eitaa logo
آئینه‌جان تهران‌بزرگ
271 دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
265 فایل
با موضوعات مختلف فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی و سبک زندگی اسلامی ایرانی ارتباط با ادمین : 👇👇 @Bashir99
مشاهده در ایتا
دانلود
‌⭐️ 📖 بازخوانی ماجرای بسیا ر شنیدنی کربلایی کاظم ساروقی😇 🌙✨کشاورز بی‌سوادی که در یک شب حافظ کل قرآن شد❗️❗️❗️ 🌾🌿 کشاورز بی‌سوادی که پای منبر یک روحانی متوجه اهمیت پرداخت زکات شده بود، به دلیل عدم پرداخت آن توسط صاحب زمین کار خود را رها کرد. پس از مدتی صاحب زمینی شد و نیمی از محصولات خود را به فقرا ‎داد تا اینکه این رفتارش او را به حافظ قرآن مبدل کرد.❗️❗️❗️ 🌺🍃قسمت اول🍃🌺 🔵 کربلایی کاظم در سال 1300 هجری قمری در روستای ساروق اراک بدنیا آمد و در همان روستا هم زندگی می‌کرد. سواد خواندن و نوشتن نداشت که داستان حافظ قرآن شدن او در دوران جوانیش اتفاق افتاد.👌🏻 🌾🌿 او در روستا مشغول کار کشاورزی بود، در آن سال یک روحانی جهت تبلیغ و بیان احکام حلال و حرام به روستا آمده بود و در منبر و سخنرانی خود از خمس و زکات، مسائلی را گفت و توضیح داد که کسانی که گندم و جو و... آنها به حد نصاب برسد و زکات و حق فقرا را ندهند، مالشان مخلوط به حرام می‌شود و اگر با عین پول آن گندم‌های زکات نداده، خانه یا لباس تهیه کنند، با آن لباس و در آن خانه نمازشان باطل است، مسلمان واقعی باید به احکام الهی و حلال و حرام توجه کند و اهمیت دهد و زکات مالش را بدهد.☝🏻️ 🔵 (کربلایی) کاظم چون می‌دانست، صاحب زمینی که در آن کار می‌کند، مقید به پرداخت زکات و حق فقرا نیست، به این فکر فرو رفت که پس مال او مخلوط به حرام و زندگی او با پول حرام مخلوط یا شبهه‌ناک است. این مسئله را با صاحب زمین، در میان گذاشت و از او خواست تا او زکات مالش را پرداخت کند ولی او زیر بار نرفت.❌ 🔵 از این رو کاظم تصمیم گرفت از آن روستا هجرت کرده و درجای دیگر مشغول کار شود که اجرت او حلال و پاک باشد. چند سالی خارج از آن روستا به فعالیت پرداخت تا این که از او خواستند به روستای خود برگردد.... ادامه دارد.. @aeenejan_tb eitaa.com/aeenejan_tb
‌⭐️ 🌺🍃قسمت دوّم🍃🌺 ادامه ماجرا ... 🌾🌿 کربلائی کاظم به روستا برگشت و زمینی با مقداری گندم در اختیارش گذاشتند تا خودش مستقل کشاورزی کند، او همان سال اول نصف آن گندم را به فقرا داد و نصف دیگر را در زمین کاشت و خدا به زراعت او برکت داد، به حدی که بیش از معمول برداشت کرد و از همان سال بنا گذاشت که نیمی از برداشت خود را به فقرا بدهد و (با اینکه مقدار زکات یک دهم و یا یک بیستم است) هر ساله نصف محصول خود را به فقرا و مستمندان می‌داد.💰💰💰 🏡یک سال هنگام برداشت محصول، پس از چند روز که خرمنش را کوبیده بود که مشغول باد دادن خرمن شد تا کاه آن جدا شود. 