eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
679 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
#حاج_قاسم_سلیمانی بسم الله الرحمن الرحیم أشهد أن لا إله الا الله و أشهد أن محمدا رسول الله و أشهد أن أمير المؤمنين علي ابن ابى طالب و أولاده المعصومين أثنى عشر أئمتنا و معصوميننا حجج الله. شهادت میدهم که قیامت حق است. قرآن حق است. بهشت و جهنم حق است. سوال و جواب حق است. معاد، عدل، امامت و نبوت حق است. خداوندا ! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن، از اصلی به صلب منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجسته ترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت خمینی کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم. اگر توفیق صحابه رسول اعظمت محمد مصطفی را نداشتم و اگر بی بهره بودم از دوره مظلومیت علی بن ابی طالب و فرزندان معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آنها در همان مسیر جان خود را که جان جهان و خلقت بود، تقدیم کردند. 🦋🦋@afsaranjangnarm_313🦋🦋
🌹 ❤️ 🌹 داخل فرودگاه شدم سوار پله برقی با چشم دنبال عمو و زن عمو میگشتم. خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود.اما الان دلم برای بابام تنگ شده بود با اینکه هنوز چند ساعت نشده بود که ازش جدا شدم ولی من هیچ وقت ازش دور نبودم. هنوزم اصرارش به اینکه بیام ایران اونم تنهایی!رو درک نمیکنم. چمدونامو برداشتم و کولمو روی دوشم مرتب کردم و روسریمو هم کشیدم جلو به سمت عمو و زن عمو رفتم،عمو با لبخند پیشونیمو بوسید و گفت: _خیلی خوش اومدی دخترم +ممنون خیلی خوشحالم که میبینمتون زن عمو هم بغلم کرد و صورتمو بوسید و گفت: _بریم که خیلی خسته ای +الان که شما رو دیدم نه دیگه☺️ عمو گفت: -چمدونتو بده من بیارم +خیلی ممنون😊 عمو چمدونامو گرفت و جلوتر راه افتاد زن عمو برگشت طرفمو گفت: _اگه بدونی سمیه چقدر ذوق داره که تورو ببینه عمو خندیدو گفت: _بیشتر از اونی که فکرشو بکنی خندیدمو گفتم: +خب منم خیلی ذوق دارم هم بازی بچگیمو ببینم سوار ماشین شدیمو راه افتادیم،ماشین تو سکوت کامل بود من از پنجره بیرون رو نگاه میکردم و داشتم سعی میکردم خیابونارو یادم بیاد که چندان هم موفق نبودم (سلام.من آتنا ملکی هستم.۱۹سالمه تک فرزند خانواده و با پدرم ۷ساله که تو آلمان زندگی میکنم) بلاخره رسیدیم،نگاهی به اپارتمان سه طبقه عمو انداختم همون جور که دسته چمدونم رو میکشیدم همراه خودم،به حیاط فوق العاده قشنگشون هم نگاه میکردم که زن عمو گفت: _همش کار عموته میدونی که چقدر گل و گیاه دوست داره +اره یادمه با سمیه که تو حیاط میدویدیم همش نگران گل هاش بود که پامون نره روشون با خنده سمت واحد رفتیم که یهو در باز شد و سمیه پریدبیرون و محکم بغلم کردو گفت: _وااااای ،چقدر بزرگ شدی خیلی دلم برات تنگ شده بود +توهم خیلی بزرگ شدی فسقل خانم😉(نه به اون بزرگ شدی اول نه به این فسقل خانوم اخر) دل منم برات تنگ شده بود کفشمو در اوردمو همراهشون رفتم تو خونه،که سمیه گفت: _بیا بریم اتاقتو ببین. ببین خوشت میاد با تعجب گفتم: _اتااااااقم😳 زن عمو همون طور که چادر مشکیشو تا میزد گفت: _اره امیر علی رو فرستادم بالا که راحت باشی . اون اتاق وسطیه سمیه برات اماده کرده +ولی من نمیخواستم که بخاطر من ... که سمیه دستمو به طرف اتاق کشیدو گفت: _خوشت میاد؟چطوره؟ نگاهی به اتاق انداختم همه چیز ست سفید بود خیلی قشنگ بود +وااای عااااالیه ممنون😍 _خب حالا بگیر بخواب موقع شام صدات میکنم بعدشم تا صبح میخوایم حرف بزنیم ها. خندیدم و گفتم: +باشه با لبخند درو بست و رفت .خودمو باهمون لباسا روی تخت انداختم،دوباره یاد بابا افتادم کاش حداقل میتونستم بهش زنگ بزنم یهو دلم گرفت اما سعی کردم به اینجا فکرکنم (عمو اینا یه خونواده مذهبین و فکر نمیکردم با من همچین برخورد خوبی کنن همیشه فکر میکردم چون حجاب درست وحسابی ندارم ازمن خوششون نمیاد،نه اینکه از حجاب متنفر باشم نه فقط درکش نمیکنم ) ذهنم مشغول همین فکرا بودم که خوابم برد..... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹@afsaranjangnarm_313 🌹
