بچه ها خیلی دوستش داشتند
همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمد بودند
مدتی بعد گفتم محمد باید معاون گروهان شوی
قبول نمی کرد،
با اصرار به من گفت:
به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!
با تعجب گفتم : چطور؟
با خنده گفت : جان آقای مسجدی نپرس!
قبول کردم و محمد معاون گروهان شد
مدیریت محمد خیلی خوب بود
مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی
رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم
گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری!
کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی!
گفتم : صبر کن ببینم
یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟!
اصلا بگو ببینم
بعضی روز ها که نیستی کجا می ری؟
اصرار می کرد که نگوید
من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی؟
بالاخره گفت،:
حاجی تا زنده هستم به کسی نگو
من سه شنبه ها از این جا می رم مسجد جمکران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم
با تعجب نگاهش می کردم
چیزی نگفتم
بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخوئین تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندنن نماز امام زمان(عج) بر می گردد
می گفت:
یک بار ۱۴ بار ماشین عوض کرده تا به جمکران برسد
و نماز خوانده و سریع برگردد!
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
راوی: سردار علی مسجدیان
🌱|@abokosar313