eitaa logo
ادبخانه
1.5هزار دنبال‌کننده
410 عکس
101 ویدیو
37 فایل
🌍ادبخانه موسسه فرهنگی هنری ایلیا ترنج 🔶ادبخانه، دانشخانه مجازی ادبیات و آیین است. در این سرای دانش، بُن مایه های شعر وادبیات ، پژوهش های ادبی، آیینی و....را می توان یافت. 🔷آیدی مدیر (صادق خیری): @Sadeghkheyri
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶۷ انصاف نباشد که در این شهر دَرَندَشت ضرب المثلِ سوزن در کاه، تو باشی (معاصر) @adabkhane
۶۸ دَر نبودت، خوب خیاطی شدم صبح تاشب چشم می‌دوزم به دَر (معاصر) @adabkhane
۳۶ بسم الله الرحمن الرحیم هست کلید درِ گنجِ حکیم این نیز بگذرد در زمان‌های قدیم پادشاهی قدرتمند زندگی می‌کرد که وزیران خردمند زیادی را در خدمت داشت. روزی این پادشاه با نارضایتی وزیران خود را فرا خواند و به آن‌ها گفت: «احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید شعاری حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این شعار نگاه می‌کنم مرا غمگین سازد.» وزیران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با یکدیگر کردند. آن‌ها پس از مشورت با هم نتوانستند به نتیجه برسند و نزد عارفی رفتند و از او درباره چنین انگشتری درخواست کمک کردند. او از قبل چنین انگشتری را همراه خود داشت. وی تنها انگشتر را از انگشت خویش بیرون آورد و آن را به وزیران داد و به آن‌ها گفت: «انگشتر را به پادشاه بدهید اما به او بگوئید که تنها در شرایطی که احساس می‌کند دیگر نمی‌تواند هیچ چیز را تحمل کند می‌تواند انگشتر را باز کند و از شعار آن آگاه شود. به هیچ‌وجه نباید از سر کنجکاوی به این شعار نگاه کند زیرا در این صورت پیام نهفته در این شعار را از دست خواهد داد. این شعار همیشه در انگشتر هست ولی برای درک کامل آن به لحظه‌ای بسیار مناسب نیاز است.» وزیران انگشتر را به پادشاه دادند و او از این دستور اطاعت کرد. کشور همسایه به قلمرو پادشاه حمله کرد و بر ارتش او پیروز شد. لحظات بسیاری از ناامیدی اتفاق افتاد که پادشاه دوست داشت انگشتر را باز کند و پیام حک شده بر آن را بخواند ولی چنین کاری نکرد زیرا احساس کرد که اگر چه در حال از دست دادن مملکت خویش است ولی هنوز زنده است. دشمن تا نزدیکی قصر او پیش رفت و او برای نجات جان خویش از قصر خارج شد و با چند نفر از نزدیکانش فرار کرد. دشمن در حال تعقیب کردن او بود و او می‌توانست صدای پای اسب‌های دشمن را بشنود که هر لحظه نزدیک می‌شدند. ناگهان متوجه شد جاده‌ای که در آن در حال فرار است به یک دره منتهی می‌شود. دشمن پشت سر او بود و هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شد. او نه می‌توانست به عقب بازگردد و نه در پیش رویش جایی برای فرار کردن کردن داشت. پادشاه به آخر راه رسیده بود و مرگش حتمی بود. ناگهان بیاد انگشتر خویش افتاد. انگشتر را از انگشتش بیرون آورد. آن را باز کرد و شعار روی آن را خواند: «این نیز بگذرد…» ناگهان آرامشی عمیق