eitaa logo
آدینه سبز
39 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
7.6هزار ویدیو
56 فایل
روزهادرگذرندودلم خسته ازاین آمدن طولانی وخودم درحیرت پرسشی بی پاسخ که توکی می آیی باز؟
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 | ۱۵سالی که در نجف بودند را ترک نکردند 🔻حضرت امام خمینی(ره) اين انسان كامل و واصل زمان ما، كسی كه عاشق و دل داده عصمت و طهارت(ع) است؛ عشقی كه ناشی از عميق ايشان نسبت به حضرات معصومين(ع) است، در صفاي قرائت جامعه_كبیره متجلّی است. ايشان در حدود پانزده سالی كه در بود، هر شب در ساعتی خاص‌‌‌، كنار مرقد علی(ع) آمده، زيارت جامعه كبيره را عارفانه مي خواند! زيارتی كه دست كم يک ساعت وقت می‌خواهد. 🔻حضرت امام(ره) -تنها- در شب هايی كه بيمار بود و حتي نمی‌توانست به بيرون از منزل بيايد، يا اوقاتي كه در بود، خواندن زيارت جامعه كبيره را در كنار مرقد امام علی(ع) ترک می‌كرد. از مرحوم حاج آقا نقل شده است: « شبی هوا طوفانی بود و بيرون رفتن از خانه مشكلاتی در برداشت . به امام عرض كردم: اميرمؤمنان علی(ع) دور و نزديک ندارد. زيارت جامعه را كه در حرم می‌خوانيد ، امشب در خانه بخوانيد. امام فرمودند: مصطفی! تقاضا دارم را از ما نگيری! همان شب بالاخره به حرم مشرّف شدند. » 📚 سيماي فرزانگان - رضا - انتشارات دفتر تبليغات اسلامی - ۱۳۶۸ - ص ۱۸۰ 👥 @sahifeh_noor
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎💎💎 💎💎 💎 خاطره طنز آمپول زنی حاج حسین یکتا😁 🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید🤲
💠 دو از شهیدحسین اسکندرلو چند وقتي از مجروحيتم گذشته بود ولي بخاطر خوب نشدن شکستگی پام، همچنان در راه رفتن مشكل جدی داشتم. از طرفی هم تاب موندن در پشت جبهه رو نداشتم. بنابراین راهی جبهه شدم. ولی به هر گردان و واحدي كه مي‌رفتم، منو به واحد خودشون راه نمي‌دادند. تا اينكه برای اولین مرتبه از لشگر ۲۷ جدا شدم و رفتم لشگر ۱۰ و گردان علي‌اصغر. البته دوستان زيادي داشتم كه تو اون گردان بودند. برای همین رفتم پيش فرمانده باصفاشون،حسين اسكندرلو و درخواست كردم كه تو گردان اونها وارد بشم. يادمه او با چهره بسيار گشاده‌اي منو پذيرفت. خیلی روحیه اجتماعی گرمی داشت و البته متواضع و خاکی! بهمن ماه ٦٤ بود و گردان علي اصغر در ساختمان بيمارستان نيمه كاره خرمشهر استقرار داشت. البته شهر تخلیه شده بود. روزهاي بسيار خوب و خاطره‌انگیزی تو اين گردان داشتم تا زمانيكه گردان آماده رفتن براي عمليات در جزيره ام‌الرصاص شد. ولي با كمال تعجب ديدم كه شهید مجتبی صفدری فرمانده دسته ما، بمن گفت که به دستور فرمانده گردان باید در مقر بمونم و نمی‌تونم همراه گردان بعمليات برم. هرچقدر هم التماس كردم ، تاثيري نداشت که نداشت، دستور فرمانده گردان بود. البته الان که فکر می‌کنم می‌بینم که این تصمیم کاملا صحیحی بوده، چون نه تنها كارآمد نبودم، بلكه در عملیات، وبال گردن هم مي‌شدم. خلاصه اون شب من با دنيايي از حسرت و آرزو در مقر موندم تا شاهد برگشت گردان از هم پاشيده در عمليات باشم. متاسفانه تو اون عمليات، بسياري از بچه‌هاي گردان علي اصغر شهيد