eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
627 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻...
مشاهده در ایتا
دانلود
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت‌چهل‌_و_پنجم نزدیکای غروب بود که سمیه گفت: +خب عروس خانوم چ
🌹 ❤️ 🌹 ساعت ۸بود که صدای زنگ در اومد منو بابا بلند شدیم رفتیم دم در برای استقبال بابا در رو باز کرد و منم کنارش وایستادم در که باز شد اول زن عمو اومد تا من و بغل کنه که رفتم و عقب گفتم: +عه زن عمو سرما خوردم همه خندیدن بعدم عمو و سمیه و در آخر پسر عمو اومدن داخل دست سمیه شیرینی بود و دست پسر عمو گل پسرعمو وقتی رسید به من گل رو داد دستم و گفت: _ بهترین؟؟ + بله بهترم .خدارو شکر پسرعمو چیزی نگفت و فقط به یه لبخند محو اکتفا کرد ،همه رفتن روی مبل شنستن و منم رفتم تو آشپزخونه الان می فهمیدم سمیه چقدر استرس داشته و من مسخره بای در میاوردم دیشب انقدر استرس نداشتم ،لابد به خاطر اینکه میدونستم چی باید به کامران بگم و برای خواستگاری نیومدن سمیه اومد تو آشپزخونه و پیشم نشست: _استرس داری؟ +آره _خب بزار از تجربیاتم برات بگم +چی میگی تو فقط پسر خالت اومده خواستگاریت اونم با یه جلسه حل شد _عه ...حالا من انگار خواستگار نداشتم +نمیودن خونتون که کدوم تجربیات _باشه بابا تسلیم خوبه استرسم داری ها چند دقیقه تو سکوت بودیم و فقط صدای بزرگترا از پذیرایی میومد _میگم اتنا +بله _نظرت چیع؟ +درباره چی؟ _امیر.. بابام صدام کرد _دخترم چایی و بیار از جام بلند شدم تا چایی بریزم دیدم نمی تونم +سمیه بیا تو بریز _باشه بده من اون قوری رو انقدر استرس داشتم سرما خوردگیم و یادم رفتع بود سمیه چایی هارو آماده کرد منم چادرمو مرتب کردم و با یه بسم لله سینی رو ازش گرفتم دستام یخ کرده بود از آشپزخونه پشت سر سمیه رفتم بیرون و اول به عمو زن عمو تعارف کردم بعد به پسر عمو وسمیه آخری رو هم دادم به بابا و نشستم عمو گفت +داداش دیگه بریم سر اصل مطلب اومدیم آتنا جان رو واسه امیر علی خاستگاری کنیم البته اگه آتنا جان این پسر ما رو به غلامی قبول کنه همه شروع کردن به خندیدن بعد از کلی خنده بابا گفت _این چه حرفیه داداش غلامی چرا امیرعلی تاج سره زن عمو رو به بابا و گفت: _گه اجازه بدین این دوتا جوون برن تو تراس حرفاشونو بزنن😂 همه زدیم زیر خنده البته من بیشتر خجالت کشیدم پسر عمو هم سرشو انداخته بود پایین می خندید .زن عمو دوباره گفت: آتنا جان پاشو،امیرجان پاشو عمو برین تو اتاق چادرمو مرتب کردم تا بلند بشم سمیه هم گفت : _آره تراس نرین تو تراس بدتر میشین اون وقت من بیچاره باید از شما مراقبت کنم بالاخره پسر عمو زبون باز کرد و گفت: _پس تو فکر خودتی نه فکر ما +آره دیگه😁 بلند شدم و پسرعمو هم بلند شد... ... ✍🏻 : و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹@afsaranjangnarm_313🌹