﷽
#حضرتعشق ♡
#قسمتنودسوم🖇
★این سوالی که شما گفتی رو من چند جای دیگه هم شنیدم مثلا اینکه اگه قانون بازنسشتگی برا همس پس چرا رهبری جز این قانون نیس؟
خب مثلا به این جور افراد باید گفتش که خب یه ادمی 10 ساله رهبری یه جامعه ای رو به عهده داره؛حالا بعد از 10 سال که رسید سنین کهنسالی بگیم تو پاشو برو کار رو بسپاریم به یکی دیگه؟
همین کار میدونی چه ضرر هایی به جامعه وارد میکنه!اصلا اگر این کار رو بکنیم رهبر جدید تا بیاد درک بکنه که چه خبره و چه خبر نیست حداقل 1 سال رو از دست داده
اما در مورد سوال شما...
*ارمین......من حوصلم سرررررررررر رفته
★ارمیتا خانوم
*هوم
★دوس داری با گوشی من بازی کنی؟؟
*چی بازی؟؟من اکشن دوس دارم،داری؟؟
★اکشن که نه ولی پازل دارم بیا ببین خوشت میاد؟
*باوش
مصطفی گوشیش رو سمت بلژیت گرفت و گفت که رمز هم نداره
به محض اینکه بلژیت گوشی رو روشن کرد گفت
*عه این که همون اقاهس
اسمش چیه؟؟
★اسمش علیه
*اوممممم علییی...بازم ازش عکس داری؟
★اوهوم...دوسش داری؟
*اره....چهرش خیلی قشنگه مثل یه تلالو نوره
★بیا همه عکسای این اقا اینجاست....دوس داشتی ببین
*باشه
و با گفتن همین یک کلمه از ما دور شد.
★خب برگردیم سر بحث خودمون راجب اینکه گفتی چرا رهبر کسور ما اینقدر پیره و عقلشون ضائل میشه و این حرفا درسته؟
-اره
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتنودچهارم🖇
اره گفتم اما پشت اون اره حرصی نهفته بود که فقط و فقط خودم تونستم درکش کنم.
اما با همه این احوالات حفظ ظاهر کردم به صحبت های مصطفی گوش سپردم
★ببین ارمین جان رهبری یک امر بی خیال شدنی نیست که....ما نباید تصورمون از رهبری یک منصب باشه.کسی که تایید صلاحیت میشه برای رهبری در جایگاه ولایت فقیهی قرار میره و این جایگاه تا وقتی که زنده هست اون فرد وجود داره.
رصا درحالی که دست هاخیس از ابش رو به شلوار و لباسش می مالیدتا خشک بشه کنار ما قرار گرفت و ادامه داد
☆اصلا جدای از بحث ولایت فقهی و اینا مگه هر کس که سنش بالا باشه و از اینجور چیزا عقلش ضائل شده؟
اصلا بر فرض هم بگیم که تو پیری ادم عقلش ضائل میشه!مگه میشه کسی عقلش ضائل شده باشه و بیاد یک کشور رو مدیریت کنه یا بگه فلان اتفاق حتما رخ میده و چند وقت بعد ببینی حرفش درست بوده!!
★علاوه بر تموم این حرفایی که رضا گفت
ملکه انگلستان یک خانمی که سنشون حتی از رهبر ماهم بیشتره...چرا راجب ایشون گفته نمیشه عقلشون ضائل شده؟تازه ایشون خانم هم هستن و حب اگر قرار به بهانه تراشی باشه میتونن بگن که خانم ها توانایی اداره یک مملکت رو ندارن
☆اصلا از لحاظ پزشکی و علمی هم این امر ثابت نشده هست که ادمی که پیره عقلش ضائل شده
حالا نمیشه چون بعضیا این اتفاق براشون افتاده نسبت به خمه بگیم اینجوریه که
★درسته...تازه کسی که با خدا ارتباط نزدبکی داشته باشه که عقلش ضائل نمیشه که
اگر بنا رو بزاریم رو سن و سال حضرت نوح950 سال یا شاید هم بیشتر عمر کرد،پس حالا بگیم چون اینقدر زیاد عمر کرده عقلش ضائل شده و نمیتونه تصمیم گیری های درست داشته باشه؟
-خب اخه این مقایسه اشتباهه...شما دارین یه ادم معمولی رو با یه پیامبر مقایسه میکنی....
