eitaa logo
اللهم عجل لولیک الفرج
1.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
115 فایل
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله🌱 • در این زمان به دنیا آمده‌ایم که موثر در تحقق وعده ظهور باشیم.✨ *شهیدمحمودرضابیضایی ✍🏻 شنوای کلام شما : https://eitaa.com/Ahvalat/6 • هرگونه کپی برداری از کانال رزق حلالتون✓ هدف، تعجیل درظهور آقاست رفیق :) 🇵🇸.☫.🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_شانزدهم #روشنا ون سفید رنگ 🚐درست مقابل چراغ قرمز🚥 توقف کرد لیلی از پنجره دست تکان داد و با صدا
صدای موسیقی فضای ماشین را پر کرده بود یرم را به شیشه چسبانده بودم و نظاره گر مناظر بودم صدای آقای محتشم به گوش می رسید که با رانند جر و بحث می کرد آقا جمشید خب برای ناهار یک ساعت صبر کن ، چلو کباب شما هم با من آقا جمشید خنده ای کرد بحث چلو کباب نیست من باید تا آخر شب برگردم اصفهان عیال بچه ها منتطر هستند محتشم آهی کشید لیلی از جایش بلند شد و به سمت آن دو رفت. پا در میانی لیلی باعث در عرض نیم ساعت ناهار و نماز به انجام برسد یک ساعت بعد آقا جمشید مقابل رستوران اعظم 10کلیو متری یکی از شهر ها توقف کرد نگاهی به اقا جمشید کردم با صدای ملایم بهتر نبود داخل شهر غذا می خوردیم ،فاصله ی ما تا شهر خیلی کم هست مهسا سقلمه ای به من زد و هیس محکمی گفت از ماشین پیاده شدم نگاهی به اطراف کردم ؛ درختان بالای سرم نشان از رسیدن خزان می دادند باغچه کوچکی همراه با شیر آب که شلنگ قرمز به آن وصل بود؛ وجود داشت به طرف شیر رفتم دستانم را با صابونی که همراهم داشتم شستم داخل رستوران رفتم بعد از نماز غذا سفارش دادم و به سمت میر دوستان رفتم خب چه خبر ؛در چه حال هستید ؟! چکاوک که در این چند ساعت زیاد صحبت نکرده بود هدست ها را از گوهایش در آورد روشنک خانم این چند وقت دانشگاه ندیدمتون آهی کشیدم باز شروع شد به چکاوک گفتم واقعا غیر تز روزمرگی های من حرف دیگری شما برای گفتن ندارید! چکاوک دهانش را کج کرد و به مهسا گفت حداقل تو یک حرفی بزن با خنده بی خیال... راستی لباس جدید خریدم مانتوی صورتی رنگ داخل چمدان گذاشتم چکاوک ذوقی از سر هیجان نشان داد واقعا پس حتما ببینم سلیقه شما که حرف ندارد نگاهم به لیلی بود بیش اندازه اطراف محتشم می چرخید رفتارهایش اعصابم را خورد می کرد پیشخدمت غذا را سر میز آورد نگاهی به جوجه های خام و برنج شفته شده داخل بشقاب کردم از بوی غذا حالت تهوع گرفتم زیر لب غری زدم واقعا این همه مکان برای چی اینجا ما را آورد چکاوک و مهسا با اشتها مشغول خوردن غذا شدند . از سر میز بلند شدم و از رستوران به بیرون رفتم تا کمی هوای تازه استمشام کنم زنگ گوشی به صدا در آمد نگاهی به شماره کردم حرکت انگشتانم روی صفحه ی گوشی کند شد . حتی اینجا هم صدر بی خیال من نمی شود نویسنده :تمنا❤️🌈🌴