#نسلسوختہ
#قسمتچهلوششم
#قلمشھیدسیدطاهاایمانے
چند شب بعد،حال بی بی خیلی خراب شد. هنوز نشسته، دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی. دستشویی و صندلی رو می شستم، خشک می کردم، دوباره چند دقیقه بعد…
چند بار به خودم گفتم:
– ول کن مهران، نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی،باز ده دقیقه نشده باید برگردید.
اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم.
– اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟یا اینکه حس کنه سربارت شده و برات سخته و خجالت بکشه چی؟
و بعد سریع تمییزشون می کردم و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون.☺️
حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم بعد از هر آبکشی بشورم که پوستم خشک شده بود و می سوخت. حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره.
نیم ساعتی به اذان، درد بی بی قطع و مسکن ها خوابش کرد. منم همون وسط ولو شدم. اونقدر خسته بودم که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه رو نداشتم.
نیم ساعت برای سحری خوردن، نماز شبم رو هم نخونده بودم. شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد اما بین راه دستشویی و حال.
پشتم از شدت خستگی می سوخت. دوباره به ساعت نگاه کردم، حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود. سحری یا نماز شب؟بین دو مستحب گیر کرده بودم.
دلم پای نماز شب بود، از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم. اون حس و یارهمیشگی هم، بین این ۲ تا اختیار رو به خودم داده بود. چشم هام رو بستم.
– بیخیال مهران
و بلند شدم رفتم سمت دستشویی، سحری خوردن
یک – صفر
بازی رو واگذار کرد. ...!
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
#نسلسوختہ
#قسمتچهلوهشتم
#قلمشھیدسیدطاهاایمانے
چقدر به اذان مونده بود، نمی دونم. اما با خوابیدن مادربزرگ، منم همون پای تخت از حال رفتم. غش کرده بودم، دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم. خستگی، گرسنگی، تشنگی،
صدای اذان بلند شد. لای چشمم رو باز کردم، اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم. چشمم پر از اشک شد.
– #خدایا شرمندتم، ولی واقعا جون ندارم
و توی همون حالت دوباره خوابم برد. ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود.
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود. با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب، من رو به سمت خودش کشید. #چشمه زلال و شفاف، که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد.با اولین جرعه ای که ازش خوردم، تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد.
دراز کشیدم و پام رو تا زانو، گذاشتم توی آب، خنکای مطبوعش، تمام وجودم رو فرا گرفت. حس داغی و سوختگی جگرم، آرام شد. توی حال خودم بودم و غرق آرامش، که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده با سینی پر از غذا.
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم. چهره اش پر از شرمندگی، که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره.
آخر افطار کردن، با تماس مجدد خاله؟ یهو یادش اومده بود. اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود.
هنوز عطر و بوی اون غذاو طعمش توی نظرم بود. یکم به جوجه ها نگاه کردم و گذاشتمش توی یخچال. اونقدر سیر بودم که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم.
توهم بود یا واقعیت؟ اما فردا، حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم. خستگی سخت اون مدت، از وجودم رفته بود.
و افتخار خورده شدن، افطار فردا، نصیب جوجه های داخل یخچال شد.
هر چند سر قولم موندم و به خاله نگفتم، آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود.
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858