🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_وهشت
که هر چه بیشتر شانه ام را میکشید، بیشتر درآغوش ابوالفضل فرو میرفتم...😫😫😫😭😭😭
جسد ابوجعده🔥 و بقیه دور اتاق افتاده..
و چند نفر از رزمندگان🌟..
مقابل در صف🌟🌟🌟 کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند...
مصطفی🌸 سر ابوالفضل🕊 را روی زمین گذاشت،..
با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه😭❤️ تمنا میکرد تا آخر از #پیکربرادرم دل کندم...
و به خدا قلبم روی سینه اش جا ماند که دیگر در سینه ام تپشی حس نمیکردم...😭🥀🕊
در #حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم..
و تازه دیدم...
کنار کوچه جسم بی جان🌷مادرمصطفی🌷 را میان پتویی پیچیده اند...
نمیدانم مصطفی با چه دلی این همه غم را تحمل میکرد..
که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد..
و غریبانه به راه افتادیم...😣😭😞💞😖😭
دو نفر از رزمندگان..
بدن ابوالفضل🕊👣 را روی برانکاردی قرار داده..
و دنبال ما برادرم رامیکشیدند...
جسد چند تکفیری...
در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان های اطراف شنیده میشد...
یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده..😭🌷
و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود..😭❤️
که به قدمهایم رمقی نمانده..و او مرا دنبال خودش میکشید.
سرخی غروب🌆 همه جا را گرفته..
و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه🌷💚 در و دیوار کوچه ها رنگ خون شده بود..
که در انتهای کوچه..
مهتاب #حرم🕌💚✨ پیدا شد و چلچراغ اشکمان😭💞😭 را در هم شکست...
تا رسیدن به آغوش حضرت زینب (س) هزار بار جان کندیم..
و با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری ها در حرم #پنهان شویم...
گوشه و کنار صحن عده ای پناه آورده و اینجا دیگر #آخرین_پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری ها بود...
گوشه صحن...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