ادبخانه
به رُخ كشيدن- #ضرب_المثل ۳۵
بسم الله الرحمن الرحیم
هست کلید درِ گنجِ حکیم
🟦 به رُخ كشيدن
هرگاه نیکی ها و خدمات خود و همچنین بدیها و ناجوانمردی های کسی را یکایک برشمرند و در معرض دیدش قرار دهند تا جای انکار و تکذیب باقی نماند به این عمل در اصطلاح عامه گفته می شود :
به رخش کشیدن، یعنی با دلیل و برهان محکم به طرف مقابل فرصت انکار و تکذیب ندادن.
✴اکثریت مردم ایران و سایر فارسی زبانان گمان می کنند رخ همان چهره و صورت آدمی است و از اصطلاح به رخ کشیدن این طور باید استنباط کرد که مطلب مورد نظر از مقابل چهره و صورتش گذرانیده شد
تا از نزدیک ببیند و دیگر مجال انکار و تکذیب نداشته باشد .
ولی آنچه از گفتار اهل اصطلاح و آثار محققان برمی آید از این رخ، معنی چهره بر نمی آید.
بلکه رخ (قلعه) در این مثل و اصطلاح، یکی از مهره های بازی شطرنج است که جهت نقش موثری که بازی می کند در دهان عامه به صورت ضرب المثل در آمده است.
🟧 رُخ
رخ، اسم مرغی است که بسیار بزرگ و خیالی است و حتی میتواند حیوانات بزرگ مانند کرگدن و فیل را از روی زمین بلند کند و با خود ببرد.
اگر مقابل مهرهی رخ در ورزش شطرنج مانعی وجود نداشته باشد میتوان مهرههایی نظیر اسب و فیل را از بازی حذف کرد و به موفقیت و پیروزی نزدیک شد.
به همین خاطر اسم این مهره را رخ گذاشتهاند.
کسانی که در ورزش شطرنج فعالیت میکنند، یکسره در تلاش هستند که در هنگام بازی، مهرهی رخ حریف را حذف کنند. چرا که به مانند مهرهی وزیر، باارزش و بااهمیت است.
با حذف این مهره طرف مقابل روحیهی خود را از دست میدهد و شانس برنده شدنش افزایش مییابد. این عمل وی را به رخ کشیدن میگویند.
🟨 معنای کنایی
این اصطلاح رفتهرفته بر سر زبانها افتاد و به صورت ضربالمثل در بین مردم رواج پیدا کرد و اشاره به فردی دارد
که بخواهد خود را در برابر کسی با گفتن کارهای نیکی که انجام می دهد بهترین جلوه بدهد و یا اینکه کمبودهای فرد مقابل را به رخ او بکشد و خجالتزدهاش کند.
پس به رُخ كشيدن ، یعنی: خود نمایی کردن، به نمایش گذاشتن، منت گذاشتن.
@adabkhane
#شاه_بیت ۶۶
هر که چیزی ز کسی برد خبر دارد از آن
تو دلم بردی و دانم که تو را نیست خبر
#فرخی_سیستانی (قرن۴-۵ ه.ق)
@adabkhane
#شاه_بیت ۶۷
انصاف نباشد که در این شهر دَرَندَشت
ضرب المثلِ سوزن در کاه، تو باشی
#رویا_عابدینی (معاصر)
@adabkhane
#شاه_بیت ۶۸
دَر نبودت، خوب خیاطی شدم
صبح تاشب چشم میدوزم به دَر
#فرامرز_عرب_عامری (معاصر)
@adabkhane
#این_نیز_بگذرد – #ضرب_المثل ۳۶
بسم الله الرحمن الرحیم
هست کلید درِ گنجِ حکیم
این نیز بگذرد
در زمانهای قدیم پادشاهی قدرتمند زندگی میکرد که وزیران خردمند زیادی را در خدمت داشت.
روزی این پادشاه با نارضایتی وزیران خود را فرا خواند و به آنها گفت:
«احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد.
روی نگین این انگشتر باید شعاری حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم مرا خوشحال کند و
در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این شعار نگاه میکنم مرا غمگین سازد.»
وزیران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با یکدیگر کردند.
آنها پس از مشورت با هم نتوانستند به نتیجه برسند و نزد عارفی رفتند و از او درباره چنین انگشتری درخواست کمک کردند.
او از قبل چنین انگشتری را همراه خود داشت.
وی تنها انگشتر را از انگشت خویش بیرون آورد و آن را به وزیران داد و به آنها گفت:
«انگشتر را به پادشاه بدهید اما به او بگوئید که تنها در شرایطی که احساس میکند دیگر نمیتواند هیچ چیز را تحمل کند میتواند انگشتر را باز کند و از شعار آن آگاه شود.
به هیچوجه نباید از سر کنجکاوی به این شعار نگاه کند زیرا در این صورت پیام نهفته در این شعار را از دست خواهد داد.
این شعار همیشه در انگشتر هست ولی برای درک کامل آن به لحظهای بسیار مناسب نیاز است.»
وزیران انگشتر را به پادشاه دادند و او از این دستور اطاعت کرد.
