🕊🌹🕊
🕊 #بر_بال_خاطره_ها 🕊
📝 خاطرات آزاد سازی جاده پیرانشهر به سردشت!!
🔹 #قسمت_پنجم
📌هوا آنقدر سرد بود که چشمانم به سختی میدید و هر لحظه کولاک برف شدیدتر
میشد.
دستانم کاملا یخ زده بود، اما چون کار برای هدفی مقدس که به خداوند ختم میشد ، سختی کار برایمان معنی نداشت .
📌ناگهان چشمم به ستون ماشین تویوتا خورد. از اینکه نیروهای #شهید_قمی را دیدم خوشحال شدم .
📌تقریبا به هم نزدیک شدیم که صدای انفجار یک باره ما را غافلگیر کرد.
📌درگیری یک لحظه شدید شد بچهها سریع در هر نقطه سنگر گرفتند و همگی در برف پنهان شدند.
🎙 #راوی: جانباز، حاج یدالله نویدی مقدم
#ادامه_دارد....
@achegan🌴
🌹✨🌹
#بر_بال_خاطره_ها 🕊🕊
🔻 #عملیات_والفجر_۴
#قسمت_پنجم
📌ناگهان صدای یکی از بچهها بلند شد و کف سنگر دراز شد و ما هم شتابزده
بدنش رو دست میزدیم که چه شده ؟
📌ناگهان چشمم به کمر و پشت گردنش خورد که خونریزی شدیدی داشت. یک چفیه خودش داشت یکی دیگه تهیه کردیم و مقداری جلوی خونریزی رو گرفتیم.
📌 به عقب بیسیم زدیم که یکی از بچهها مجروح شده و وضعیت خوبی ندارد. بعد از مدتی دو تا امدادگر با زحمت زیادی خود رو به ما رسانیدند و امدادهای اولیه رو انجام دادند.
📌راحت نیروهای عراقی رو در فواصل دویست تا سیصد متری میدیدیم.
مبادله آتش ما بین ما و آنها هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.مهمات ما آنقدر نبود که بتونیم ساعاتی دوام بیاوریم
📌باز هم به برادر اسماعیلی
بیسیم زدیم که مقداری فشنگ و نارنجک و... برایمان بفرستند. اما برادر اسماعیلی گفتند که به هر طریقی
هست برگردیم .
📌اما ما گفتیم که فعلا هستیم هر وقت مناسب بود برمیگردیم. یادم میاد که همگی حدود صد عدد فشنگ کلاش داشتیم.
📌این احتمال رو دادیم که اگر یه وقت از چپ یا راست نیروهای خودی نتوانند مقاومت کنند، ما آنجا محاصره میشدیم. هر لحظه احتمال داشت که مقاومت بشکنه و ما به دام بیفتیم.
اما ما توصل به خداوند و ائمه معصومین (علیهم السلام) کرده بودیم.
🎤راوی: #جانباز_سرافراز
#حاج_یدالله_نویدی_مقدم
#ادامه_دارد...
@achegan🌴