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتنودپنجم🖇
★ببین اون یه بحث دیگه هست فقط همین مقدار بگم برات که وقتی دم از ولی فقیه میزنیم یعنی جانشین امام زمان پس یعنی خیلی هم ادم معمولی نیست.
الان نظرت راجب این حرفای من چیه؟؟
*بن.....ارمیییییییییین.....اینو ببین....ببین چقدر قشنگه.....
مصطفی میشه از اینا به منم بدی؟؟
با دیدن تصویری که مقصود و منظور بلژیت بود اه از نهاد من بلند شد هر چی بیشتر میگذشت این دختر بیشتر عاشق اون مرد میشه
★خب نگفتی....نظرت چیه راجب حرفای من؟؟
-خب راستش هم به نظرم درست میاد هم نه
نمیدونم باید بشینم درست و حسابی راجبش فکر کنم.
★حرفی نیست که...هر چقدر دوس داری فکر کن اگر هم سوالی داشتی حتما از رضا بپرس
-باشه من و آرمیتا دیگه باید بریم
آرمیتا پاشو
★بمونین..حالا صبحونم نخوردی رضا برات نیمرویی چیزی درست کنه
-نه ممنون کار دارم
☆صبر کن منم بیام برسونمتون
-باشه
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
-بلژیت
*بله
-از فردا دیگه نمیتونی بیای فروشگاه
*چرا؟
-چرا نداره که می مونی اینجا بع..
*رضا میاد پیشم؟
-نه اصلا زنگ میزنم آناستازیا بیاد پیشت
*نههه اون نهه اصلا تنها می مونم خونه
-نمیشه همین الان اصن زنگ میزنم ...
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق
#قسمتنودششم
*اه من از اون خوشم نمیاد
شبیه نامادری سیندلا می مونه
-بلژیت....بی ادب این چه حرفیه
اون تنها اشنا ما تو ایرانه
درموردش خوب حرف بزن
*نمیخوام
-بلژیت لطفا دهنت رو ببند و بگو چشم
باشه؟؟
و بلژیت زیر لب شروع کرد به غر غر کردن
*اه هرچی میشه من باید ساکت بشم هر چی میشه من باید دهنمو ببندم چه وضعشه اهههههههههه
بدقلقی های بلژیت من رو هم کلافه کرده،واقعا نمی فهمم چه مرگشه که اینقدر غر میزنه به جون من بیچاره
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
با اناستازیا صحبت کردم و قرار شد فردا ساعت 10:30بیاد پیش بلژیت تا من بتونم به کارهام برسم.
صبح وقتی میزدم از خونه بلژیت خوابه خواب بود و به خاطر اومدن اناستازیا در هارو قفل نکردم.
"رضا"
کارای ارمین و ارمیتا برام خیلی مشکوک بودولی خب سعی میکردم بهشون اهمیت ندم.
حوالی ساعت 9 صبح بود که مامان به رسم عادت این چند وقته صبحانه حاضر کرد تا برای ارمین و ارمیتا ببرم.
به خونه شون رسیدم چندین بار در زدم اما انگار کسی خونه نبود،داشتم کم کم میرفتم که صدای لخ لخ راه رفتن کسی داخل حیاط خونه نظرم رو جلب کرد منتظر شدم تا ببینم کیه.
بعد گذشت شاید 1 دقیقه در باز شد و چشم های پف کرده ارمیتا چشم های خواب الودش رو جلوی در دیدم
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق
#قسمتنودهفتم
☆سلام...ارمیتا جان ارمین خونه هست؟
ارمیتا سرش رو به معنی نه تکون داد و با همون لحن خواب الود اومد بقلم و گفت
*نه گفت چند وقت کار داره و زود میره و دیر میاد
☆ینی تو رو خونه تنها گذاشته؟؟
و وقتی نگاهش کردم متوجه شدم انقدر غرق در خواب هست که روی شونه من خوابش برده.
