eitaa logo
˼ عَــین‌شـین‌قـاف ˹
26.6هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
500 ویدیو
2 فایل
‹ ﷽ › متولـد : ¹³⁹⁹.⁷.¹⁹ ️خواستم‌شعری‌بگویم ꧇)! بـٰاحروفےغیرعشق‌هرچھ‌آمد عین‌بودو شین‌بودو قـٰاف‌بود🔗♥️ کپـے؟ بجز استفادھ شخصے راضی نیستیم🌱 راه ارتــــــبـــــاطــــی: @admin_aen_shin_ghaf
مشاهده در ایتا
دانلود
🦢 در اولین روز ماه رجب، عقد کردیم و صادق که روزه هم بود، در هنگام خواندن خطبه عقد چندین بار در گوش من زمزمه کرد که : ‹ آرزوی من را فراموش نکنید و دعا کنید.خاطره شهید تجلایی را یاد آور می شدند که همسـرشان برایش آرزوی شهـادت کرده بود. اولین مکانی هم که بعد از عقد رفتیم، گلزار شهدا بود. وقتی که در گلزار شهدا با هم قدم می‌زدیم، فقط در ذهنم با خود کلنجار می‌رفتم که میشودانسان کسی راکه دوست دارد برایش یک چنین دعایی بکند که با شهادت از کنارش برود؟ با خود گفتم اگر در بین این شهدا، شهیدی را هم نام آقا صادق ببینم این دعا را خواهم کرد. دقیـقا هـمان لحظه‌ای که به این مسئله فکر می‌کردم مزار شهید صادق جنگی را دیدم! در آن لحظه، حال عجیبی پیدا کردم اما بعد از آن به این دعا مصمم شدم :) [ به روایت همسر شهید صادق عدالت اکبری ]
🤍 ' وقتي به خانه مي‌آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم . بچه را عوض ميكرد، شير برايش درست ميكرد. سفره را مي‌انداخت وجمع ميكرد پا بـه پاي مـن مي‌نشـست ، لبـاس‌ها را مي‌شست ، پهن مي كرد ، خشك ميكرد و جمع مي كرد . آن قـدر محبت به پاي زندگي مي‌ريخت كه هميشه به او مي‌گفتم : درسته كه كم مي‌آيي خانه ؛ ولي من تا محبت‌هاي تورا جمع كنم ، براي يك ماه ديگر وقت دارم . نگاهم ميكرد و ميگفت : تو بيشتر ازاينها به گردن من حق داري . يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام ميشوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نـشان ميدادم تمام اين روزها را چه طور جبران ميكردم :>> به روایت همسـر شهید حاج ابراهیم همت ؛ ‌
🕯 خیلی وقت‌ها که بر اثر فشار فعالیت‌ها شب دیر به منـزل می‌آمد، به شوخی می‌گفتـم : راه گم کردی! چه عجب از این طرف‌ها! متواضـعانه می‌گفت شرمنده‌ام. رعایت اهل منزل را زیاد میکرد، خیلی مقید بود که در مناسبت‌ها حتماً هدیه‌ای برای اعضای خانواده بگیرد؛ حتی اگر یک شاخه گل بود. با بچه‌ها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص می‌داد. بچه‌ها به این وقت شبانه عادت کرده بودند. وقتی ساعت مقرر میرسید دخترم بهانه‌حضورش را می‌گرفت. با پسرم محسن بازی‌هاي مردانه می‌کرد؛ بدون این که ملاحظه بچگی یا توان جسمی او را بکند. به جد کشتی می‌گرفت و این مایه غرور محسـن بود. - به روایـت همسـر شهيد هسته‌ای مجید شهریاری .
حمید به این چیزها خیلی حساس بود . به من می‌گفت : فاطمـه ، این چیه که زن‌ها می‌پوشند ؟ می‌گفتم : مقنعه را می‌گویی ؟ می‌گفت : نمی‌دانم اسمش چیه ؛ فقط می‌دانم هر چی که هست برای تو که بچه بغل می‌گیری و روسـری و چادر سـرت می‌کنی بهتـر از روسـری‌ست . دوست دارم یکی از همین‌ها بخری سرت کنی راحت‌تر باشی . گفتم : من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد ؟ خندید گفـت : هر دوش : ) از همان روز من مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خـودم جداش نکردم ، تا یادش باشـم ، تا یادم نرود او کی بوده ، کجا رفته ، چطور رفته و به کجا رسیده . - به روایت همسـر شهید حمید باکری 🎀 .
هر بار ك اسـم سـوریه را مےآورد دلم مےلرزید و راضے نمےشـدم یك روز به من گفـت: ماندہ‌ام با این همہ اعتقاداتے ك دارۍ چرا راضے نمےشـوۍ به سـوریه بروم‌ جواب حضرټ زینب و رقیه را خودت بدھ . در باورم نمےگنجید ك بخواهم جلیل را بھ این زودۍ از دسـت بدهم نگاهم در نگاهش قفل شـد.. |با خود مےگفتم مرا به ك واگذار کردۍ... راھ برگشـتے براۍ من نگذاشـتے... شـرمندھ شـدم و سرم را پایین انداختم و همان لحظه از تمام وجودم جلیل را به حضرت زینب(س) سـپردم - همسر شهید جلیل‌ خادمی 💌
🌾 این پا و آن پا مۍڪرد ، انگار سردرگم بود تازه جراحتش خوب شده بود تا اینڪہ بالاخره گفت : نمۍدانم ڪجاۍ ڪارم لنگ مۍزند ، حتماً باید نقصـۍ داشتہ باشم ڪہ شهید نمۍشوم! نڪند شما راضۍ نیستۍ ؟ آن روز بہ هر زحمـتۍ بود سوالش را بۍپاسخ گذاشتم ، موقع رفتن بہ منطقه بود زمان خداحافظی بہ من گفت : دعا ڪن شهید بشم . ناراضۍ هم نباش! این حرف محمـدرضا خیلۍ بہ من اثر ڪرد ، نمۍتوانستم دلم را راضۍ ڪنم و شهادتش را بخواهم! اما گفتم : خدایا هرچہ صلاحت است براۍ او مقدر ڪن! و براۍ همیشہ رفت … - راوي : همسـر شهید محمـدرضا نظافـت .
