『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹#بسم_رب_العشق ❤️#برای_همیشه 🌹#قسمتسیوچهارم صبح پاشدم موهامو شونه کردم و رفتم بیرون دیدم بابا د
🌹#بسم_رب_العشق
❤️#برای_همیشه
🌹#قسمتسیوپنجم
نشسته بودم چایی می خوردم تو خونه تنها بودم ،سمیه هم قرار بود فردا بیاد حوصلم سر رفته بود.
موبایلم زنگ زد زن عمو بود
+جانم زن عمو
-دخترم خواهرم اومده میای پایین؟
+بله میام
بلند شدم و روسری سر کردم چادرمم انداختم روی دستم و رفتم پایین
+سلام زن عمو
-سلام دخترم
رفتم کنارش نشستم نگاهی به دور و بر انداختم
+خواهرتون کجاس؟
-الان میاد رفته وضو بگیره
+میرین مسجد؟
-اره میای بریم؟
+باشه بریم
-چایی می خوری ?
+نه ممنون الان خوردم
خاله اومد بیرون بلند شدم و سلام کردم
با خوش رویی جوابمو داد نشستیم یکم حرف زدیم که خاله گفت:
-راستی زن عمو منصور زنگ زده بود
-خب
-گفت که آتنا به پسرش جواب مثبت داده
+چـییییی
-منم تعجب کردم ازش پرسیدم کی خواستگاری کردین گفت که نه اینا قبلا همو می شناختن و بهم علاقه داشتن ،الانم از خدا خواسته قبول کرده تا خواستگاری کردم
اشک تو چشمام جمع شد نمی خواستم زن عمو و خاله دربارم فکر بد بکنن
+نه به خدا هیچی بین ما نبوده
زن عمو گفت:
-عزیزم خاله حرف اون و فقط گفت ما که میدونیم.
-اره قربونت بشم
زن عمو اومد کنارم نشست اشکام و با دستمال برام پاک کرد
خاله گفت:
-حالا اگه اومدن خواستگاری می خوای جواب مثبت بدی؟
+نههه اصلا
-راستش زن عموت می خواست
که زن عمو پرید وسط حرفش
-عه الان وقتش نیست.
-باشه پس بریم نیم ساعت دیگه اذانه بلند شین بریم مسجد
+پس من میرم اماده بشم
-باشه برو عزیزم
بلند شدم و چادرمو برداشتم و رفتم بیرون ولی قبلش شنیدم که خاله به زن عمو گفت:
-کاش میذاشتی بگم .
اگه به اون پسره جواب مثبت بده پس امیر علی چی؟
در و بستم و رفتم بالا فکرم مشغول حرف خاله شد یعنی می خواست من و برا امیرعلی خواستگاری کنه ؟
وضو گرفتم ورفتم لباس بپوشم
اما اون که کلا خونه نیست اخه کی من و دیده و از من چی میدونه
اصلا شاید خاله همین جوری یه چیزی گفته
سعی کردم فعلا به کامران فکر کنم چجوری از شرش خلاص بشم
.چادرم و برداشتم و رفتم اما یادم افتاد که هوا سرد شده برگشتم پالتومو از توی کمد برداشتم و پوشیدم
رفتم تو کوچه
دیدم که تو ماشین عمو منتظرن سوار شدم
+ببخشید دیر شد
-نه عزیزم
+سلام عمو خوبین
-سلام عمو جون .خوبم تو چطوری
+الحمدلله(زن عمو بهم گفته بود هرکس حالت و پرسید اینو بگو)
راه افتادیم بسم الله گفتم چشمامو بستم سعی کردم تو همین چند دقیقه به چیزی فکر کنم...
#ادامه_دارد...
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313🌹