🌤نزدیک ظهر شد، باد متوقف و هوا گرم شد و نتوانست به کار خود ادامه دهد، مجبور شد به خانه برگردد. در راه یکی از فقرای روستا به او می‌رسد و می‌گوید: امسال از محصولت چیزی به ما ندادی و ما را فراموش کردی😔❗️ 🌾🌿 کاظم به او می‌گوید: خیر! فراموش نکردم ولی هنوز نتوانستم محصولم را جمع کنم. او خوشحال می‌شود و به طرف ده می‌رود اما کاظم دلش آرام نمی‌گیرد و به مزرعه برگشته، مقداری گندم با زحمت زیاد جمع آوری می‌کند تا برای آن فقیر ببرد.🌾🌾🌾 🐏🌱🌱🌱قدری علوفه برای گوسفندانش می‌چیند و گندم‌ها و علف‌ها را بر دوش می‌گذارد و روانه دهکده می‌شود. به باغ امامزاده مشهور به هفتاد و دو تن که محل دفن چند امامزاده است، می‌رسد. برای استراحت روی سکویی کنار درِ باغ امامزاده می‌نشیند و گندم و علوفه را گوشه‌ای می‌گذارد و به فکر فرو می‌رود.👌🏻 💥چند لحظه بعد دو جوان بسیار زیبا و جذاب را می‌بیند که به طرف او می‌آیند و وقتی به او می‌رسند، می‌گویند: کاظم❗️ بیا برویم در این امامزاده فاتحه‌ای بخوانیم❗️ 🏡کاظم می‌گوید: می‌خواهم به منزل بروم و این علوفه را به منزل برسانم. آنها می‌گویند: خیلی خوب، حالا بیا تا با هم فاتحه‌ای بخوانیم✨ ...ادامه دارد.. @aeenejan_tb eitaa.com/aeenejan_tb
‌‌⭐️ 🌺🍃قسمت سوّم🍃🌺 ✨کربلائی کاظم می گوید : من فكر كردم كه آنان راه امامزاده را بلد نيستند، امّا هنگامي كه حركت كرديم ديدم آنان جلوتر مي‌روند❗️ 🕌ابتدا امامزاده شاهزاده حسين را زيارت كرديم. آنان سورة حمد و قل‌هوالله را خواندند، و من چون سواد نداشتم به همراه آنان مي‌خواندم و صندوق را نيز مي‌بوسيدم، و دور مي‌زدم، ولي آنان چنين نمي‌كردند و تنها مي‌خواندند. 👌🏻 🕌سپس از آنجا بيرون آمديم تا به امام‌زادة ديگري كه هفتاد و دو تن مي‌گفتند رفتيم. در آنجا دو امام‌زاده به نام‌هاي امام‌زاده جعفر و امام‌زاده صالح دفن‌اند و يك قسمت هم به نام چهل دختران معروف است. باز هم من دور مي‌زدم و قبر را مي‌بوسيدم اما آنان باز هم فاتحه مي‌خواندند.✨ 💚همان آقاي با عظمت رو به من كردند و فرمودند: «كربلايي كاظم❗️ پس چرا چيزي نمي‌خواني❓» گفتم: آقا من سواد ندارم.❗️ 📜✨گفتند: « نگاه كن به آن كتيبه، مي‌تواني بخواني». نگاه كردم، كتبه‌اي ديدم كه نه پيش از آن ديده بودم و نه بعد از آن ديدم. نگاه كردم، ديدم به خط سفيد و ✨پر نوري اين آية شريفه نوشته شده بود: 💥👼🏼إنّ ربّكم الله الّذي خلق السّموات و الأرض في ستّة اياّم ثمّ استوي علي العرش يغشي‌ اللّيل و النّهار يطلبه حثيثاً و الشّمس و القمر و النّجوم مسخّراتٌ بأمره ألا له الخلق و الأمر تبارك الله ربّ العالمين... إنّ رحمة الله قريبٌ من المحسنین👼🏼💥 👼🏼🌸✨پروردگار شما، خداوندي است كه آسمان‌ها و زمين را در شش روز ( = شش دوران) آفريد، سپس به تدبير جهان هستي پرداخت، با (پردة تاريك) شب‌ها روز را مي‌پوشاند، و شب به دنبال روز، به سرعت در حركت است، و خورشيد و ماه و ستارگان را آفريد، كه مسخّر فرمان او هستند. آگاه باشيد كه آفرينش و تدبير (جهان) از آن او (و به فرمان او) است. پر بركت (و زوال‌ناپذير) است خداوندي كه پروردگار جهانيان است... رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است.