وجود پادشاه را فرا گرفت. «این نیز بگذرد» و البته چنین هم شد. دشمن که در تعقیب پادشاه بود و به او خیلی هم نزدیک شده بود راهش را عوض کرد و به سوی دیگری رفت. پادشاه که پشت تخته سنگی پنهان شده بود حالا صدای پای اسب‌ها را می‌شنید که از او دور می‌شدند. او از خستگی مفرط به خواب رفت و در طی ده روز توانست دوباره ارتش شکست خورده‌اش را گرد آورد. به دشمن حمله کند. کشورش را پس بگیرد و به قصر خویش بازگردد. حالا مردم کشورش از این فتح مجدد شاد بودند و جشن گرفته بودند. همه جا پایکوبی می‌آمد. پادشاه بسیار خوشحال و مسرور بود و از شادی در پوست خود نمی‌گنجید ناگهان دوباره انگشتر را به خاطر آورد آن را باز کرد و شعار حک شده را خواند: «این نیز بگذرد» همچنین از شیخ بهایی پرسیدند: “سخت می گذرد”، چه باید کرد؟ گفت: خودت که می گویی سخت “می گذرد” سخت که “نمی ماند”! پس خدارو شکر که “می گذرد” و “نمی ماند”. دیروزت خوب یا بد “گذشت” و امروز روز دیگری است… قدری شادی با خود به خانه ببر… راه خانه ات را که یاد گرفت، فردا با پای خودش می آید. @adabkhane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... ۶ لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَالَّذِينَ أَشْرَكُوا ۖ هرآینه سرسخت‌ترين مردم را در دشمنى نسبت به اهل ايمان، يهوديان و مشركان خواهى يافت(سوره مائده:۸۲) @adabkhane
۶۹ اینکه زخمم میزنی بی شک نشان از کینه نیست گرگها هم توله‌یِ خود را به دندان میکشند (معاصر) @adabkhane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷۰ در انتظار تو بنشستم و سر آمد عمر! دگر چه داری از این بیش انتظار از من؟ @adabkhane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷۱ دستخطی دارم از او بر دل خود یادگار عشق کاری کرد با قلبم که چاقو با انار (معاصر) @adabkhane
هرچيز كه‌ خوار آيد، يك روز به‌ كار آيد -ضرب المثل ۳۷ 🌿بسم الله الرحمن الرحیم هست کلید درِ گنجِ حکیم 🌿 ♦♦ ♦ ♦ ✳می‌گويند ‌روزی آدم‌ فهميده‌ و دنيا ديده‌ای‌ با پسرش‌ راه‌ افتاد تا به‌ سفر دور و درازی برود. آن‌دو مقداری غذا و آب‌ با خود برداشتند تا در راه‌ گرسنه‌ و تشنه‌ نمانند. آن‌دو وسيله‌ای‌ برای سفر نداشتند، اين‌ بود كه‌ پياده‌ راهشان‌ را می ‌پيمودند. هنوز مقدار زيادی‌ از محل‌ زندگی شان‌ دور نشده‌ بودند كه‌ در جاده‌، نعل‌ اسبی‌ ديدند. ❇مرد به‌ پسرش‌ گفت: “آن‌ نعل‌ را بردار، شايد در طول‌ سفر به‌ دردمان‌ بخورد.” ♦پسرش‌ گفت: “ما كه‌ اسب‌ نداريم. اين‌ نعل‌ كهنه‌ به‌ چه‌ دردمان‌ می خورد؟” پسر با گفتن‌ اين‌ حرف‌ از كنار نعل‌ گذشت‌ و آن‌ را برنداشت. ✴اما پدرش‌ كه‌ دنبال‌ او می‌آمد، خم‌ شد و نعل‌ را از روی زمين‌ برداشت‌ و به‌ پسرش‌ هم‌ چيزى نگفت.آن‌دو، سر راه‌ خود به‌ روستایی آباد رسيدند. پدر به‌ كارگاه‌ نعلبندی‌ رفت. نعل‌ را به‌ نعلبند فروخت‌ وبا پول‌ آن‌كمی گيلاس‌ خريد.