#خودمانی
✍تمام شـــد ... مجموعهی دلکش #موانع_استجابت_دعا !
و بالاخره فهمیدیم، مانعی بین ما و فرمان اجابتِ خدا، نیست... جز خودِ خودِ خودمان .
تازه فهمیدیم، بیماریهایی که عمریست در قلبمان خانه کردهاند و به آنها خو گرفتهایم؛ مانع بالا رفتن نجواهای ما بوده است...
💌 امروز آخرین شماره از این مجموعه، تقدیم حضور همیشه همراهتان میگردد؛
باشد که این محــرم ... زیباتر و وسیعتر دعا کنیم...
#خودمانی
✍ و ....
امروز، در اولین روز از دیماه، فصل زمستان را پاگشا میکنیم به نامِ نامیِ * مادری از عرش*.
▪️ ویژه مجموعهی #مادری_از_عرش ، از امروز تا بعد از شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها، مهمان دلهای شما خواهد بود.
نوش جان هرآنکه، این جامِ بیبدیل را، لاجرعه سَــر توانَد کشید!
بسم الله الذی خلق النّورَ مِنَ النّور 💫
#خودمانی
✍ نوروز، که با صدای قدمهای تو درآمیزد؛ جان به لب میکند هر دلتنگِ بیتابی کشیدهی ناشکیب را ...
خیابان و باغ دوباره جوان میشوند، سبز میشوند...
رودها، دوباره ثروتمند و پرآب میشوند!
و دیگر نسیم، میدان میگیرد... و لابلایِ تنِ بهار، میگردد و میرقصد ....
و بــــاز تو نیستی!
نیستی که نه ...
و باز ما نیستیم دور و برت!
که دورت بگردیم و زیر شاخههای جوان بنشینیم و تماشایت کنیم! و نجواکنان قربان صدقهات برویم که؛
الحمدالله تو امام مایی!💫
▫️ما تازگیها فهمیدیم ...
و ببخش که دیر فهمیدیم پیغامی را که دوازده قرن پیش برایمان گفته بودی؛
|که اگر شما نسبت به هم #همدل و #وفادار باشید، دور و بر من، نفس خواهید کشید و سبز خواهید شد|
▫️ببخش که دیر فهمیدیم؛ #همدلی سخت نیست!
▫️ما بالاخره فهمیدیم و میخواهیم؛ باهم بایستیم!
باهم از " همدلی" مانوری به نمایش بگذاریم که شما ببینی ... بلکه بپسندی!
بلکه بیایی و روی دیوارمان یادگاری بنویسی!
بلکه بیایی و راحتمان کنی از "مَنِ" مان !
منِ تاریک و تنگ و قفسوارمان ....
#خودمانی
نشسته بودم گوشهی صحن سید کریمان
سحر جمعه و نزدیک طلوع!
صحن کم کم خلوت میشد و همهمهی نشاط آسمانی مردم آرام آرام بسمت سکوتی در صحن، حرکت میکرد.
جوانی آنطرفتر نشسته بود و زل زده بود به حیاط!
اینجا زل زدن کار عاشقانه و پرتکراریست و برایم دیدن این صحنه عادت شده بود.
در درونم نجوایی بود ، نه از جنس حرف زدن!
از جنس یک طلب واقعی:
| شدت حملات شیاطین در آخرالزمان، کاملاً محسوس است!
مرا و فرزندان مرا و همهی فرزندان اهل بیت علیهمالسلام و تمام فطرتهای بیدار را از چنگال آنان در امان بدار! |
داشتم با خودم فکر میکردم، این روزهای آخر سختترند! باید طاقت آورد و مبارزانه ایستاد.
همین لحظه، جوان رویش را بسمتم برگرداند،
گویا خسته بود از چشمانتظاری کسی که به راهش، چشم به حیاط دوخته بود!
بی مقدمه گفت:
انتظار خیلی سخته ...
※ سری تکان دادم و گفتم: سخت اما شیرین!
با لبخندی نگاهش را از من گرفت و دوباره به حیاط زل زد.