کشور همسایه به قلمرو پادشاه حمله کرد و بر ارتش او پیروز شد.
لحظات بسیاری از ناامیدی اتفاق افتاد که پادشاه دوست داشت انگشتر را باز کند و پیام حک شده بر آن را بخواند ولی چنین کاری نکرد
زیرا احساس کرد که اگر چه در حال از دست دادن مملکت خویش است ولی هنوز زنده است.
دشمن تا نزدیکی قصر او پیش رفت و او برای نجات جان خویش از قصر خارج شد و با چند نفر از نزدیکانش فرار کرد.
دشمن در حال تعقیب کردن او بود و او میتوانست صدای پای اسبهای دشمن را بشنود که هر لحظه نزدیک میشدند.
ناگهان متوجه شد جادهای که در آن در حال فرار است به یک دره منتهی میشود.
دشمن پشت سر او بود و هر لحظه به او نزدیکتر میشد.
او نه میتوانست به عقب بازگردد و نه در پیش رویش جایی برای فرار کردن کردن داشت.
پادشاه به آخر راه رسیده بود و مرگش حتمی بود. ناگهان بیاد انگشتر خویش افتاد.
انگشتر را از انگشتش بیرون آورد. آن را باز کرد و شعار روی آن را خواند:
«این نیز بگذرد…»
ناگهان آرامشی عمیق وجود پادشاه را فرا گرفت. «این نیز بگذرد» و البته چنین هم شد.
دشمن که در تعقیب پادشاه بود و به او خیلی هم نزدیک شده بود راهش را عوض کرد و به سوی دیگری رفت.
پادشاه که پشت تخته سنگی پنهان شده بود حالا صدای پای اسبها را میشنید که از او دور میشدند.
او از خستگی مفرط به خواب رفت و در طی ده روز توانست دوباره ارتش شکست خوردهاش را گرد آورد.
به دشمن حمله کند. کشورش را پس بگیرد و به قصر خویش بازگردد.
حالا مردم کشورش از این فتح مجدد شاد بودند و جشن گرفته بودند.
همه جا پایکوبی میآمد. پادشاه بسیار خوشحال و مسرور بود و از شادی در پوست خود نمیگنجید
ناگهان دوباره انگشتر را به خاطر آورد آن را باز کرد و شعار حک شده را خواند:
«این نیز بگذرد»
همچنین
از شیخ بهایی پرسیدند:
“سخت می گذرد”، چه باید کرد؟
گفت: خودت که می گویی
سخت “می گذرد”
سخت که “نمی ماند”!
پس خدارو شکر که “می گذرد” و “نمی ماند”.
دیروزت خوب یا بد “گذشت”
و امروز روز دیگری است…
قدری شادی با خود به خانه ببر…
راه خانه ات را که یاد گرفت،
فردا با پای خودش می آید.
@adabkhane
#با_طلا_باید_نوشت... ۶
لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَالَّذِينَ أَشْرَكُوا ۖ
هرآینه سرسختترين مردم را در دشمنى نسبت به اهل ايمان، يهوديان و مشركان خواهى يافت(سوره مائده:۸۲)
@adabkhane
#شاه_بیت ۶۹
اینکه زخمم میزنی بی شک نشان از کینه نیست
گرگها هم تولهیِ خود را به دندان میکشند
#لعیا_محمدی(معاصر)
@adabkhane
#شاه_بیت ۷۰
در انتظار تو بنشستم و سر آمد عمر!
دگر چه داری از این بیش انتظار از من؟
#شهریار
@adabkhane
#شاه_بیت ۷۱
دستخطی دارم از او بر دل خود یادگار
عشق کاری کرد با قلبم که چاقو با انار
#علیرضا_بدیع(معاصر)
@adabkhane
ادبخانه
هرچيز كه خوار آيد، يك روز به كار آيد -ضرب المثل ۳۷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم
هست کلید درِ گنجِ حکیم 🌿
♦#هر_چيز_كه_خوار_آيد♦
♦#یک_روز_به_كار_آيد ♦
✳میگويند روزی آدم فهميده و دنيا ديدهای با پسرش راه افتاد تا به سفر دور و درازی برود. آندو مقداری غذا و آب با خود برداشتند تا در راه گرسنه و تشنه نمانند.
آندو وسيلهای برای سفر نداشتند، اين بود كه پياده راهشان را می پيمودند. هنوز مقدار زيادی از محل زندگی شان دور نشده بودند كه در جاده، نعل اسبی ديدند.
❇مرد به پسرش گفت: “آن نعل را بردار، شايد در طول سفر به دردمان بخورد.”
♦پسرش گفت: “ما كه اسب نداريم. اين نعل كهنه به چه دردمان می خورد؟”
پسر با گفتن اين حرف از كنار نعل گذشت و آن را برنداشت.
✴اما پدرش كه دنبال او میآمد، خم شد و نعل را از روی زمين برداشت و به پسرش هم چيزى نگفت.آندو، سر راه خود به روستایی آباد رسيدند.
