eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
672 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ بعد شام به کمیل رسوندم که بره تو اتاقش چایی ریختم و میوه چیدم و برم براشون بابا داشت تلویزیون نگاه میکرد و مامانم بافتنی می بافت بابا بدون اینکه نگا کنه گفت +باز چی میخوای بگی وروجک؟🤔 -باباااااا ینی من هر وقت چیزی اوردم براتون چیزی میخواستم بگم؟😐 +اره -ماماااان بابا راست میگه؟🤕 +اره زد تو خال -خوبه که فهمیدین😅 ولی برای خودم چیزی نمیخوام در مورد کمیله جفتشون برگشتن و نگام کردن😢 -کمیل از یه دختری خوشش اومده و قصدش ازدواجه.... مامان گفت: +میشناسی دختره رو؟تاحالا دیدیش -خودش و که نه ولی اون دوره ای که رفتیم مشهد داداشش رو دیدیم خانواده ی مذهبی هستن +اهل کجا. هست؟ -مشهد مامان بابا برگشتن بهم نگاه کردن احساس کردم میخوان حرف بزنن تنهاشون گذاشتم و رفتم تو اتاقم یهو کمیل مث جنا پرید تو اتاقم😑 اسم از دخترا بد رفته +ابجی گلممممم چیشد؟ -تا دیروز ضعیفه بودم الان شدم ابجی گلت🤕 +تو همیشه ابجی گل من بودی عزیز دلم -واااای کمیل اینجوری حرف نزن که اصن بهت نمیاد دارن باهم صحبت میکنن ولی فکر نمی کنم مخالف باشن +وااااای مرسی -حالا اسمش چیه این دختر بدبخت؟ +اولا بدخت نه و خوشبختتتت زینب -زینب نه و زینب خانوم نا محرمه هااا +زینب خانوم😑 -اونم دوست داره؟ +نمی دونم از همین می ترسم که دوسم نداشته باشه کوثر😞 اگه یکی دیگه رو بخواد من روانی میشم -انشالله که دوطرفه س خوشبخت شی داداش +مرسی ابجی جونم پیشونیم و بوسید و رفت بعد حدود نیم ساعت مامان رفت تو اتاق کمیل و باهاش حرف زد.وقتی مامان رفت سریع پریدم تو اتاق کمیل ولی نفهمید اومدم با لبخند به زمین خیره شده بود.. +کمیل -جااااااااان دلم -هن؟ با من بودی؟😐 +اره مگه من چند تا خواهر گل دارم -وااای مامان قبول کرد؟ +اره قرار شد فردا زنگ بزننه به خونه شون و هماهنگ کنه😍 از شدت خوشحالی اشک شوق می ریخت خیلی براش خوشحال بودم رفتم بغلش کردم از خوشحالش خوشحال بودم و براش ارزوی خوشبختی کردم ** مامان میخواست زنگ بزنه به مامان زینب دل تو دل کمیل نبود خیلی بی قرار بود مامان تلفن و برداشت و شماره شون و گرفت +سلام خوب هستید؟ +ممنون من مادر کمیل جان هستم دوست محمد اقا +باخودتون کار داشتم +برای امر خیر مزاحم شدم برای زینب خانوم +بله برای پسرم.... خواستم اگه اجازه میدید بیام خونه تون برای خواستگاری +باشه چشم پس من دوباره خدمتتون زنگ میزنم +قربونتون سلام برسونید خداحافظ گوشی و نزاشته بود که کمیل گفت -چیشد؟ +هیچی قرار شد با بابای زینب و خودش و محمد مشورت کنه شب زنگ بزنم خبرش و بده اذون و گفتن نمازم و خوندم رفتم تو اتاق کمیل اروم در و باز کردم رو به قبله نشسته بود پای سجاده و شونه هاش میلرزید😞 مامان بالاخره زنگ زد بعد از صحبتایی که بینشون رد و بدل شد گوشی و گذاشت و با ناراحتی به کمیل خیره شد مردمک چشم کمیل میلرزید و با ناباوری به مامان گفت +نکنه.... ✍به قلم: ث.نیکوتدبیر 💫 @afsaranjangnarm_313 💫