eitaa logo
کانال ادبیات جامع دهم، یازدهم و دوازدهم
8.7هزار دنبال‌کننده
186 عکس
439 ویدیو
2.9هزار فایل
تحلیل کتب فارسی ،‌نگارش ،‌علوم و فنون ۱_۲_۳ ,پاسخ به خودارزیابی ها,نمونه سوالات مستمر و ترم https://eitaa.com/adabiyatjame1112 مدیر کانال : فرحناز حسینی @Fhossieni ادمین : @Zahraghadirian (فقط جهت ارسال مطلب برای کانال)
مشاهده در ایتا
دانلود
خسروی موضوع : آفتاب ✍نویسنده ی نوجوان: مریم السادات حسینی شهرستان گالیکش دبیر: خانم سکینه خسروی @adabiyatjame1112 هوا بسیار سرد و دلگیر است و مدت‌هاست که آفتاب سری به خانه‌های کوچک و بزرگ شهرها نزده است. کوچه‌ها خلوت و کار برای مردم در این سرما بسیار سخت شده است.همه منتظر پایان این سرمای وحشتناک و آشتی آفتاب با آنها هستند. سوت بازی زده شد، سال نو فرا رسید، اما بهار همچنان روی نیمکت نشسته بود و آفتاب در سفر با مشکلی مواجه شده بود، او نمی‌دانست چه بکند، سال نو رسیده بود اما در میدان بازی نبود. به دنبال راه حلی بود تا آنکه به فکر دستان پشت پرده افتاد، نگاهی به رئیس مافیا کرد و او هم با پرداخت رشوه یکی از بازیکنان تیم حریف را خرید تا سرما را مصدوم و از زمین خارج کند. بعد از این اتفاق داور با کارت قرمز فرد خطاکار را از زمین اخراج کرد. مربی مجبور شد که یک تعویض انجام بدهد، با وارد شدن بهار، آفتاب از سفر بازگشت و نور و گرما همه جا را فرا گرفت، برف‌ها را آب کرد و شور و ذوقی در دل هواداران ایجاد کرد تا همچنان به تشویقشان ادامه بدهند. ناگهان بهار با پاسی از سمت هم تیمی خود، گلی به تیم حریف زد و به یک تعویض طلایی تبدیل شد، با این گل تیم حریف کاملا از خود بی خود شد و بازی را واگذار کرد تا شاید آب خنکی از گلوی هواداران پایین برود. اما هر شروعی پایانی دارد و هر رفتی، آمدی، و این عمر است که می‌گذرد و هیچ کس نمی‌تواند جلوی آن را بگیرد؛ با وارد شدن آفتاب، گرما با گذشت زمان شدیدتر می‌شود، سنش بالا می‌رود و مرگش فرا می‌رسد، بیابان‌ها و صحراها شاد و شنگول با آفتاب هم کلام می‌شوند ، کاکتوس‌ها رشد می‌کنند و بزرگ می‌شوند اما روزها و ماهها گذشت تا آنکه بازی بعدی شروع شد، سرما دوران درمان خود را گذرانده بود و با تمرین‌های سخت و فیزیوتراپی دوباره به میدان بازی بازگشت. آفتاب همچنان همراه با بهار روی نیمکت منتظر می‌ماند تا دوباره وقتش فرا برسد و به همراه دستان پشت پرده سرما را مصدوم و دوباره گرما و آفتاب را به اوج خود بازگرداند. کانال جامع ادبیات یازدهم و دوازدهم @adabiyatjame1112
شکست و رفت در عالم هستی که هر ذره ای از وجودش با تدبیری خلق شده بود ، حال تدابیرش فراتر از منطق و عقل به تماشا ایستاده و احساسات را در صندوقچه های نسیان محفوظ گردانیده است ... صدای خنده هایت را می شنیدم ، تا هفت کوچه می پیچید و نوای شعر های ترت بر دفتر روزگار می چکید و دلم را نوازش می کرد . در همه ی عمر می پنداشتم که تا ابد صدایت در گوشهایم می پیچد و آرامم می کند اما افسوس که روزگار تدابیر دگرگونی اندیشیده بود . کاش آن شب