پدر به كارگاه نعلبندی رفت. نعل را به نعلبند فروخت وبا پول آنكمی گيلاس خريد.گيلاس را توی پارچهای پيچيد و در كوله بارش گذاشت. پسر او كه گوشهای نشسته بود و استراحت میكرد، متوجه كارهای پدرش نشد.
بعد از كمي استراحت، دوباره راه افتادند تا به جاییكه مورد نظرشان بود، بروند.
✳ راه خستهكنندهای بود. هوا هم بيش از حدِ انتظار گرم بود. تشنهشان كه می شد، از آبی كه همراه داشتند مینوشيدند، اما گرمای زياد باعث شد كه زودتر از پايان يافتن سفر، آبی كه همراه داشتند تمام شود.
♦در راه پسر و پدر به اينطرف و آنطرف سر زدند تا شايد جوی آبی پيدا كنند و خودشان را سيراب كنند. اما به چشمه يا جوی آبی برخورد نكردند.
نااميد به راه خود ادامه دادند. پدر تشنه بود، اما پسرش كه پيش از او برای يافتن آب به اين در و آن در زده بود، تشنه تر شده بود.
✳ناگهان پسر از رفتن بازايستاد و به پدرش گفت: “من خيلی تشنه هستم. آب هم نداريم. جوی آبی هم اين دور و بر نيست. كممانده از تشنگی هلاك شوم.”
پدر گفت: “سعي كن به راه ادامه بدهی. فاصله زيادی با مقصد نداريم.”
اما پسر تشنهتر از آن بود كه بتواند قدم از قدم بردارد.
♦پدر وقتی كه ديد پسرش ديگر رمقی برای راه رفتن ندارد، كولهبارش را باز كرد و يك دانه گيلاس روی زمين انداخت. پسر از ديدن گيلاس خوشحال شد. خم شد و آن را از روی زمين برداشت و خورد. طعم شيرين گيلاس و آب آن، دهان خشك شده ی او را كمی بهتر كرد. چندقدم ديگر كه رفتند، پدر گيلاس ديگرى روی زمين انداخت. پسر باز هم خم شد و گيلاس بعدی را برداشت و خورد.
✳پسر كه از خوردن گيلاسها لذت میبرد به پدرش گفت: “ما كه گيلاس برنداشته بوديم. اين گيلاسها را از كجا آوردهايد؟”
پدر گفت: “بعداً می فهمی” و يك دانه از گيلاسها را هم خودش خورد. خوردن گيلاسها به پدر و پسر نيرو داد و هر دو توانستند بقيه راه را هم طی كنند. وقتی داشتند به مقصد میرسيدند، گيلاسها هم تمام شد.
♦پسر از پدرش پرسيد: “نمیخواهيد بگوييد كه اين گيلاسها را از كجا آوردهايد؟”
پدر گفت: “تو حاضر نشدی برای برداشتن نعلی كه ممكن بود به دردمان بخورد خم شوی و آن را از روی زمين برداری.
✴اما برای برداشتن گيلاسها سیوهفتبار روی زمين خم شدی و گيلاسها را يكی يكی برمی داشتی و می خوردی. من اين گيلاسها را با پولی كه از فروش همان نعل كهنه بهدست آوردم خريدم.
✳حالا حتماً فهميدی هر چيز كه خوار آيد، يك روز بهكار آيد.”
معنای کنایی
♦وقتی كسى بهچيز كمارزشی برمیخورد كه ممكن است بعدها به كارش بيايد، با خود میگويد:
✴هرچيز كه خوار آيد، يك روز به كار آيد.✴ سپس آن را برمی دارد.
@adabkhane
#شعر ۲۹
#غزه
قلم گرفتم به دستم، امّا هنوز هم عاشق تفنگم
اگر سرم، کلمه کلمه شورم! اگر دلم، واژه واژه جنگم
بگو که من هرچه شد، می آیم! مرا رها کن به خود می آیم
به انتقام اُحُد می آیم، می افتد این قلّه هم به چنگم
بگو که پر باشد از جنازه، بجوشد از قدس خون تازه
به دست مردان انتفاضه هنوز تیغم هنوز سنگم
مرا ندیده مگیر، امّا برادرم را ندید دادم
شهید بودم، شهید دادم! نه اهل نامم، نه اهل ننگم
سرم شکسته ست گرچه از کین، گمان مبر سرشکسته باشم
حماسه ی شرق باشکوهم، غریو ویرانی فرنگم
اگرچه عمری سکوت بودم، نخواستم بی خروش باشد
خدا کند باده نوش باشد رفیق اگر می دهد شرنگم
اگرچه از دوست شکوه دارم، رسیده وقت نبرد امّا
غبار را هم زدوده حتّی برادرم _قاسم_ از تفنگم
#حسن_خسروی_وقار
@adabkhane
1.37M
نکاتی درباره لحن ماهور/
صنعت استخدام غیر تشبیهی/
نفی و اثبات/ کنایه های ایما و فعل و...
🎙️منتقد: دکتر حسین محمدی مبارز
@adabkhane
#شاه_بیت ۷۲
همیشه اول پاییز، عشق می خندد
تو مهربان شدهای، مهر ماه زیبایی است
#علی_اصغر_شیری (معاصر)
@adabkhane