اروم در خونه رو بستم و در حالی که با یک دست ارمیتا رو بقل گرفته بودم با دست دیگه صبحانه اماده شده توسط مامان رو حمل میکردم.
به خونه که رسیدم هر جور محاسبه کردم نمی تونستم در رو با کلید باز کنم و باید یه زحمت دیگه به مادر می دادم تا دم ایفون بیاد و در رو بزنه.
اما حتی دستم برای به صدا در اوردن زنگ هم خالی نبود.
با سختی به پهلو ایستادم و سرم رو برم جلو تا نزدیک زنگ و با بینی شروع به فشار دادن زنگ کردم.
خودم هم از این طور زنگ زدن خندم گرفته بود؛یعنی اگر کسی من رو اینجوری میدید فکر میکرد دیوانه ام یا...........!!!
وارد خونه که شدیم وقتی مامان ارمیتا رو تو بقل من دید دهنش کامل باز موند
☆چیزی نیست فدات شم....رفتم خونشون ارمین نبود این بچه ها تنها بود اوردمش اینجا نگران باش
با مادر وارد خونه شدیم.
ارمیتا رو روی تخت خودم خوابوندم و رفتم کمک مامان برای چیدن سفره صبحانه....
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق
#قسمتنودهشتم
بنوعا:
کار امروزم تموم شده بود و داشتم بر میگشتم خونه که گوشیم زنگ خورد آناستازیا بود
-بله؟
+کجایی ..مگه قرار نبود بلژیت و نبری احمق می خوای بهت مشکوک بشن؟
-چی میگی برا خودت نمیفهمم واقعا بلژیت خونس تو مگه کجایی؟
+من الان رسیدم اون خواهرتم نیست تو خونه
-مگه قرار نبود صبح زود بیای برا چی الان اومدی
+تصادف کر..اصلا مگه الان وقت این حرفاس یعنی کجا رفته؟مگه شماها کسیو میشناسید اینجا
-آره
+چی؟یعنی چی؟
-وقت توضیح ندارم قطع کن باید زنگ بزنم
+ تو غلط...
گوشیو قطع کردم و سریع رفتم طرف خونه رضا
زنگ زدم در و باز کرد
با صدای بلند گفتم
-آرمیتااا
☆سلام داداش بیا تو
-نمیشه سریع بگو بیاد
☆بیا بالا ناهار در..
-گفتم نمیشههه بگو بیاد سریع
☆باشه باشه الان میگم آروم باش
بعد چند دقیقه آرمیتا دویید اومد اونم انگار میدونست تا چه حد اعصاب ندارم.
دستشو گرفتم و کشیدم طرف خونه..
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان واعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313 📍
﷽
#حضرتعشق
#قسمتنودنهم
*چی شده؟
-هیچی فقط برو توی اتاقت
*باشه
بلژیت رفت توی اتاق در و بستم و اومدم روبروی آناستازیا
+خب میشنوم
-چیو؟
+اینکه خواهرت خونه ی اونا چیکار می کرد؟
-چیکار می کرد؟ رفته در زده دیده تنهاس بردتش پیش خودش چی شده مگه؟
+چطور به خودش اجازه داده همچین کاری بکنه فضولی تا این حد!
-ایرانه دیگه
+فقط همین یه بار بود دیگه؟برخورد دیگه ای که نداشتین؟
-نه
هنوز دو دقیقه نشده بود از دروغی گفتم که ....
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
رضا:
☆مادر من آخه برم چیکار نمیگن به تو چه ربطی داره
_نه نمیگن اینا غریبن اینجا خوبیت نداره حتما یه اتفاقی افتاده براش اینجوری کرد الان میره سر اون طفل معصوم خالی میکنه برو شاید تونستی آرومش کنی مشکلشو حل کنی
☆چشم میرم
لباسامو پوشیدمو از خونه اومدم بیرون به ماشینی که جلوی در خونشون پارک شده بود نگاه کردم و زنگ زدم ..
کسی جواب نداد خواستم برگردم طرف خونه که...
