#پارت_22
#واقعیت_درمانی✨
محمد و دیدم
-عه شمایین؟سلام
مثل اینکه صدا به گوش اونم اشنا اومد سرش و بلند کرد و با تعجب بهم نگاه کرد
+سلام شما که برگشته بودید
-اره ولی یه مشکلی پیش اومد و با دوستم اومدیم
+اها
زهرا سادات اومد داخل با تعجب به من و محمد نگاه کرد معرفی کردم
-محمد اقا داداش زینب جان نامزد کمیل سادات دوست بنده به هم سلام کردن
-ما بریم دیگه با اجازه تون
+بفرمایید خونه ی ما
-نه متشکرم دیر میشه
+تعارف نکنید خواهش می کنم
-متشکرم به شب می خوریم سلام برسونید
+سلامت باشید
-یا علی
+علی یارتون
کتابارو حساب کردم دستام میلرزید از این نشونه ای که اقا بهم نشون داد زهرا متوجه شد دستام و گرفت و با نگاه پرسشگرانه ش بهم نگاه کرد
+توضیح میدم
از کتابخونه اومدیم بیرون و راه افتادیم
-کوثر نمیخوای بگی دلیل لرزش دستات و اون شادی تو چشات چی بود؟ اون پسره تو جلسه ی مکتب نبود؟
+چرا زهرا من عاشقش شدم امروزم از امام رضا یه نشونه خواستم....ماجرا رو کامل براش تعریف کردم
-برات خیلی خوشحالم کوثر امیدوارم بهم برسید و یه زندگی علی وار داشته باشید
#ادامه_دارد
✍به قلم:
ث. نیکوتدبیر
💫 @afsaranjangnarm_313 💫