🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوچهل_ودو
در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید..🏙🕌
و با همین دستان خالی..
عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم #دل_کَند و بلند شد،..
پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد..
و باقی دردهای دلش تنها برای حضرت زینب(س) بود که رو به حرم ایستاد.😢✋
لبهایش آهسته تکان میخورد..
و به گمانم با همین نجوای عاشقانه✨💚 عشقش را به حضرت زینب(س) میسپرد...
که تنها یک لحظه به سمتم چرخید..
و میترسید چشمانم پابندش
کند که از نگاهم #گذشت..
و به سمت در حرم به راه افتاد...
در برابر نگاهم میرفت..
و دامن عشقش به پای صبوری ام میپیچید که از جا بلند شدم...
لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم..😞😓
که از همانجا دست به دامن محبت حضرت زینب (س) شدم...😢🤲💚
میدانستم رفتن امام حسین(س) را به
چشم دیده.. و با هق هق گریه به همان لحظه قسمش میدادم.. 😭🤲💚🕌
این #حرم و #مردم و #مصطفی را نجات دهد..🌟🕌❤️💚😭🕊🌸
که پشت حرم همهمه شد...😧👤👥👤👥👥👥😧😧😧😧😧😧
مردم👥👥👥👥 مقابل در جمع شده بودند،..
رزمندگان🌟🌟🌟🌟 میخواستند در را باز کنند..
و باور نمیکردم😧 تسلیم تکفیری ها شده باشند.. که طنین ✨"لبیک یا زینب"✨✊در صحن حرم پیچید...
دو ماشین نظامی💫 و عده ای مدافع #تازه_نفس وارد حرم شده بودند..
و باورم نمیشد..😢😍
حلقه محاصره شکسته شده باشد..
که دیدم مصطفی به سمتم میدود.😧🏃♂
آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه میدرخشید..😍😊
و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس نفس افتاد
_زینب حاج قاسم اومده!😍😇😁💪💪💪💪😍😍😍
یک لحظه فقط نگاهش کردم،..
تازه فهمیدم ☺️سردار سلیمانی😍 را میگوید..
و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود...☺️😍
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