•✾•🌿🌺🌿•✾•
مَشقُلی سی سال قبل ازدواج کرده بود و از زندگیش خیلی خوشحال و از همسرش خیلی خیلی راضی بود .
روزی از روزها سگی زنشو گاز گرفت ،
و بر اثر گاز گرفتگی زنش مریض شد و بعداز مدتی فوت کرد 😢😢
مشقلی خیلی مغموم و دلشکسته شد ،
و هیچوقت از منزلش خارج نمیشد ،
و کلا در انزوا فرو رفت🙄🙄🙄
بچه های مَشقلی به پدر پیرشان پیشنهاد ازدواج مجدد دادند😍
اما پیرمرد قبول نکرد و به عشق اولش پایبند بود،
از طرف بچه ها اصرار و از طرف مَشقلی انکار.
بعد از مدتی اصرار فرزندان ،نتیجه داد و پیرمرد قبول کرد که ازدواج کند.😎😎
بچه ها هم گشتند و یه دختر بیست ساله و خوشگل برای پدرشان انتخاب کردند❤️
جشن مفصلی هم گرفتند و عروس خانوم رو به خونه پیرمرد قصه ما بردند .
عروس خانوم از همه لحاظ خیلی به پیرمرد میرسید ،و تلاش میکرد پیرمرد را خوشحال کند🥰
چند روز که گذشت پیرمرد خوشحال و سرمست از ازدواجش،
بچه هاشو صدا زد و گفت:به شکرانه ازدواجش پنج گوسفند 🐑 را قربانی کنند، و دو گوسفند 🐑 را بین فقرا...
یک گوسفند 🐑 را بین خواهر و برادراش ،
و یک گوسفند 🐑 را برای شام خودش و همسرجوانش بیاورند.
بچه ها گفتند :پدرجان گوسفند 🐑 پنجم را چیکار کنیم؟
پیرمرد گفت :گوسفند 🐑 پنجم را برای سگی که مادرتان را گاز گرفته ببرید😆😆
خدا به این سگ خیر بدهد،
انگار اون مصلحت منو بهتر از خودم میدونست....🤣
درد بگیری الهی مَشقلی
#عزیزان قدر خودتون بدونید
دم عیدی به خودتون ظلم نکنید
به خودتون ستم نکنید
بلند نشید بشورید بسابید
ازما گفتن همه ی مردها مثل هم هستند
پیشاپیش روز❤️مرد❤️
وروز مَشقلی هم مبارک
@adariyan_109