#قربة_الى_الله
توي كوه هاي شمال لاذقيه
یه شب وسط عمليات
لاي درخت ها سنگر زده بوديم و جا خوش كرده بوديم
با عمار و اسماعيل كنار هم خوابيده بوديم
چله تابستون بود اما از سرما ميلرزيديم
رفتم يه پتو گير آوردم سه تايي رفتيم زيرش
عمار دستش رو باز كرده بود و سرم روي دستاش ، دراز كشيده بوديم و آسمون پر ستاره رو تماشا ميكرديم
عمار فاز گرفت برام كه فردا كه اسير شدي اصن نگران بچه ات نباشي ها ، خودم مراقبشم ، مشتي عمويي ميكنم براش
زد زير خنده 😃
گفتم مرتيكه دعا بود كردي
اقلاً بگو شهيد
گفت ديوانه اسيرم بشي آخرش ميكشنت ديگه ، شهید میشی
اجرشم بيشتره
گفتم داداش ما اجر بیشتر نخواستیم
جون هر کی دوست داري از این لفظ ها برا ما نیا
تو اکه از الان برا من اينجوري نسخه میپیچی ، معلومه چه عمویی میخوای برا بچه هام باشی
بيچاره بچه هام
گفت نه خدایی مثل امیرحسینم مراقبشونم
اونشب برا اولین بار قرار برادری گذاشتیم
قراری که بعد از اون ، سه چهار بار دیگه هم تکرار شد
#فرمانده
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#حاج_عمار