#پارت_16
#واقعیت_درمانی✨
باز دوباره قرار شد که این دوتا برن باهم خرف بزنن خدا بخیر کنهههههههه😑 رفت تا دوساعت دیگه از شدت بیکاری به روبه رو خیره شده بودم که با سوال مامان گوشام تیز شد
+محمد اقا تو مکتب مشغولن؟
-اره امروز و گفتیم نره بیاد همراهمون
+پس با کوثر خانم ما همکارن
-کوثر جان شماهم مکتبی پس؟
+بله
محمد ازم پرسید
+میشه بپرسم چه درسی اموزش میدید؟
-ادبیات
+جسارت نباشه میشه بدونم چطوری به بچه ها آموزش میدید؟ چون از سال دیگه من هم باید ادبیات اموزش بدم
روش تدریسم و توضیح دادم و براش چندتا کتاب اوردم درمورد تدریس بهتر تشکر کرد و شروع کرد به خوندنشون
مامان گفت برم کمیل و زینب و صدا کنم بیان ناهار....
صداشون کردم اومدن بیرون سفره رو پهن کردیم وسط ناهار بودیم که صدای زنگ در اومد در و رفتم در و باز کنم دیدم علیه🤦🏼♀🤦🏼♀
اومد تو و بی توجه به نگاه پراز تعجب من سلام کرد و بدون تعارف اومد داخل
+عهه خاله جون مهمون داشتید ببخشید بد موقع مزاحم شدم
-نه خواهش می کنم خاله خیر باشه؟
+راستش اومدم دنبال کوثر جان بریم باهم دور بزنیم
نگاهم افتاد به محمد سرش و انداخته بود پایین و دستاش مشت شده بود
این دفه کمیل جوابش و داد
+پسرخاله جان ما که باهم حرفامون زدیم
-ولی اخه...
+اخه نداره بیا فلن ناهار بخور بعدا باهم حرف میزنیم
اوایل قبول نکرد ولی مامان خیلی اصرارش کرد و موند😑
#ادامه_دارد
✍به قلم:
ث.نیکوتدبیر
💫 @afasaranjangnarm_313 💫