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313 📍
﷽
#حضرتعشق ♡
#قسمتصدم🖇
بنوعا:
در رو که باز کردم با چهره نگران رضا رو به رو شدم
☆ارمین جان داداش چیزی شده؟؟ارمیتا رو چرا اون جوری بردی؟
-رضا زود برو زود باش برو دیگع
☆اخه کجا برم....جواب منو بده
در حین کش مکش با رضا برای فرستادنش به سمت خونش بودم که صدای اناستازیا رو از پشت شنیدم
+ایشون کی باشن؟؟
لبخند هول هولکی روی صورتم اوردم و برگشتم سمت اناستازیا
-هی......هیچی....هیچی
پیاز میخواست
+که اینطور....پیاز میخواست
اقا شما پیاز میخوای
و رضا در کمال صداقت جواب داد
☆نه من اومده بودم حال ارمیتا رو بپرسم
و ای کاش که رضا جواب نمیدادو به من توجه میکرد.
+که اینطور.....تشریف بیارید ببینید ارمیتارو
چرخی به سمت رضا زدم و با چشم اشاره کردم که داخل نیا
اما رضا انگار تردید داشت که با جمله بعدی اناستازیا اومد داخل
+تشریف بیارید دیگه
و رضا اروم اروم داخل خونه اومد.
+ارمین برو بیش ارمیتا
-سوسن گوش کن
و این بار سوسن با فریاد گفت
+گفتم برو داخل
به ناچار حرف سوسن رو گوش دادم و رفتم داخل
سوسن فریاد زد
+ارمیتا رو هم پیش خودت نگه دار نزار بیاد بیرون
شاید 10 دقیقه از ورود رضا بع داخل خونه گذشته بود.از استرس با دست هام بازی میکرد و لب هام رو میجوییدم که صدای اخ های ممتد و بلندی در حیاط پیچید.
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتصدیکم🖇
با عجله رو به بلژیت گفتم
-بیرون نیا به هیچ عنوان....خواهش میکنم ازت
*باشه
با عجله از در بیرون دویدیم که با بدن غرق به خون سوسن روبه رو شدم
-سو...سن
سرم رو به سمت اطراف چرخوندم که با جسم نیمه جون رضا رو به رو شدم.
از پهلو دچار خونریزی شده بود؛وقتی بیشتر که دقت کردم،متوجه چاقویی شدم که هم به بدن رضا اسیب رسونده بود و هم اناستازیا رو غرق در خون کردم.
اناستازیا برای اینکه موقعیت ما لو نره به جای استفاده از اسلحه گرم از چاقو استفاده کرده بود
نمیدونم چی و کی بهم دستور داد که برای نجات جون رضا به اورژانس تلفن کنم
با دو به داخل خونه دویدم و به سمت گوشیم حمله کردم.از استرس زیاد دستام میلرزید و نمیتونستم شماره اورژانس رو بگیرم
بلژیت رو صدا کردم
-یادته اعداد رو بهت یاد دادم
*اوهوم
-این عدد هایی رو که میگم بگیر و رو اون ایکون کلیک کن
1
*یک
-1
*یک
-5
*پنج
-روی اون ایکون کلیک کن و گوشی رو بده من.بلژیت بیرون نرو باشه؟
*باشه
تلفن رو از بلژیت گرفتم و منتظر ایستادم تا به یکی از اپراتور های اورژانس وصل بشم
-الو اورژانس؟
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق
#قسمتصددوم
تلفن و قط کردم و برگشتم سمت بلژیت
-بلژیت زود بیا بغلم سرتو بزار رو شونم و چشماتم باز نکن شنیدی؟
*آره
سریع بلندش کردم و تا قبل از اومدن آمبولانس بزارمش پیش مادر رضا
از حیاط رد شدم نگاهی چند لحظه وایسادم و نگاهی به رضا کردم داشت آروم ناله میکرد
رفتم طرف در ،در و باز کردم
-میتونی چشمات و باز کنی
بلژیت سرشو بلند.کرد
گذاشتم زمین
*ببین بلژیت خوب گوش کن چی میگم میریم در خونه رضا زنگ رو میزنیم میری پیش مادر رضا می مونی خب؟ اگه پرسید کجاییم بگو داداشم و رضا جایی کار داشتن رفتن شنیدی؟
با سرعت بلژیت رو در خونه رضا گذاشتم که برگردم پیش رضا که یهو بلژیت زد زیر گریه
*کجا می خوای بری ها؟من می خوام پیش تو باشم اذیتت نمیکنم قول میدم
-بلژیت عزیزم بدو برو تو الان وقت این حرفا نیست بر میگردم پیشت بدو
*باشه میرم زود بیای ها
-باشه
برای اینکه خیالش راحت بشه دستی براش تکون دادم ومنتظر موندم تا بره داخل خونه.