غمبار سحر نمیشد ! در تمام لحظه های نبودت شب را نفرین می کنم و تمام تقصیرات را به گردنش می آویزم و در دادگاه دلم محکومش می کنم . شبی که تمام آرزوهایت را به باد فنا داد ...! هنگام رفتنت بغض آسمان به یکباره ترکید و دانه دانه اشکهایش از ابر هایش بر پیکرت چکید و غسل طهارتت داد و روح بزرگت را از فرش تا عرش بدرقه نمود . با رفتنت عالم رخت عزا به تن کرد و تلخی سنگینی همراه با آه و افسوس در دلهایمان جای خشک کرد . هرچند تو رفتی اما غمی که چندین سال در سینه داشتی در گوشه گوشه ی خانه ات نقش بست و به زیبایی تمام طراحی شد . تو که با هیچ طوفانی به خود نمی لرزیدی ، حال چه شده که آهسته همچو شمع می سوزی و پروانه ی دلم را در غمت پرپر می سازی ؟! فکر می کردی که با رفتنت دنیا آبادتر می شود اما نمی دانستی بعد از تو بال و پر احساساتم می شکند و از فراقت سر به زیر بالهای شکسته ام فرود می آورم و حیران می گردم ... دلم به حال کاخ آرزوهایت می سوزد که در یک لحظه به ویرانه ای خاک خورده مبدل گردید ! تو که آرزوی شکفته شدنم را داشتی حال چه شده که در حین شکفتن غنچه های زندگی ام به ناگاه پرپر شدی ؟! بعد از رفتنت هر کاری می کنم هوای دلم آفتابی نمی شود ، ابرهای سیاهی را در دلم نشاندی و چشم و دلم را با خون همراه ساختی . توکه طاقت گریه هایم را نداشتی ، حال چه شده که حتی به اشکهایم هم اعتنایی نمی کنی ؟! تو که فریاد دل خسته ام را می شنوی ، پس چرا پاسخی برای گریستن هزار ساله ام نداری ؟! می دانی که هر لحظه از نبودت برایم صدسال می گذرد ... کاش میشد که بتوانم با روزگار معامله کنم ! می خواهم زندگی ام را بستاند اما تو را بازگرداند . می خواهم برای چند لحظه هم که شده در زیر سایه ی عظیمت پناه بگیرم ، می خواهم بر شانه های گرمت تکیه کنم و با شوق و ذوق به چشمانت خیره شوم ... در این چند روز خسته شدم از بس که در شوق دیدارت سوختم و دم نزدم ، حال دیگر شادی و خنده هایت به سرابی تبدیل شده که هر چه سعی می کنم نمی توانم به آن دست یابم . کاش از حال دلت برایم خبری می آوردند ، کاش باد صبا صدای خنده هایت را از آن عالم برایم نوید دهد . مرگ اتفاقی سخت ناخوشایند بود که بلبل آواز خوانت را از چمنزارها دزدید و در قفسی زیر خاک گرفتار نمود .به یاد آوردن آخرین نگاه و کلامت به آتش می کشد هر آنچه که در دلم روی هم انباشته بودم و سینه ام را با اندوه انبوه میسازد ... همیشه آرزوی آن را داشتی که خدای یوسف تو را نیز از بند روزگار برهاند ، اما نمی دانستی که در بند خاک اسیر خواهی شد ، کاش به خاطر آن همه اشک هایی مه همراه یوسف زندانی از چشمانت برون ساختی ، او نیز در روز حساب شفاعتت کند ... حال باید روی سنگ قبرت بنویسم : « حافظا دیدی که کنعان دلم بی ماه شد عاقبت با اشک غم ، کوه امیدم کاه شد گفته بودی یوسف گمگشته باز آید ولی یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد !!!» « بابابزرگ عزیزم ، قهرمان زندگیم ، آسمانی شدنت مبارک !» نویسنده : هلن جلیل وند نام دبیر : سرکار خانم صفری پایه : یازدهم تجربی کانال جامع ادبیات یازدهم و دوازدهم @adabiyatjame1112
