╭────────┈𓏲ּ ֶָ﷽
#هیچ_کس_به_من_نگفت
جوانی تـاصـداي اذان را شـنید از راننـده اتوبوس خواست تـا همان وسط بیابان براي نماز اول وقت نگه دارد، راننده اول قبول نکرد، اما اصرار وخواهش هاي جوان پاهاي او را از پدال گاز به ترمز انتقال داد.
بعد از خواندن نماز به او گفتم:
آقا چه اصراري بودکه حتمًا اول وقت بخوانی. میرفتیم جلوتر، هم رستوران بود و هم نمازخانه جوان تکانی خورد و گفت:
نمیشـد؛ من قول داده ام که نماز را همیشه اول وقت بخوانم.
با تعجب گفتم:
به چه کسـی قول داده اي که اینقـدرمهم است؟
گفت: من در پـاریس، پـایتخت فرانسه درس میخوانـدم، امـا منزلی که گرفته بودم یـک سـاعت دورتر از پاریس بود،صـبحها با یک ماشـین عمومی می آمدم و عصـرها بر میگشـتم خیلی هم اهل نماز نبودم.
چهارسال درس خواندم، روز آخر که امتحان نهایی براي گرفتن مدرك بود فرا رسـید و من عازم پاریس شدم، اما در راه ماشـین خراب شد و راننده هرکار کرد ماشـین روشن نشـد.
اضـطراب سراسـر وجودم راگرفته بود؛ اگر به این امتحان نمیرسـیدم یک سال دیگر باید درس می خواندم، یکدفعه یاد امام زمان علیه السـلام افتادم؛
در آن دیار غربت به ایشان گفتم:
آقاجان اگر اینجا به داد من برسـی و به امتحـانم برسم، قول میدهم همیشه نمازم را اول وقت بخوانم.
بعـد ازچنـد لحظه آقایی سـمت راننـده رفت و با زبان فرانسوي محلی از راننـده خواست تا ماشـین را او درست کنـد ...
تا دستی به موتور ماشـین زد ماشـین روشن شـد و منو مسافران دیگر سریع سوارشدیم که به کارمان برسـیم.
بعدهمان آقا به داخل ماشـین نگاه کرد و به زبان فارسی به من فرمود: آقا قولت یادت نرود و به پشت ماشین رفت.
من مات و مبهوت از ماشین پیاده شدم، ولی هیچکس را ندیدم.
میر مهر، ص344.
#ߊࡋࡋܣܩࡃܟ᳝ߺࡋࡋ၄ࡋܢߺ࡙ࡏߊࡋܦ߭ܝܟ᳝ߺ
╭───────────┈𓏲ּ ֶָ
│𓏲ּ @mhdi_zahra
╰───────────────────┈┈