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 چند ماه بعد: تسبیح و بالاخره بعد از چند دور ذکر گفتن کنار میزارم ،سجادمو تا میکنم به دیوار تکیه میدم... -بیا ارمیتا که خیلی گشنمه دو پرس غذا گرفتم آوردم باهم‌بخوریم +زحمتت شد ،یه چیزی درست می کردم دیگه -بابا کدبانووو ،بعد چند وقت هنوز تعارف داری با من؟!! +نه،میگم عارفه -جونم +اوممم...خبری نشد؟ عارفه قاشق غذا رو از جلوی دهنش برگردوند توی بشقاب و گفت: -هوف ..نه ارمیتا چند بار بگم انقدر فکر و خیال نکن همین‌روزا میاد دیگه مگه چند وقت بدون تو این داداش خل من میتونه دووم‌بیاره؟ از دلداری دادن عارفه ته دلم گرم‌میشه ولی بازم با ناراحتی گفتم: +همین طور که این بیست روز دووم آورده -ارمیتا پاشو بیا بابا نمیگی من یه ماه دیگه عروسیمه باید چاق بشم چله بشم اون وقت منو گشنه نگه داشتی +باشه عروس خانوم اومدم -آهان حالا شد بخند بابا +چشم عروس خانوووم *** -جون عارفه بمونم امشب پیشت؟ +وایییی عارفه مگه باره اوله که خونه تنهام؟بعدشم زهرا خانوم طبقه بالا هست دیگه -باشه پس مواظب خودت باش به خونه ماهم یه سر بزن +چشم -خداحافظ +خداحافظ در و بستم و پتو و بالشتمو از رو زمین برداشتم ورفتم روی تخت دراز کشیدم. طبق معمول خوابم نمی برد و باید با خاطرات گذشته تا نصفه شب سر می کردم... *[بالاخره رسیدم مشهد دسته چمدونم و گرفتم و از قطار پیاده شدم و رفتم سمت تاکسی های زرد رنگی که منتظر مسافر بودن چشمام پر از اشک بود و با بدبختی جلومو می دیدم.. فقط دلم می خواست هرچه زودتر برم حرم دیگه بغض داشت خفم می کرد.. -خانوم بفرمایین هر هتلی بخواین میریم +می خوام برم حرم چمدونمو گرفت و گفت : -بفرمایین سوار بشین سوار تاکسی شدم ،حتی یه لحظه هم صحنه هایی که چند سال پیش با فاطمه مشهد بودم از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت.. نگاهی به گوشیم که زنگ می خورد انداختم سمیرا بود،رد تماس زدم دوباره زنگ زد +بله؟ با صدایی گرفته تر از من گفت: -برا مراسمش نمیای؟ +نمی تونم بیام...طاقت‌‌...ندارم...من هنوز باورم‌نشده سمیرا -هیچکس باورش نشده،مشهدی؟ +آره -خیلی دعا کن آرمیتا خیلی ...دعا کن دل هممون آروم بگیره +اااع..ضای ب.. -آره، اهدا کردن..من باید برم دیگه +خداحافظ -خداحافظ .... : ✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫 📱 @afsaranjangnarm_313 ❤️
  •●❥❥●• از بچگی درس خوندن رو دوست نداشتم بخاطر پدر و مادرم مجبور شدم تا لیسانس ادامه بدم... بعدش رفتم سراغ کلاسهای هنری خیاطی،خطاطی... هر هنری رو که یاد میگرفتم برا خودم و اطرافیانم انجام میدادم اما دوست نداشتم برم سرکار.. آرامشی که تو خونه بود رو دلم نمیخواست با هیچ چیز دیگه ای عوض کنم هر روز بعد از انجام کارهای روزانه میرفتم سراغ گوشی.. تقریبا تا عصر سرگرم مجازی میشدم.. فعالیتم توی اینستا بیشتر بود،راه به راه پست میذاشتم استوری که خوراکم بود..! یه روز یکی از فالورام به اسم افشین پستی در مورد داروهای گیاهی برای پوست گذاشته بود پست خیلی خوبی بود،میخواستم دارو رو برای صورتم استفاده کنم نحوه استفاده رو خوب متوجه نشدم براش کامنت گذاشتم و سوالمو پرسیدم یه روز گذشت اما جواب نداد.. تعداد لایکاش زیاد بود و خیلیا کامنت گذاشته بودند گفتم لابد هنوز وقت نکرده جواب بده روز بعدش دیدم اومده تو دایرکت و پیام گذاشته.. [سلام حال شوما؟ عذر میخوام تو خصوصی مزاحم شدم و خیلی بیشتر عذر میخوام که شما بانوی محترم رو در انتظار جواب گذاشتم..] بعدش نحوه استفاده رو خیلی خوب و کامل توضیح داده بود نمیدونم چرا اومده بود دایرکت.. خواستم جوابشو ندم اما دیدم دور از ادبه جواب کسی رو که انقدر محترمانه صحبت کرده رو ندم! خلاصه مجبورشدم براش پیام بذارم تا گفتم سلام! آنلاین بود و جوابمو داد سلام خانومم😊 _ممنون بابت جواب سوالم،خیلی لطف کردید +خواهش بانوی محترم _خدانگهدار +عه چه زود خداحافظی! سوالی نداری؟! _نه دیگه..متوجه دستور استفاده شدم +اگه سوالی برات پیش اومد حتما ازم بپرس،خوشحال میشم کمکت کنم _بله،ممنون. خداحافظ +قطعا که پوست بانو خوب و زیبا هست اما امیدوارم پوستتون شفاف تر از همیشه بشه😉 خدانگهدار🌺 اینبار حس خوبی نسبت به طرز صحبتش نداشتم... چند روزی گذشت یه روز توی اینستا استوری گذاشتم دیدم سریع اومد دایرکت شکلک😍 فرستاده بود دیدم اما جوابشو ندادم.. یعنی نمیدونستم چی باید جواب بدم! پیام فرستاد جواب شکلک سکوته بانو؟! ادامه دارد..
✍️ 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: @assaranjangnarm_313