#پارت_10
#واقعیت_درمانی✨
بعد شام به کمیل رسوندم که بره تو اتاقش چایی ریختم و میوه چیدم و برم براشون بابا داشت تلویزیون نگاه میکرد و مامانم بافتنی می بافت بابا بدون اینکه نگا کنه گفت
+باز چی میخوای بگی وروجک؟🤔
-باباااااا ینی من هر وقت چیزی اوردم براتون چیزی میخواستم بگم؟😐
+اره
-ماماااان بابا راست میگه؟🤕
+اره زد تو خال
-خوبه که فهمیدین😅
ولی برای خودم چیزی نمیخوام در مورد کمیله
جفتشون برگشتن و نگام کردن😢
-کمیل از یه دختری خوشش اومده و قصدش ازدواجه....
مامان گفت:
+میشناسی دختره رو؟تاحالا دیدیش
-خودش و که نه ولی اون دوره ای که رفتیم مشهد داداشش رو دیدیم خانواده ی مذهبی هستن
+اهل کجا. هست؟
-مشهد
مامان بابا برگشتن بهم نگاه کردن احساس کردم میخوان حرف بزنن تنهاشون گذاشتم و رفتم تو اتاقم
یهو کمیل مث جنا پرید تو اتاقم😑 اسم از دخترا بد رفته
+ابجی گلممممم چیشد؟
-تا دیروز ضعیفه بودم الان شدم ابجی گلت🤕
+تو همیشه ابجی گل من بودی عزیز دلم
-واااای کمیل اینجوری حرف نزن که اصن بهت نمیاد دارن باهم صحبت میکنن ولی فکر نمی کنم مخالف باشن
+وااااای مرسی
-حالا اسمش چیه این دختر بدبخت؟
+اولا بدخت نه و خوشبختتتت زینب
-زینب نه و زینب خانوم نا محرمه هااا
+زینب خانوم😑
-اونم دوست داره؟
+نمی دونم از همین می ترسم که دوسم نداشته باشه کوثر😞 اگه یکی دیگه رو بخواد من روانی میشم
-انشالله که دوطرفه س خوشبخت شی داداش
+مرسی ابجی جونم
پیشونیم و بوسید و رفت
بعد حدود نیم ساعت مامان رفت تو اتاق کمیل و باهاش حرف زد.وقتی مامان رفت سریع پریدم تو اتاق کمیل ولی نفهمید اومدم با لبخند به زمین خیره شده بود..
+کمیل
-جااااااااان دلم
-هن؟ با من بودی؟😐
+اره مگه من چند تا خواهر گل دارم
-وااای مامان قبول کرد؟
+اره قرار شد فردا زنگ بزننه به خونه شون و هماهنگ کنه😍
از شدت خوشحالی اشک شوق می ریخت خیلی براش خوشحال بودم رفتم بغلش کردم از خوشحالش خوشحال بودم و براش ارزوی خوشبختی کردم
**
مامان میخواست زنگ بزنه به مامان زینب دل تو دل کمیل نبود خیلی بی قرار بود مامان تلفن و برداشت و شماره شون و گرفت
+سلام خوب هستید؟
+ممنون من مادر کمیل جان هستم دوست محمد اقا
+باخودتون کار داشتم
+برای امر خیر مزاحم شدم برای زینب خانوم
+بله برای پسرم.... خواستم اگه اجازه میدید بیام خونه تون برای خواستگاری
+باشه چشم پس من دوباره خدمتتون زنگ میزنم
+قربونتون سلام برسونید خداحافظ
گوشی و نزاشته بود که کمیل گفت
-چیشد؟
+هیچی قرار شد با بابای زینب و خودش و محمد مشورت کنه شب زنگ بزنم خبرش و بده
اذون و گفتن نمازم و خوندم رفتم تو اتاق کمیل اروم در و باز کردم رو به قبله نشسته بود پای سجاده و شونه هاش میلرزید😞
مامان بالاخره زنگ زد بعد از صحبتایی که بینشون رد و بدل شد گوشی و گذاشت و با ناراحتی به کمیل خیره شد مردمک چشم کمیل میلرزید و با ناباوری به مامان گفت
+نکنه....
#ادامه_دارد
✍به قلم:
ث.نیکوتدبیر
💫 @afsaranjangnarm_313 💫