شدند. ولي هيچ وقت مردونگي شهيد اسكندرلو رو فراموش نمي‌كنم، زماني كه هيچ واحد يا گرداني منو بخاطر جراحتم قبول نمي‌كرد، ايشون با آغوش باز منو پذيرفت. آبان ماه ۶۲ بود. چند روزی بود عملیات والفجر ۴ در ارتفاعات کانی‌مانگا مشرف به دشت شیلر و در منطقه پنجوین عراق شروع شده بود. ارتفاعات بلند که دست ارتش صدام بود، کار رو خیلی سخت کرده بود. ولی خدا رو شکر، بچه‌ها طی چند مرحله تونستند ارتفاعات رو تصرف کنند. ما اون موقع تو گردان میثم بودیم. یکی دو روز که از عملیات گذشته بود، بخاطر اینکه هنوز جاده مواصلاتی برای لجستیک نیروهای ایرانی مستقر در ارتفاعات توسط نیروهای مهندسی لشگر ۲۷ احداث نشده بود، با چند نفر از دوستان گردان میثم آماده شدیم که پای پیاده از ارتفاعات بریم پایین تا جاییکه نیروهای پشتیبانی می‌تونستند بیان و از اونجا آب و مواد غذایی و سایر نیازهامون رو تحویل بگیریم و با کوله پشتی بیاریم تو سنگرها در بالای ارتفاعات. البته موقع پایین رفتن هم تعدادی از پیکرهای پاک شهدای گردان رو در برانکارد قرار دادیم و با خودمون بردیم. راه طولانی بود و ناهموار و دشوار. وقتی داشتیم پایین می‌رفتیم، برخورد کردیم به نیروهای گردان سلمان که اونها هم داشتند آماده می‌شدند تا همین کار رو انجام بدن. منتهی دو‌ تا تفاوت وجود داشت. اولا، نیروهای گردان سلمان تعدادی از تکاورهای بعثی رو به اسارت گرفته بودند و لذا می‌خواستند اونها رو هم ببرند پایین ارتفاعات و برای اعزام به پشت جبهه، تحویل بدن. و دوما، تعدادی از مجروحان گردان هم روی برانکاردها آماده انتقال به پایین ارتفاعات بودند. اولین خاطره شخصی من از حسین اسکندرلو، مربوط به این بخش هست. ایشون فرمانده گردان سلمان بود و داشت بچه‌ها رو برای این کار آماده می‌کرد. چون دقیقا داشتیم از کنار بچه‌های گردان سلمان رد می‌شدیم، تونستم این سکانس زیبا رو بطور کامل در حافظه خودم ثبت کنم. موضوع از این قرار بود که یکی از مجروحین ایرانی که روی برانکارد بود و بخاطر مجروحیت زیاد، نای حرف زدن نداشت، بسختی صدا کرد: حاجی! حاجی! حاج حسین اسکندرلو هم که مشغول هماهنگی‌های لازم بود، بسرعت خودش رو بالای برانکارد مجروح ایرانی رسوند و گفت: جانم حاجی! مجروح: گناه داره حاجی! فرمانده گردان: چی گناه داره عزیزم؟ مجروح: اینکه لباس اسیر عراقی رو از تنش درآوردید. امام گفته حرامِ (توضیح: بخاطر هوای سرد منطقه در ارتفاعات، ژاکت و اورکت این اسرا که درحال رفتن به پشت جبهه و جای گرم و نرم بودند، گرفته شده بود و به رزمنده‌هایی که لباس گرم نداشتند تحویل شده بود). فرمانده با صدای بلند: نه عزیزم، نه قربونت برم. چه گناهی داره؟ اینا دارن میرن کویت! خیالت تخت باشه عزیزم! شیرینی این دیالوگ چند دقیقه‌ای، هنوز که هنوزه زیر زبونم هست. اینکه یه مجروح، دلش برای نیروی نظامی دشمن بسوزه که او رو مجروح و دوستانش رو شهید کرده. ، در همه لحظات سخت جنگ، رزمنده ایرانی مقید به مسائل اخلاقی و اعتقادیش باشه و حاج حسین اسکندرلو بعنوان فرمانده گردان، با درایت کامل و اجتهاد در محل، هم به فکر مسائل اعتقادی خودش باشه و هم به فکر نیروهای تحت امرش! رضا نوریان ۱۳ اردیبهشت ۹۹