اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_هفدهم #روشنا صدای موسیقی فضای ماشین را پر کرده بود یرم را به شیشه چسبانده بودم و نظاره گر منا
#قسمت_هجدهم
#روشنا
سلام بفرمایید
سلام خوب هستین ؟!
ممنون
صدر که از همان ابتدا حرف برای گفتن کم آورده بود ؛ جاده خاکی رفت
بابت آن روز که ...
که وقت گذاشتید و تشریف آوردید شرکت واقعا سپاس گذارم
کار خاصی نکردم بلاخره شرکت پدرم هست و باید در مواقع نبودشان به آن جا بیایم
بله بله ؛ اما خب ....
آقا آرش حرف اصلی تون را بگویید برای چه به هر بهانه ای مزاحم بنده می شوید
جمله ی من تمام نشده بود که صدای لیلی به گوش رسید
روشنک بیا دیگر برای چه آن جا رفتی ؟!
ببخشید من باید بروم صدر که کلافه شده بود اما من هنوز صحبتی نکردم
اجازه بدهید بعد ...
تماس را قطع کردم و گوشی را روی حالت پرواز قرار دادم
به سمت ون رفتم
لیلی نگاهی به من کرد
روشنک حالت خوب هست ؟!
چرا رنگ به صورتت نداری !
در حالی که سوار ماشین می شدم، پاسخ دادم
ناهار نخوردم کمی ضعف کردم
در مدتی که داخل ماشین بودیم سرم را به شیشه چسابنده بودم
مسیر طولانی بود ،ماشین در حالی که جاده را چنگ می زد و صدای ناله اش بلند می شد تلاش می کرد خودش را به مقصد برساند ،ناله هایش افکارم را بهم می ریخت خسته از همه جا از روی صندلی بلند شدم
عباس آقا با صدای عصبانی
برای چی از روی صندلی بلند شدید !
به سمت صندلی جلو رفتم و نزدیک محتشم روی صندلی نسشتم
سوالاتی ذهنم را درگیر کرده بود که باید از او می پرسیدم
البته درست موفق نشدم چون لیلی با صدای بلند صحبت می کرد و گاهی هم به سوی ما می آمد تا از صحبت های ما چیزی دست گیرش شود
آقا جمشید خمیازه ای کشید و بعد اعلام کرد
نیم ساعت دیگر به رشت می رسیم وسیله ها را جمع کنید
هوا کاملا تاریک شده بود.
و چراغ های ون پاسخ گوی خوبی برای برطرف شدن تاریکی محیط نبودند
من دوباره به جای قبلی خود برگشتم و نظاره گره ستارگان درخشان شب شدم
نویسنده :تمنا🌼