#پارت_38
#واقعیت_درمانی✨
چشم ام به در بود پس محمد کجاست؟ کمیل، مامان، بابا، زینب.... همه بودن غیر محمد دلخور شدم از دستش... بغض کردم... نکنه فراموشم کرده... نکنه ازم بریده؟
تو همین فکرا بودم که کمیل گوشی و برداشت
-سلام محمد... مژده بده
+....
-کوثر بالاخره به هوش اومد
+....
-زود خودت و برسون
+....
-آره منتقلش کردن تو بخش
+....
-یاعلی
+....
با چشمانی پر از سوال بهش خیره شدم سوالم و از چشم ام خوند
-محمد 4ماهه اینجاست کار و زندگیش و ول کرده کلا...
فقط روز ای جمعه یه سر میره حرم چله برداشته
+آها
وجودم پر از خوشحالی شد... دلم قنج رفت از این نگرانی هاش...
+کمیل میشه کمکم کنی بلند شم یکم راه برم؟
احساس می کنم پا هام خشک شدن
-چیزه... حالا یکم صبر کن
+کمک نمی کنی؟ باشه خودم بلند میشم
خواستم بلند شم ولی....
#ادامه_دارد
✍به قلم:
ث.نیکو تدبیر
💫 @afsaranjangnarm_313 💫