گيلاس‌ را توی پارچه‌ای پيچيد و در كوله بارش‌ گذاشت. پسر او كه‌ گوشه‌ای نشسته‌ بود و استراحت‌ می‌كرد، متوجه‌ كارهای‌ پدرش‌ نشد. بعد از كمي‌ استراحت، دوباره‌ راه‌ افتادند تا به‌ جایی‌كه‌ مورد نظرشان‌ بود، بروند. ✳ راه‌ خسته‌كننده‌ای‌ بود. هوا هم‌ بيش‌ از حدِ انتظار گرم‌ بود. تشنه‌شان‌ كه‌ می شد، از آبی كه‌ همراه‌ داشتند می‌نوشيدند، اما گرمای زياد  باعث‌ شد كه‌ زودتر از پايان‌ يافتن‌ سفر، آبی كه‌ همراه‌ داشتند تمام‌ شود. ♦در راه‌ پسر و پدر به‌ اين‌طرف‌ و آن‌طرف‌ سر زدند تا شايد جوی آبی پيدا كنند و خودشان‌ را سيراب‌ كنند. اما به‌ چشمه‌ يا جوی‌ آبی برخورد نكردند. نااميد به‌ راه‌ خود ادامه‌ دادند. پدر تشنه‌ بود، اما پسرش‌ كه‌ پيش‌ از او برای يافتن‌ آب‌ به‌ اين‌ در و آن‌ در زده‌ بود، تشنه‌ تر شده‌ بود. ✳ناگهان‌ پسر از رفتن‌ بازايستاد و به‌ پدرش‌ گفت: “من‌ خيلی‌ تشنه‌ هستم. آب‌ هم‌ نداريم. جوی آبی هم‌ اين‌ دور و بر نيست. كم‌مانده‌ از تشنگی هلاك‌ شوم.” پدر گفت: “سعي‌ كن‌ به‌ راه‌ ادامه‌ بدهی. فاصله‌‌ زيادی‌ با مقصد نداريم.” اما پسر تشنه‌تر از آن‌ بود كه‌ بتواند قدم‌ از قدم‌ بردارد. ♦پدر وقتی‌ كه‌ ديد پسرش‌ ديگر رمقی برای راه‌ رفتن‌ ندارد، كوله‌بارش‌ را باز كرد و يك‌ دانه‌ گيلاس‌ روی زمين‌ انداخت. پسر از ديدن‌ گيلاس‌ خوشحال‌ شد. خم‌ شد و آن‌ را از روی زمين‌ برداشت‌ و خورد. طعم‌ شيرين‌ گيلاس‌ و آب‌ آن، دهان‌ خشك‌ شده‌ ی‌ او را كمی بهتر كرد. چندقدم‌ ديگر كه‌ رفتند، پدر گيلاس‌ ديگرى روی زمين‌ انداخت.‌ پسر باز هم‌ خم‌ شد و گيلاس‌ بعدی را‌ برداشت‌ و خورد. ✳پسر كه‌ از خوردن‌ گيلاس‌ها لذت‌ می‌برد به‌ پدرش‌ گفت: “ما كه‌ گيلاس‌ برنداشته‌ بوديم. اين‌ گيلاس‌ها را از كجا آورده‌ايد؟” پدر گفت: “بعداً می فهمی” و يك‌ دانه‌ از گيلاس‌ها را هم‌ خودش‌ خورد. خوردن‌ گيلاس‌ها به‌ پدر و پسر نيرو داد و هر دو توانستند بقيه‌‌ راه‌ را هم‌ طی كنند. وقتی داشتند به‌ مقصد می‌رسيدند، گيلاس‌ها هم‌ تمام‌ شد. ♦پسر از پدرش‌ پرسيد: “نمی‌خواهيد بگوييد كه‌ اين‌ گيلاس‌ها را از كجا آورده‌ايد؟” پدر گفت: “تو حاضر نشدی‌ برای برداشتن‌ نعلی‌ كه‌ ممكن‌ بود به‌ دردمان‌ بخورد خم‌ شوی و آن‌ را از روی زمين‌ برداری. ✴اما برای برداشتن‌ گيلاس‌ها سی‌وهفت‌بار روی زمين‌ خم‌ شدی و گيلاس‌ها را يكی ‌يكی برمی داشتی‌ و  می خوردی. من‌ اين‌ گيلاس‌ها را با پولی كه‌ از فروش‌ همان‌ نعل‌ كهنه‌ به‌دست‌ آوردم‌ خريدم. ✳حالا حتماً فهميدی هر چيز كه خوار آيد، يك روز به‌كار آيد.” معنای کنایی ♦وقتی كسى به‌چيز كم‌ارزشی برمی‌خورد كه‌ ممكن‌ است‌ بعدها به‌ كارش‌ بيايد، با خود می‌گويد: ✴هرچيز كه‌ خوار آيد، يك روز به‌ كار آيد.✴ سپس آن‌ را برمی‌ دارد. @adabkhane
