اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_دهم #روشنا وارد کافه شدیم نگاهی به اطراف کردم واقعا زیباست فضایی دنج ☺️ با کاغذ دیواری های بنف
#قسمت_یازدهم
#روشنا
مشغول مطالعه مقاله علمی در سیستم بودم که صدای مامان و سینا را از پائین شنیدم
سینا پسرم گل💐 یادت نره
باشه مامان جان
شما نمی آیید ؟
الان آماده می شوم تا با هم برویم !
مامان دیر شده یک ساعت دیگر ساعت ساعت ترخیص تمام می شود
باشه باشه
از اتاق بیرون آمدم و کنار نرده ها داد زدم
سینا کجا میری ؟
چطور ؟!😎
حالا تو بگو !😐
میرم بابا را بیارم خانه مرخص شده
لبخندی زدم
منم میام سینا در حالی که سرخ شده بود
مگر داریم می رویم عروسی منم می آیم منم می آیم 😶
نگاهی متعجب به سینا کردم
چه خبرت هست ؟!
من دارم میروم شرکت سر راهت منم برسون
خواهر جان چرا متوجه نیستی که شرکت با بیمارستان مسیرش خیلی ...
مامان در حالی که لباس اش را مرتب می کرد چی شده خانه را گذاشتید روی سرتان
روشنک شرکت برای چه میروی ؟
آقای صدر تماس گرفته بود و تاکید داشت برای رسیدگی به پرونده های شرکت سری به آن جا بزنم
مامان که گل از گلش💋 شکفته بود
چرا زودتر نگفتی ؟
سینا نفس بلندی کشید و از خانه خارج شد
من هم رفتم لباس بپوشم نمی دانستم چه لباسی انتخاب کنم
با شناخت منصفانه از که از صدر داشتم می دانستم پوشیدن لباس های👗👡 جلو باز مناسب نیست
اصلا دوست نداشتم در تیرس نگاه های👀 او قرار بگیرم
صدای بوق زدن سینا از پارکینگ شنیدن مامان در حالی که فریاد می زد
چیکار می کنی روشنک عجله کن
از پله ها پائین رفتم
و همراه مامان از خانه خارج شدم
داخل ماشین صحبت خاصی نکردم بیشتر مامان و سینا مشغول بودند
با صدای سینا به خودم آمدم
حواست نیست می گویم کی برمی گردی ؟!
دوساعت یا سه ساعت دیگر ...
چند دقیقه بعد سینا ماشین را جلوی شرکت متوقف کرد
از ماشین پیاده شدم نفسم را در سینه حبس کردم و به طرف ساختمان رفتم .
نویسنده :تمنا 🌵🎄🐚🍄
اللهم عجل لولیک الفرج
#قسمت_دهم #سادات_بانو🧕🏻 پدر در حالی که دستم را می کشید چادر قاجاری را ام را جمع می کردم می گفت
#قسمت_یازدهم
#سادات_بانو🧕🏻
در حالی که کوبیده شدن در با صدای بلند به گوش می رسید.
قلبم از سینه خارج شد.
پدر هراسان به سمت در رفت در که باز کرد رنگ از چهره اش پرید دو آژان در حالی که گره ای در ابروهایشان انداخته بودند با خشونت در را هل دادند وارد حیاط شدند
پدر با صدای بلندی
چه می خواهید برای چی این موقع صبح مزاحم ما شدید آژان در حالی که صورتش را به طرف پدر چرخاند دنبال یک فراری می گردیم همسایه ها گفتند در خانه شما هست.
با چادر گلدار از اتاق وارد حیاط شدم سر صدا ها این قدر زیاد بود که مادر از مطبخ
آقا چه خبر است ؟
مادر جان شما بروید تو نگران نباشید
نگاهی به زیر زمین انداختم سید ضیا الدین از دیشب در آنجا پناه گرفته بود پدر با نگاهی خشمگین اشاره کرد داخل اتاق برو
از پنجره ی کوچک داخل مهمان خانه به حیاط نگاه کردم
پدر دست هایش را بهم فشرد کنار حوض نشست کمی آب به صورتش زد تا کمی آرام شود آژان صورتش را به صورت پدرم نزدیک کرد کجاست ؟😢
پدر با لحنی آهسته کی کجاست ؟
می خواستید اجازه ندهید فرار کند
آژان که کلافه شده بود مزخرف نگو مرد همه می دانند دیشب تو فراری اش دادی
پدر در حالی که از لبه حوض بلند می شود من خبر ندارم
برید از بقیه بپرسید الان هم زود از خانه من گم شوید .
آژان در حالی که سکوت کرده بود به رفیقش نگاهی کرد فعلا می رویم اما با شما کار داریم😱
نویسنده : تمنا 🌺
کپی در صورتی با نویسنده صحبت شود🌿