پیشنهاد میکنم بخونید👇
#عاشقانه ❣
زن میانسالی بود که با چادر سیاه و دمپایی کنار خیابان، توی تاریکی ایستاده بود.
دندهعقب گرفتیم و سوارش کردیم.
شروع کرد به دعا کردن برای آقای راننده و من...🤲
دو سه خیابان بعد گفت پیاده میشود.
گفتیم: جای دیگه میری، برسونیمت...
گفت: میرم توی خیابون!
پیچیدیم.
گفت: امروز رفته بودیم خونه دخترم، ناهار، مهمون بودیم. یهو شوهرم قاطی کرد، زد همهی ظرفای جهاز دخترمو شکوند.😳
چرخیدم طرفش: چرا؟😱
"دست خودش نیست مادرمرده! موج میگیرتش. جانبازه..."😔
گفت: "دارم تعریف میکنم بدونین پررو نیستم که شما گفتی منو برسونین همینجوری بیتعارف بگم آهان برسونین. گرفتارم. میخوام زودتر برسم خونه."😥
گفتم: "نه حاجخانم! این چه حرفیه؟"
گفت: "برگشتیم خونه. شوهرم خوابید. این وقتا چند ساعت میخوابه، عین مُرده. از اون ور، دامادم رسیده خونه، وضع رو که دیده، شاکی شده. 😡
به خیالش مَرده از قصدی کرده.
رفتم به دامادم توضیح بدم که والا دست خودش نبوده.😢
رسیده نرسیده، پسرم زنگ زد مامان بیا... بابا بیدار شده، فهمیده خونه آبجی چهکار کرده، نشسته داره گریه میکنه...😭
پا شدم، دویدم!
باید زود برسم خونه، مبادا دوباره حالش بد بشه."😔😔
جلوی خانهی کوچک یک طبقهای، تهِ کوچهای، پیاده شد.
رفت توی پیادهرو و گفت: "مرد بدی نیست. خدا آدمو گرفتار نکنه."😔
خستگی و درماندگی از صورتش میبارید. ایستاد جلوی در آهنی کوچک و با دست پیچیده توی چادر، در زد.
راه افتادیم. در سکوت.
و من به روزی که زن، شب کرده فکر کردم و به جنگ...
به قربانیانش...😕
به مادرانی که قاب عکس بهدست دنبال تکهای از فرزندانشان میگردند...😔
به فرزندانی که در حسرت پدر، بزرگ میشوند...😢
به پدرانی که شرمندهی تکههای جهیزیه دخترانشان گریه میکنند...😭
و به کسانی که از نمد جنگ برای خودشان کلاه دوختند و خوب کلاههایی دوختند.😔😔😔
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
شادی روح شهدا و سلامتی جانبازان و شیمیایی ها و خانواده هاشون صلوات🌹
🇮🇷@afsaranebasir
#عاشقانه
💚نامه ی عاشقانه ی شهید
عباس دوران به همـسرش:
🍃ﺧﺎﺗﻮﻥ ﻣﻦ ،
ﻣﻬﻨﺎﺯ ﺧﺎﻧﻢ ﮔﻠﻢ ﺳﻼﻡ.
ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﺧﻮﺏ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﯼ ﻣﻦ
ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯼ.
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺗﻮ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ.
ﻭﻟﯽ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻛﺮﺩ ﺟﻨﮓ ﺟﻨﮓ
ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﺪ.
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺩﻟﺖ ﻣﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ
ﺑﻮﺷﻬﺮ.ﻣﻬﻨﺎﺯ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ﻛﺴﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ
ﻧﯿﺴﺖ، ﻫﻤﻪ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ
ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻭ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﻭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ
ﻭ ... ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﺻﺖ ﻛﻢ ﻣﯽ ﻛﻨﻢ ﺑﻪ
ﺧﻮﻧﻪ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﻢ، ﺣﺘﯽ ﻓﺮﺻﺖ ﺩﻭﺵ
ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﺩﻭﺵ ﻛﻪ ﭘﯿﺸﻜﺶ، ﭘﻮﺗﯿن هاﯾﻢ ﺭﺍ
ﻫﻢ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻜﺒﺎﺭ ﻫﻢ ﻭﻗﺖ
ﻧﻤﯽ ﻛﻨﻢ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﻢ ﺧﺎﺭﺝ ﻛﻨﻢ .
ﻋﻠﯽﻛﻪ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭗ ﺑﻮﺩ
ﺭﻓﺘﻪ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺗﺮﺍﺷﯿﺪﻩ
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻥ ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ
ﻛﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣیﺭﻓﺘﯿﻢ ﭼﻬﺎﺭ ﺭﺍﻩ ﺯﻧﺪ
ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﺩﺍﻥ
ﯾﻚ ﺷﺐ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ
ﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﺗﻮﯼ ﺣﻤﺎﻡ، ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ
ﺭﻭﯾﻤﺎﻥ ﺑﺎﺯﻛﺮﺩﻧﺪ.
ﺍﻭﻟﺶ ﻛﻠﯽ ﺑﺪ ﻭ ﺑﯽ ﺭﺍﻩ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﺷﺎﻥ
ﻛﺮﺩﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﯾﻢ ﺧﺪﺍ ﭘﺪﺭ ﻭ
ﻣﺎﺩﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻣﺭﺯﺩ...
ﭼﻮﻥ ﭘﻮﺗﯿن هاﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﻻﯼ ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯾﻤﺎﻥ ﻛﭙﻚ ﺯﺩﻩ
ﺍﺳﺖ. ﻣﻬﻨﺎﺯ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﻡ ﻛﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﯽ
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺟﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻭﺿﻌﯿﺖ
ﻣﻤﻠﻜﺖ ﻏﯿﺮ ﻋﺎﺩﯼ . ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﻮﻗﻊ
ﺩﺍﺷﺖ ﭼﻮﻥ ﯾﻚ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ
ﻛﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﺎ ﭼﻮﻥ ﻣﺎ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍﺧﯿﻠﯽ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺟﻨﮓ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻭ ﻛﺸﻮﺭ
ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ...
دوستت دارم خیلی زیاد. همسرت
عباس،
🔹مهر ۱۳۵۹".
شادی روح بلندش صلوات🌹
╭┅────── ◇ ─────┅╮
✾🇮🇷افسران بصیر رهبری🇮🇷✾
https://eitaa.com/joinchat/789119036C4e04908cf1
╰┅────── ◇ ─────┅╯