سلام روزه دار عزیز☺️♥️
نماز و روزه شما قبول باشہ.
🌺به لحظات نورانی اولین افطار ماه مبارڪ رمضان نزدیڪ میشیم...
🌺باهمدیگه عهد ببندیم هرشب لحظه افطار دعا برای فرج رو از یاد نبریم...😍
#التماس_دعا ❤️
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمت_اول
داخل فرودگاه شدم سوار پله برقی با چشم دنبال عمو و زن عمو میگشتم. خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود.اما الان دلم برای بابام تنگ شده بود با اینکه هنوز چند ساعت نشده بود که ازش جدا شدم ولی من هیچ وقت ازش دور نبودم.
هنوزم اصرارش به اینکه بیام ایران اونم تنهایی!رو درک نمیکنم.
چمدونامو برداشتم و کولمو روی دوشم مرتب کردم و روسریمو هم کشیدم جلو به سمت عمو و زن عمو رفتم،عمو با لبخند پیشونیمو بوسید و گفت:
_خیلی خوش اومدی دخترم
+ممنون خیلی خوشحالم که میبینمتون
زن عمو هم بغلم کرد و صورتمو بوسید و گفت:
_بریم که خیلی خسته ای
+الان که شما رو دیدم نه دیگه☺️
عمو گفت:
-چمدونتو بده من بیارم
+خیلی ممنون😊
عمو چمدونامو گرفت و جلوتر راه افتاد زن عمو برگشت طرفمو گفت:
_اگه بدونی سمیه چقدر ذوق داره که تورو ببینه
عمو خندیدو گفت:
_بیشتر از اونی که فکرشو بکنی
خندیدمو گفتم:
+خب منم خیلی ذوق دارم هم بازی بچگیمو ببینم
سوار ماشین شدیمو راه افتادیم،ماشین تو سکوت کامل بود من از پنجره بیرون رو نگاه میکردم و داشتم سعی میکردم خیابونارو یادم بیاد که چندان هم موفق نبودم
(سلام.من آتنا ملکی هستم.۱۹سالمه تک فرزند خانواده و با پدرم ۷ساله که تو آلمان زندگی میکنم)
بلاخره رسیدیم،نگاهی به اپارتمان سه طبقه عمو انداختم همون جور که دسته چمدونم رو میکشیدم همراه خودم،به حیاط فوق العاده قشنگشون هم نگاه میکردم که زن عمو گفت:
_همش کار عموته میدونی که چقدر گل و گیاه دوست داره
+اره یادمه با سمیه که تو حیاط میدویدیم همش نگران گل هاش بود که پامون نره روشون
با خنده سمت واحد رفتیم که یهو در باز شد و سمیه پریدبیرون و محکم بغلم کردو گفت:
_وااااای ،چقدر بزرگ شدی خیلی دلم برات تنگ شده بود
+توهم خیلی بزرگ شدی فسقل خانم😉(نه به اون بزرگ شدی اول نه به این فسقل خانوم اخر) دل منم برات تنگ شده بود
کفشمو در اوردمو همراهشون رفتم تو خونه،که سمیه گفت:
_بیا بریم اتاقتو ببین. ببین خوشت میاد
با تعجب گفتم:
_اتااااااقم😳
زن عمو همون طور که چادر مشکیشو تا میزد گفت:
_اره امیر علی رو فرستادم بالا که راحت باشی . اون اتاق وسطیه سمیه برات اماده کرده
+ولی من نمیخواستم که بخاطر من ...
که سمیه دستمو به طرف اتاق کشیدو گفت:
_خوشت میاد؟چطوره؟
نگاهی به اتاق انداختم همه چیز ست سفید بود خیلی قشنگ بود
+وااای عااااالیه ممنون😍
_خب حالا بگیر بخواب موقع شام صدات میکنم بعدشم تا صبح میخوایم حرف بزنیم ها.
خندیدم و گفتم:
+باشه
با لبخند درو بست و رفت .خودمو باهمون لباسا روی تخت انداختم،دوباره یاد بابا افتادم کاش حداقل میتونستم بهش زنگ بزنم یهو دلم گرفت اما سعی کردم به اینجا فکرکنم
(عمو اینا یه خونواده مذهبین و فکر نمیکردم با من همچین برخورد خوبی کنن همیشه فکر میکردم چون حجاب درست وحسابی ندارم ازمن خوششون نمیاد،نه اینکه از حجاب متنفر باشم نه فقط درکش نمیکنم )
ذهنم مشغول همین فکرا بودم که خوابم برد.....
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313 🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت_اول داخل فرودگاه شدم سوار پله برقی با چشم دنبال عمو و زن عم
#به_وقت_رمان🌈🦋
این اولین قسمت رمان تقدیم نگاهاتون😊
#شهید_گمنام
سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نمانند تا بمیرند!😔❤️
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش در آوردند تا مانند مادرشان #گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم...☘
به مادر قول داده بود بر می گردد...
چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد☺️و گفت:
بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت...😔😢
🌸 @afsaranjangnarm_313 🌸
#بدون_شرح❌
چند ساله امام زمان ندارۍ... ؟!💔
چند ساله صاحب ندارۍ... ؟!🌧
اصلا یادت هست💭
که یکی باید باشه....🕯
که نیست...‼️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
#منتظران_ظهور ✨
#آقاجان_برگرد... 🥀
❣ @afsaranjangnarm_313 ❣
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
سلام دوستان 😁✋ هر حرفی پیشنهادی برای بهتر شدن کانالمون دارید به ما پیام بدین جوری که معلوم نباشه چه
#نظرات
ممنون که با بودنتون به ما انرژی میدین😊❤️