#پارت_34
#واقعیت_درمانی✨
صدای شکستن قلبم و می شنیدم
-اگه بهوش بیاد چی؟
+احتمالش خیلی کمه ولی احتمال الزایمر کوتاه مدت یا...یا
-یا چی؟
+ممکنه خواهرتون فلج بشن
دوتا دستم و گذاشتم رو صورتم بابا هیچی نمی گفت....
چجوری به مامان می گفتم؟
یهو فکرم رفت پیش محمدی که قرار بود اخر هفته با کوثر عقد کنه...
کوثری که داشت به عشقش می رسید...
چقد خوشحال بود...
قرار بود برن برای خرید....
چجوری به محمد خبر بدیم؟
از دکتر تشکر کوتاهی کردیم و رفتیم بیرون مامان اومد سمتون
+دکتر گفت خطر رفع شده؟مگه نه😍 کوثر من بر می گرده...
می خوایم بریم خرید عروسی براش
-مامان اروم باش کوثر بر میگرده... ولی معلوم نیست کی...😔 معلوم نیست سالم بر گرده یانه مامان زد جیغی کشید و از حال رفت
مامان و بردن اورژانس کنار زینب رو صندلی نشسته بودیم
+زینب
-جانم؟
+می تونی به محمد خبر بدی؟
-خودمم که نه ولی به مامان گفتم کم کم بهش بگن
+اها
مامان بهوش اومد و فرستادیمش خونه من و موندم بیمارستان بابا از وقتی از پیش دکتر اومده بودیم رفته بود گلزار شهدا...
#ادامه_دارد
✍به قلم:
ث.نیکوتدبیر
💫 @afsaranjangnarm_313 💫