۲۹ قلم گرفتم به دستم، امّا هنوز هم عاشق تفنگم اگر سرم، کلمه کلمه شورم! اگر دلم، واژه واژه جنگم بگو که من هرچه شد، می آیم! مرا رها کن به خود می آیم به انتقام اُحُد می آیم، می افتد این قلّه هم به چنگم بگو که پر باشد از جنازه، بجوشد از قدس خون تازه به دست مردان انتفاضه هنوز تیغم هنوز سنگم مرا ندیده مگیر، امّا برادرم را ندید دادم شهید بودم، شهید دادم! نه اهل نامم، نه اهل ننگم سرم شکسته ست گرچه از کین، گمان مبر سرشکسته باشم حماسه ی شرق باشکوهم، غریو ویرانی فرنگم اگرچه عمری سکوت بودم، نخواستم بی خروش باشد خدا کند باده نوش باشد رفیق اگر می دهد شرنگم اگرچه از دوست شکوه دارم، رسیده وقت نبرد امّا غبار را هم زدوده حتّی برادرم _قاسم_ از تفنگم @adabkhane
1.37M
نکاتی درباره لحن ماهور/ صنعت استخدام غیر تشبیهی/ نفی و اثبات/ کنایه های ایما و فعل و... 🎙️منتقد: دکتر حسین محمدی مبارز @adabkhane
۷۲ همیشه اول پاییز، عشق می خندد تو مهربان شده‌ای، مهر ماه زیبایی است (معاصر) @adabkhane
۳۰ خطاب به قوم یهود خدا همراهتان شد با همان کودک که در زنبیل خدا همراهتان بود و چه آسان رد شدید از نیل خدای مهربان روزیتان را من‌ّ و سلوا کرد برای تشنه‌هاتان چشمه‌های روشنی وا کرد چه نعمتها که با دست خودش در سفره‌هاتان چید کلیمش را فرستاد و کلامش را نفهمیدید تمام دفتر تاریختان غرق جهالت بود شما از ابتدا هم کارتان کفران نعمت بود شما با نور حق سوسوی مشعل را عوض کردید چرا با سامری موسای مرسل را عوض کردید؟ بهانه بر بهانه غم به موسای نبی دادید شما دنبال ماهی‌های روز شنبه افتادید شما از ظلم و از طغیان و نامردی پرید آری که از چنگ شما جاری شده خون‌های بسیاری شما ای ابن سعدان آب را بر کودکان بستید شما میراث‌دار حرمله در این زمان هستید شما کِشتید بادی را شبیه داس اهریمن شده حالا دگر هنگامه‌ی طوفان درو کردن از این پس جانتان از غیرت ما در خطر باشد که از شمشیرتان ایمان ما برنده تر باشد بترسید از صدای ما که می‌گوییم یا حیدر که نزدیک است فتح باشکوه خیبری دیگر @adabkhane
۳۱ خون فرش قرمز نیست که، بردار پایت را در خون تماشا کن زمان انتهایت را خون، آه مظلوم است می‌آید به دنبالت یک روز پیدا می‌کند در شهر جایت را خون با فراموشی رفاقت می‌کند؟ هرگز یادش نخواهد رفت ای موشک! صدایت را جز خون و خوانخواری که زالو ها نمی‌فهمند امشب نشان دادی به دنیا اشتهایت را تا سمت خون می‌ایستد قبله نما، هرگز باور نخواهد کرد دنیا حرف هایت را من شیشه ی عمر خودت هستم، که می‌افتم داری به پایان می‌بری خود ماجرایت را شمعی اگر پروانه را در آتشش سوزاند با مرگ می بیند سزای این جنایت را موسی کجایی! سامری ها سخت مشغولند موسی کجایی! تا بیندازی عصایت را ▪️ هاجر شدن! سعی صفا و مروه! بیهوده است وقتی نخواهی یافت دیگر بچه هایت را شاید تمام کودکان را مرگ خوابانده!!! مادر! نمیخواهد بخوانی لای لایت را محسن حسنی @adabkhane
1.64M
نکاتی درباره تضاد پنهانی / تناسی تشبیه و تشبیه انکاری/ منادای تلمیحی و.... 🎙️منتقد: دکتر حسین محمدی مبارز @adabkhane
۷۳ اثر ظلم محال است به ظالم نرسد! ناله پیش از هدف از پشت کمان می خیزد! صائب تبریزی ( یازدهم ه.ق) @adabkhane