✨🌸👼🏼 ✨آيه را خواندم، آنگاه جلوتر آمدند، و دست خويشتن را از پيشاني تا سينه‌ام كشيدند، و سورة حمد را خواندند و به چهرة من فوت كردند و همة قرآن را در سينة من نهادند. ❗️❗️📖 من صورتم را برگرداندم كه به آنها چيزي بگويم. ناگهان ديدم كسي آنجا نيست، و از آن آقايي كه تا همين لحظه دستشان روي سينة من بود خبري نيست،💚❗️ و ديگر از آن نوشته‌ها هم كه روي سقف بود چيزي وجود ندارد. در اين موقع دچار ترس و رعب عجيبي شدم، و ديگر نفهميدم چه شد، يعني بي‌هوش روي زمين افتاده بودم. 🌙✨ هنگامي به خود آمدم كه ديدم شب فرا رسيده است. برخاستم، جريان را فراموش كرده بودم. و در بدنم احساس خستگي عجيبي مي‌نمودم. خودم را سرزنش مي‌كردم كه مگر تو كار و زندگي نداري، آخر اينجا چه كار مي‌كني❓❗️ 🕌بالاخره از امام زاده بيرون آمدم و بار علوفه را به دوش گرفتم و به سوي ده حركت كردم. در بين راه متوجه شدم كلمات عربي زيادي بلد هستم. ❗️ 💚ناگهان به ياد تشرّفي كه روز قبل خدمت آن آقا پيدا كرده بودم افتادم. باز ترس و رعب مرا برداشت. 🏡ولي زود خودم را به منزل رساندم. ...ادامه دارد.. @aeenejan_tb eitaa.com/aeenejan_tb
‌⭐️ 🌺🍃قسمت چهارّم🍃🌺 🏡اهل خانه خيلي مرا سرزنش كردند كه تا اين موقع شب كجا بودي❗️❓من چيزي نگفتم 🐏🌿🌱علوفه را به گوسفندان دادم و صبح زود آن گندم‌ها را به در خانة آن مرد مستمند بردم و به او دادم و بدون معطّلي به نزد پيشنماز محل، آقاي حاج شيخ صابر عراقي رفتم، و داستان خودم را از اول تا به آخر گفتم. ✨آقاي عراقي به من گفت آنچه را مي‌داني بخوان. من آنها را خواندم. ⏰او ساعت‌ها مرا امتحان كرد. نخست سورة رحمان را پرسيد، بعد سورة يس، مريم و سوره‌هاي ديگر قرآن را. 📗من از هر كجا پرسيد، از حفظ و بدون كوچك‌ترين لغزش همه را تلاوت كردم. ❗️ 📖سپس قرآن را بوسيدم. و آقاي عراقي به مردمي كه آنجا بودند، گفت: مردم كاظم درست مي‌گويد، او مورد لطف قرار گرفته است.✨ مردم بر سر من ريختند و لباس‌هايم را به عنوان تبرّك بردند، و اگر او مرا در خانة خود و اتاق زن و بچه‌اش نبرده بود، مردم ده، گوشت بدن مرا نيز به عنوان تبرّك مي‌بردند. ☺️ 🏡آقاي صابر عراقي به زحمت مردم را از خانه بيرون كرد و به من گفت: كاظم اگر جان خودت را دوست داري شبانه از اين محل برو. در غير اين صورت به عنوان تبرّك به دست مردم آسيب خواهي ديد. گفتم: خرمن و گوسفندانم را چه كنم❓ گفت، من دستور مي‌دهم آنها را حفظ و جمع‌آوري كنند و 💰پولي هم به من داد و 🌙شبانه به ملاير آمدم. آنجا نيز مردم قصه مرا براي آقاي سيّد اسماعيل علوي بروجردي كه از علماي ملاير بود گفتند و ايشان تشريف آوردند و با من ملاقات كردند و با اصرار مرا بردند، جلسه‌اي تشكيل دادند و قصة مرا براي شخصيت‌هاي ملاير نقل كردند. آنها مرا بسيار آزمايش و امتحان نمودند و همه تعجّب مي‌كردند. آري اين بود جريان عجيب و ماجراي استثنايي كربلايي كاظم که به محضر امام زمانش مشرف شد و حافظ کل قرآن کریم گشت💚❗️😇 ادامه دارد... @aeenejan_tb eitaa.com/aeenejan_tb