#خاطرات شهید نقی خیرآبادی
1️⃣ با اینکه وضعیت اقتصادی خوبی نداشتم اما بعد از اینکه به شهادت رسیده بود، یادم می آمد یک پیرزنی آمده بود که گریه میکرد و میگفت: اینجا منزل آقا نقی است؟ گفتم: بله. گفت: او همیشه می آمد به من کمک میکرد و هیچگاه اجازه نمی داد که کسی متوجه شود.
2️⃣ در اکثر برنامه های مذهبی مسجد محل شرکت میکرد. یک بار یک نفر جنوبی را دعوت کرده بودند برای مداحی، وقتی شروع کرد هر چه می خواند مجلسش نمی گرفت، یعنی گرم نمی شد. مرتب می گفتند آقا نقی شما بخوان و مجلس را ادامه بده. او هم میگفت: نه اگر من بخوانم و مجلس را گرم شود این بنده خدا مکدر می شود و این کار من برای خدا نخواهد بود.
3️⃣ مدتی که در جبهه بود از مدت مأموریت او گذشته بود و میبایست به پادگان امام حسین (ع) برگردد ولی ایشان علاقهای برای برگشتن از خود نشان نمی داد و وقتی به مرخصی می آمد گاهی اوقات از من مقداری پول می گرفت. من تعجب می کردم که چه شده از من قرض می گیرد. تا اینکه بعد از شهادت او فهمیدم پادگان امام حسین(ع) بدلیل اینکه از جبهه برنگشته بود مدت شش ماه حقوقش را مسدود کرده بودند تا مجبور شود به پادگان برگردد. اما چنین نشد تا به آرزویش رسید.
(راوی: برادر شهید)
ا▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
🐍 #كار_هر_روز_مار !!!
قبل از عملیات کربلای یک در سال 1365 بود یک روزی پس از استراحت کوتاه که از شناسایی شب قبل برگشته بودیم، دیدم شهید خیر آبادی تنهایی به سمت سنگری که کمی از خط مقدم فاصله داشت می رفت و پس از ساعتی بر می گردد. یک روز کنجکاو شدم و تصمیم گرفت نقی را تعقیب کنم و ببینم به کجا می رود. چند صد متری که از محل اردوگاه( سنگر پشت خط) دور شدم، دیدم نقی پشت تپه ای نشسته و به تنهایی مشغول خواندن مناجات و روضه سیدالشهداء(ع) می باشد. این کار تا اینجا تعجبی نداشت و عادی بود چون مداح اهل دل بود.
اما وقتی زاویه دید خود را عوض کردم، ناگهان متوجه مار نسبتاً بزرگی شدم که از ناحیة کمر تا جلوی صورت نقی بلند شده است. ابتدا خواستم فریاد بکشم و وی را از خطری که در مقابلش بود با خبر سازم، ولی ترسیدم، وضع بدتر شود و مار آسیب جدی به او برساند، لذا تصمیم گرفتم، ساکت باشم اما در کمال ناباوری دیدم وقتی روضة نقی تمام شد. مار هم آرام، آرام از مقابل او دور شد. بلافاصله جلو رفتم و با ناراحتی به او گفتم: هر چیزی حدی دارد، این چه وضعی است اگر این مار به تو آسیب زده بود چکار می کردی؟ سعی داشت از پاسخ من طفره برود، با اصرار من لب به سخن گشود و گفت: این کار هر روز این مار است، هر روز می آید اینجا و من وقتی روضه میخوانم می آید و هنگامی که روضه تمام میشود میرود در این موقع بود که از من تعهد گرفت تا وقتی که زنده است این جریان را برای کسی بازگو نکنم.
(راوی: همسنگر شهید)
💠 #خاطرات دوران انقلاب
🌷شهید ابراهیم هادی
✍️ ابراهیم از همان دوران کودکی به امام خمینی(ره) عشق و ارادت خاصی داشت، و هر چه بزرگتر میشد این علاقه نیز بیشتر میشد. تا این که در سال های قبل از انقلاب به اوج خود رسید.
