🌹#بسم_رب_العشق
❤️#برای_همیشه
🌹#قسمتسیوششم
از مسجد بیرون اومدیم که خاله شوهرش اومد بیرون و رفتن
ماهم سوار ماشین عمو شدیم دیدیم پسرعمو هم هست
+سلام
-سلام دختر عمو
یکم از راه رفتیم که دیدم مسیر خونه نیست از عمو پرسیدم:
+عمو کجا میریم؟
-بابات به مناسبت کارش می خواد بهمون شیرینی بده
+جدیییی...کار پیدا کرد پس چرا به من نگفت
-سوپرایز بوده دیگه
یکم از مسیر و رفته بودیم که دیدم برام یه پیام اومد دعا کردم که از مژگان یا کامران نباشه که شبمون و خراب نکنه بازش کردم دیدم از سمیه اس
💬- سلام....اتنا میگم مژگان بهم پیام داده میگم حرفش جدی که نیس؟
حدس زدمـ چیو میگه فکر کنم کل تهران و خبر کردن براش پیام دادم :
💬+نه دروغ میگه به خدا
💬-ببخشید که پرسیدم می خواستم خیالم راحت بشه
💬+😊
دیگه سمیه چیزی نگفت منم رفتم تو کانالام و یه چرخی زدم که یهو دیدم پسر عمو میگه :
-دختر عمو پیاده نمیشین؟
نگاهی به دور و برم کردم دیدم زن عمو و عمو دارن با بابا سلام و احوال پرسی میکن
+ببخشید الان
پیاده شدم و رفتم سمت بابا
+سلام بابا جونم تبریک میگم
-سلام دخترم
بعدش راه افتادیم سمت رستوران که سنتی بود یه تخت و انتخاب کردیم و نشستیم
همه داشتیم سفارش میدادیم که پسر عمو روبه زن عمو گوشیش و نشون داد با اخم و گفت:
-مامان این چی میگه؟
-زن عمو یه نگاه به من کرد ک لبش و گزید
پسر عمو هم گوشیش و خاموش کرد ،برداشت و رفت بیرون
رو به زن عمو پرسیدم :
+زن عمو چی شد؟
-هیچی دخترم
+چرا یه چیزی شده
کامرانـ پیام داده؟
-حالا میریم خونه حرف میزنیم الان بابات و عمو دارن میان امشب و خرابش نکن برا خودت...
دیگه نفهمیدم چی خوردم و کی رسیدیم خونه.....
#ادامه_دارد...
✍🏻#به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