بلژیت رفت تو خونه رضا برگشتم سمت خونه خودمون رفتم بالا سر آناستازیا نفس نمی کشید...
✍🏻 نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسندخ ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313 📍
﷽
#حضرتعشق
#قسمتصدسوم
مطمئن شدم که مرده؛رفتم بالاسر رضا سعی کردم خودم رو اروم نشون بدم و ارامش داشته باشم.
-رضا داداش...تو خیلی به من و خواهرم لطف داشتی....هم تو هم مادرت و هم دوستت
تمام این حرفا رو داشتم میزدم تا رضا بیهوش نشه و تا رسیدن امبولانس زنده بمونه.
تمام ماجرای خودم رو براش گفتم هرچی که بود و نبود
-رضا جان شنیدی...؟
رضا به سختی پلک هاش رو به نشونه تایید باز و بسته کرد
-رضا جان....خب گوش کن ببین چی میگم....
من برای نجات جون تو،جون خواهرم باید اسیبی که به تو وارد شده و مردن این زن رو گردن بگیرم
رضا به سختی گفت
☆ا....اخههههه
-هیسسسسس.....گوش کن
ببین من اگر این کار رو نکنم جون تو خواهرم مادرت و همه به خطر میفته پس هیچی نگو
اگه اومدن برای پرس و جو حرفای منو تایید کن باشه؟
☆چ...چی...بگم.....با....باشه
-دمت گرم
اگه اتفاقی افتاد برام من بلژیت رو میسپارم دست تو باشه؟
☆با...شه....ر...رفیق
همینکه این جمله رو رضا گفت صدای امبولانس بلند شد و چند لحظه بعد جلوی خونه ما صدای ترمز ماشین شنیده شد
مامور های امبولانس دویدن داخل و با عجله گفتم
-بیاین اینجا....بیاین اینجا
و چند ثانیه بعد رضا بیهوش شد.
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313 📍
﷽
#حضرتعشق
#قسمتصدچهارم
ماموران اورژانس شرایط و وضعیت رضا رو چک کردند و کپسول اکسیژن رو به رضا وصل کردند.
و با امبولانس و همراه رضا رفتیم بیمارستان.
رضا رو منتقل کردند اتاق عمل و من موندم پشت در های بسته اتاق و منتظر برای اومدن پلیس و دغدغه ای که برای اینده بلژیت داشتم
فکرای عجیب و غریبی که توی مغزم رژه می رفت.
اینکه چرا اون لحظه بلژیت رو سپردم به رضا یا اینکه چرا حقیقت رو به رضا گفتم
چرا اناستازیا و باستین رو ول کردم و همه کسم رو سپردم به رضا
واقعا چرا؟چرا؟چرا
سرم داشت از این همه فکر میترکید و منفجر میشد
خدایا کمکم کن
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
رضا حدود 30 دقیقه ای بود که داخل اتاق عمل بود،همچنان که منتظر بودم حضور دو پلیس توجهم رو جلب کرد.
ته دلم خالی شد و کمی ترس به وجودم تزریق شد.
نفس عمیقی کشیدم تا به من برسن.
بالاخره دوپلیس جوان به من رسیدن و بعد از صحبت های مرسوم ایرانی ها یکی از این دو پلیس از من راجب اتفاقاتی که افتاده سوال پرسید
نفیس عمیقی کشیدم و گفتم....
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313 📍