eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
624 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻...
مشاهده در ایتا
دانلود
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت‌بیست‌و‌چهارم خاله و شوهر خالش بهش گفتن عروسم،فکر کنم قضیه
🌹 ❤️ 🌹 -بیا بریم دیگه من که خواهر ندارم تو به جای خواهر من +خرید عروسی نیست که عقده من بیام چیکار اصلا چشمام باز نمیشه تمام بدنم از خستگی درد میکنه -می دونم منم به خدا خستم بعدشم خرید خریده چه ربطی داره پاشو بریم ببین امیر علی میاد دنبال محمد تو هم به عنوان همراه من بیا +باشه میام -وای 😍 + الان لباس می پوشم تو برو -باشه من رفتم زود بیا بلند شدم چشمام اصلا باز نمی شد رفتم صورتمو شستم تا خواب از سرم بپره اومده بودیم طبقه بالا دیشب تا ساعت چهار صبح وسیله جابه جا می کردیم .دستامو شستم و اومدم بیرون دیدیم بابا داره چایی میرزه +سلام .صبح بخیر -سلام دخترم بیا صبحونتو بخور بعد برو +باشه لباس بپوشم بیام -زود بیا چایی سرد نشه رفتم سمت اتاق یه شلوار و مانتو سورمه ای پوشیدم و یه روسری سورمه ای با گلای ریز صورتی لبنانی بستم چادرمو و کیفمو برداشتم و رفتم آشپزخونه سریع یه ساندویچ اماده کردم - بشین سر صبر صبحونتو بخور +آخه تو ماشین منتظرن -خب یکم صبر میکنن صبحونه رو خوردم و چادرمو سر کردم و رفتم کفشامو پوشیدم +بابا خدافس -به سلامت .خوش بگذره از پله ها سریع اومدم پایین و رفتم سوار ماشین شدم و سلام کردم بقیه هم جوابمو دادن سمیه عقب نشسته بود و پسر عمو جلو پیش شوهرش یه پیام اومد برام بازش کردم -فکرکردی حالا من یه خط دارم که اونو بلاک میکنی😏نه خانوم کوچولو هر کدومو می خوای بلاک کن.فقط خواستم بگم دارم راه میافتم منتظرم باش گوشیو خاموش کردم -اتنا چیزی شده؟ لبخند آرومی زدم و گفتم +نه -رسیدیم نمی خوای پیاده بشی +اهان چرا.چقدر زود ‌-اینجا فعلا لباس بخریم تا بعد از ماشین پیاده شدم و رفتیم سمت یه پاساژ اول قرار شد لباس سمیه رو بخریم. رفتیم توی مغازه نگاهی به لباسا انداختیم +میگم سمیه اون کت و دامن یاسی چطوره؟ -وای چه نازه😍 +می خوای از شوهرت بپرس بعد برو پرو کن -الان میرم بگم بیاد رفتم اون طرف به بقیه لباس هارو ببینم -اتنا +بله -همینو میرم پرو کنم بیا ببین +باشه رفت تو اتاق پرو پوشید خیلی به پوست سفیدش میومد همینو خریدن و رفتیم بیرون قرار شد تا ما خلقه می بینیم اونا برن کت و شلوار بخرن ساعت سه ظهر بود دیگه نفسم بالا نمیومد اما سمیه و شوهرش با لبخند به مغازه ها نگاه می کردن البته اونا که رفته بودن خرید حلقه من رفتم یه مغازه بستنی فروشی و یه هویج بستنی سفارش دادم😁 که پسر عمو اومد برا خودشم سفارش داد و پولشو حساب کرد و رفت روی صتدلی نشست من همونجا ایستاده خوردم و رفتم پیش سمیه . بالاخره خریدشون تموم شد و اومدن تا بریم ناهار🙄 ✍🏻 : و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