🍁 عباس گفـت: اگه بخواهیـم زندگی موفقی داشته باشیـم باید سبـک زندگی حضـرت علی (ع) و حضـرت زهرا(س) رو سرلوحه زندگـی‌مون قرار بدیم باید یه زندگی سـاده و دور از تجمـلات داشته با عشـق باید اساس زندگی‌مون باشه . می‌گفـت: زن و شوهـر باید یار و همـدم هم باشند تا به کمـال برسند به ادامـه تحصیل تاکـید می‌کرد و می‌گفـت: می‌شود در کنـار زندگی ، تحصیل را هم ادامه داد . خودش را برایم اینگونه معرفی کرد: انسانی تلاش‌گـر ، آرمان‌گـرا ، دست و دل‌باز ، اهل محبـت ،‌ پرکار و متعهد به پاسـداری از انقلاب اسلامی - همسر شهید عباس‌ دانشگر
ﺳـﺮ ﻗﺒﺮی نشسته بوﺩﻡ ، ﺑﺎﺭﺍﻥ می‌ﺁﻣﺪ، ﺭﻭی ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﻧﻮشته ﺑﻮﺩ : شهـید مصطفی احمدی روشـن ؛ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﻳﺪﻡ ، مصطفـی ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭی کرﺩه ﺑﻮﺩ! ﻭلی ﻫﻨﻮﺯ ﻋﻘﺪ ﻧﻜﺮﺩه ﺑﻮﺩﻳﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ کرﺩﻡ ﺯﺩ زیر ﺧﻨﺪه ﻭ به ﺷﻮخی ﮔﻔﺖ ∶ ﺑﺎﺩﻣﺠﻮﻥ ﺑﻢ ﺁﻓﺖ ﻧﺪﺍﺭه ﻭلی یه ﺑﺎﺭ خیلی ﺟﺪی ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ : کی شهید میشی مصطفی؟ ﻣﻜﺚ ﻧﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ : سی ﺳﺎلگی! ﺑﺎﺭﺍﻥ می‌ﺑﺎﺭﻳﺪ شبی که خاکش می‌کردیم :) • به‌روایـت‌همسـرشهید‌مصطفی‌احمدی‌‌روشن🕯'
قبل از تولـد بچہ بود . پرسید : ناراحت میشی برم جبھـہ ؟ گفتم : آره اما نمیخوام مـزاحمت بشم! رفت و دو روز بعد بچـہ بہ دنیـا آمد ، بعد کہ برگشت بوسیـدش و اسمش را گذاشت « هـادي » . پرسیدم : دوستـش داری ؟! گفت : مـادرش را بیشتر دوسـت دارم :) - شهـید عبدالله میثمـي 🦋 .
💍 همسـرش نقل میکند : منوچهر بہ من می‌گفت : فرشتہ! هیچ کس برای من بهتـر از تـو نیست در این دنیا ، میخواهم این عشـق را برسانم بہ عشـق ِخدا وقتی هم بہ ترکش‌هایی کہ نزدیك قلبـش بود غبـطہ میخوردم می‌گفت : خانـوم شمـا کہ توی ِقلـب ماییـد (: _ بہ روایـت همسـر شهید منوچهـر مدق .
گاندی خطاب به معشوقـه‌اش : زیاد نزدیک به هم میسوزیـم و زیاد دور از هم یخ میزنیم . تو نباید آن کسی باشی که من میخواهم و من نباید آن کسی باشـم که تو میخواهـی . کسی که تو از من میخواهی بسازی یا کمبودهایـت هستند یا آرزوهایـت ! خـوبِ مـن ، هنـر عشـق در پیونـد تفاوت‌هاسـت🔐 .
زمان تولد بچه مان در خرداد 1363 ، در اندیمشک بودیم. من باردار بودم، عباس لباس های رزمش را نمی آورد خانه؛ همان جا خودش می شست تا من اذیت نشوم. نزدیک وضع حمل که شد، آمد و مرا برد دزفول. در راه آدرس بیمارستان را پرسید. بنده خدایی گفت:" آخر همین خیابان بیمارستان حضرت زهرا(س) است." اسم بیمارستان را که شنید، آه عجیبی کشید، بنده دلم پاره شد. پرسیدم : "عباس ؟" گفت :" یا زهرا رمز زندگی من است. در عملیات فتح المبین با رمز یا زهرا مجروح شدم، با زنی ازدواج کردم به نام زهرا، حالا هم تولد بچه ام بیمارستان حضرت زهراست." به روایت همسر شهید عباس کریمی 🪄