🔸صبح یک روز جمعه در سال ۱۳۵۶ که هنوز خبری از درگیری ها و مسائل انقلاب نبود. از جلسهای مذهبی در میدان ژاله ( شهدا ) به سمت خونه میرفتيم. هنوز از میدان دور نشده بودیم که چند نفر از دوستان هم به ما ملحق شدند و ابراهیم هم شروع کرد برای ما از امام خمینی (ره) تعریف کردن.
🔸بعد هم با صدای بلند فریاد زد:
«درود بر خمینی»
و ما هم به دنبال او ادامه دادیم. چند نفر دیگر هم با ما همراهی کردن تا نزدیک چهار راه شمس شعار داديم و حركت كرديم. دقايقی بعد سر و کله چند ماشین پلیس از دور پیدا شد. ابراهیم سریع بچهها را متفرق کرد و در کوچهها پخش شدیم.
🔸 یکی دو هفته بعد وقتی از همان جلسهِ صبحِ جمعه بیرون آمدیم. ابراهیم درگوشه میدان جلوی سینما فریاد درود بر خمینی سَر داد و ما ادامه دادیم. جمعیت هم که از جلسه خارج میشد همراه ما تکرار میکرد. صحنه خیلی جالبی ایجاد شده بود. دقایقی بعد، قبل از اینکه مأمورها سر برسند ابراهیم جمعیت رو متفرق کرد. بعد با هم سوار یک تاکسی شدیم و به سمت میدان خراسان حرکت کردیم.
🔸 دو تا چهار راه جلوتر یک دفعه متوجه شدم جلوی ماشینها رو میگیرن و مسافرها رو تک تک بررسی میکنن.
چند تا ماشین ساواک و حدود ده تا مأمور هم اطراف خیابان ایستاده بودن چهره مأموری که توی ماشینها رو نگاه میکرد آشنا بود اون توی میدان همراه مردم بود.
🔸 به ابراهیم اشاره کردم. تا متوجه ماجرا شد قبل از اینکه به تاکسی ما برسن در رو باز کرد و خیلی سریع به سمت پیاده رو دوید. مأمور وسط خیابان وقتی سرش را بالا گرفت، ابراهیم رو دید و فریاد زد:«خودشه خودشه!»
🔸مأمورها به دنبال ابراهیم دویدن. ابراهیم رفت توی کوچه و آنها هم به دنبالش بودن. حواس مأمورها که حسابی پرت شد کرایه را دادم و از درب دیگر ماشین خارج شدم و از طرف دیگر خیابان راهم را ادامه دادم.
🔸ظهر بود که اومدم خونه. از ابراهیم خبری نداشتم. تا شب هم هیچ خبری از ابراهیم نبود. به چند تا از رفقا هم زنگ زدم ولی اونها هم خبري نداشتن.
خیلی نگران بودم ساعت حدود يازده شب بود. توی حیاط نشسته بودم كه یکدفعه صدائی از توی کوچه شنيدم .
🔸پریدم دم در، با تعجب دیدم ابراهیم با همان چهره و لبخند همیشگی پشتِ در ایستاده، من هم پریدم تو بغلش، خیلی خوشحال بودم و نمیدانستم خوشحالی خودم رو چه جوری ابراز کنم. بعد گفتم: «داش ابرام چه خبر ؟»
یک نفس عمیق کشید و گفت:
«خدا رو شکر می بینی که سالم و سر حال در خدمتیم.»
🔸گفتم: «شام خوردی؟»
گفت:«مهم نیست»
من هم سریع رفتم تو خونه و سفره نان و مقداری از غذای شام رو براش آوردم.
🔸رفتیم تو میدان غیاثی( شهید سعیدی ) و بعد از خوردن چند لقمه گفت:
«بدن قوی همین جاها به درد میخوره با این که اون ها چند نفر بودن اما تونستم از دستشون فرار کنم!»
خلاصه آن شب خیلی صحبت کردیم از انقلاب، از امام. بعد هم قرار گذاشتیم شب ها با هم برویم مسجد لرزاده پای صحبت حاج آقا چاووشی (از روحانیون انقلابی که پس از انقلاب به دست منافقین به شهادت رسید.)