#غریبانه💫
هل من ناصر ینصرنی؟؟؟؟❤️
"کیست که مرا یاری کند"⁉️
نوای اشنایی است...نه؟؟😑
حتما میگویید نوای دلنشینی است که۱۴۰۰سال پیش امام حسین(ع) درصحرای کربلا طنین انداز کرد؟؟🤔
آری...💓
امام حسین(ع)با این نوا و۷۲یار باوفا قیام خود را به سرانجام رساند...🙄
اما...امروز نوای مظلومانه ی اقایمان،اقای غریبمان بی جواب مانده ...😭
چه امت بی وفایی هستیم که۱۴۰۰سال است امام غریبمان نتوانسته۳۱۳یار برای خودش بیابد...😩
ما چقدر بدبختیم که چند سال و اندی است اماممان چادر را به خانه های ما ترجیح میدهد...🤕😓
نوای"هل من ناصر ینصرنی"را درحالی میگوید که ما با مانتوی کوتاه،موهای بیرون ریخته،شلوار های تنگ،ودست در دست کسی که...😰
چه میدانم...😔
بهر حال میگذریم...🚶بدون اینکه نوای دلنشین اقا را بشنویم...😪
عمری است خود را به نشنیدن زده ایم!😢
بغضش میگیرد وگریه میکند...😭
گریه برای ما،این امت بی وفایش…😲
وما همچنان درحالی که ارایش💄💋 صورتمان روزبه روز غلیظتر میشود مشغول متر کردن کوچه هاهستیم...😦
چه جوابی برای نوای اماممان داریم؛
ارتباط با نامحرم؟؟؟🙄
بی حجابی؟؟؟😔
بی بندوباری؟؟؟😒
دنیا طلبی؟؟؟🙁
تاکی جواب خوبی را با بدی میدهیم؟!😣
ارتباط های پست وزود گذر را جایگزین ارتباط با اماممان کنیم؟؟🤒
میگویند رفتار واخلاق دوست روی انسان تاثیر دارد...تصور کنید دوستمان امام زمان باشد؟!!!؟😍
شیرینی دوستی با امام مهربانمان را به دوستی های تلخ وزود گذر دنیا ندهیم...☺️
کمی فکر کنیم...❓
خنده ی اماممان 😌یا گریه ی روز قیامت مان؟؟😑
دل اماممان 🙂یا دل...😞؟؟
انانی که مدافع حرم اند عاشقانی اند که دل از دنیا بریده وبه جنگ مستقیم با دشمن میروند...😇
اما...☝️
جنگ غیر مستقیم ما همین جاست...🤔
حفظ سنگرحجاب؛☺️
حفظ نگاه؛🙄
کنترل ذهن ودل؛😌
مقاومت دربرابر گناه؛😏
جنگ با نفس؛😑
این جنگ،جنگ غیرمستقیم ماست...✌️
یاران امام زمان تنها کسانی نیستند که ظهور را دیده وبه ان حضرت میپیوندند...☝️😓
کسانی که با پاکدامنی خود دل امام زمان(عج) را شاد میکنند یاران حقیقی ایشانند...😊🤗
پس بیایید یار خوبی برای اماممان باشیم؛😇
یادمان نرود:"مهدی فاطمه تنهاست"😔💝
@afsaranjangnarm_313
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هجدهم
💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
💠 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
💠 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
💠 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
💠 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
💠 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
@afsaranjangnarm_313