4_5924573919276172066.pdf
84.5K
عاطفه محمدزاده ،دبیرستان نمونه دولتی نرجس خاتون لار،نام دبیرهمامعتمد کانال جامع ادبیات یازدهم و دوازدهم @adabiyatjame1112
به نام چرخاننده زمین. موضوع:تازیانه زمان دلت گرفته،کوچه به کوچه ی زندگی برایت بن بست شده،نه راه پس داری ونه راه پیش. ناگهان می بینی که وجود نحیفت درانفرادی زندانی به نام زمان گرفتار شده،هرچه بیشتر دنیا را در چنگت می گیری،زندانبانی به نام روزگار آنچه را که در مشت داری از تو می گیرد. تمام عمرت را در زندان تنگ وتاریک روزگار می گذرانی وثانیه به ثانیه اش را ،چندین بار زندگی میکنی ؛هر بار با غصه هایش گریه می کنی وبا هر شادی وخوشحالی اش می خندی. چنان در این حصار،حبس شده ای که وقتی بقچه خودرا می بندی وعزم سفر،به دنیای حال را می کنی. می بینی که دیر است... حتی دیگر،وقتی برای نفس کشیدن در حال زندگیت را نداری،با بغضی که درگلو داری از روزگار می پرسی چرا؟ اما بی خبر از آنی که تمام حالت،فدای گذشته ای شده که سالها از عمرش گذشته است. وقتی به آیینه ای که بردیوار زندگی ات آویزان شده،می نگری؛ می بینی که زلف های مشکین افشانت به رنگ دندانت شده و چین وچروکی که تازیانه های سرنوشت بر صورتت زده وبا عینک ته استکانی به سختی دیده می شود، می افتد؛ آه بلند سوزناکی از ته دل می کشی و با خود می گویی : پس آن ثانیه به ثانیه ای که با تمام وجود گذراندم چه بود؟! خوب... لابد گذشته ای پیش از آن. در میان بازی سخت وطاقت فرسای عقربه های ساعت ،سرگردان مانده ای،نه همبازی شدن با عقربه ها را بلدی ونه راه برگشت را... با زحمت اتوبان پرپیچ و خم زمان را می یابی با گاری زندگی به سوی خیابان ساعت می روی وسرکوچه دقیقه پیاده می شوی؛ جوانی ات را به ازای کرایه گاری چی روزگار می دهی. قدم در کوچه دقیقه می گذاری با شصت در یک شکل و یک رنگ روبرو می شوی ، زنگ در پلاک یک را به صدا در می آوری ؛ همواره دلت شور آن می زند،که چه خواهد شد؟... اما هر بار که در باز می شود،تو دوباره خود را در دهکده ی دور افتاده ی خاطرات گذشته ات می یابی و گویی پیکار میان تو وزمان تمامی ندارد. آن قدر به دنبال زندگی حالت دویده ای که رمقی برایت نمانده؛ اصلا متوجه گذر زمان نشده ای . زندگی حال از دستت در رفته وهمواره فریاد می زند که دیگر،برای بازگشت دیر است... با فریادزندگی،ناگهان،چشمانت باز می شود؛خود را در رختخواب ورو به قبله می یابی،دیگر چاره ای نداری ،جزآنکه تسلیم حکم تقدیر شوی. چشمانت را برای همیشه می بندی ،دنیا در نظرت تیره وتار می شود... وآنگاه می فهمی که زندگی همین چند لحظه ای است که،الان گذشت. نویسنده : نگین ربیعی نام دبیر : خانم صفری پایه: یازدهم استان اردبیل شهرستان نیر کانال جامع ادبیات یازدهم و دوازدهم @adabiyatjame1112
1_32780240.mp3
4.38M
سیده خدیجه سخن سنج ،یازدهم تجربی،دبیرستان نمونه دولتی نرجس خاتون ،لار،استان فارس نام دبیر:خانم معتمد https://eitaa.com/adabiyatjame1112