eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
679 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇 +ارمین....هزار بار گفتم بلژیت نه...ارمیتا لطفا دقت کن...حواست باشه...سعی کن خیلی هم با اینا حرف نزنی...راستی پنجشنبه منتظرتم بیا پیشم ارمین....کاری نکن که این توفیق ازت گرفته بشه -خیالت راحت...حواسم هست گوشیو قط کردم و لباس پوشیدم تا برم اما بلژیت و نمی تونستم تنها بزارم.اگر کسی میومد دم در و در رو باز میکرد خطرناک بود. -بلژیت *بله -سریع لباس بپوش می خوایم بریم بیرون *باشه ‌ ♧♧♧♧♧♧♧♧♧ نگاهی به فروشگاه انداختم، جای خوبی بود اما متاسفانه نزدیک رضا و این باعث واهمه و ترس من شده بود. فروشگاه کار زیاد داشت....مرتب کردن و عادی سازی اینجا....کم کم باید برای شروع ماموریت اماده میشدم داشتم به ماموریت فکر می کردم. تقریبا تمیز کردن فروشگاه تا شب تموم شده بود.بلژیت هم کمکم میکرد و گاهی هم زحمت من رو بیشتر میکرد با بازی ها و شیطونی هاش.اناستازیا هماهنگ کرده بود تا امروز بعد از ظهر مقداری مواد خوراکی برای فروشگاه بیارن. وقت زیادی برای چیدن نبود و من هم به گذاشتن اون ها داخل انبار فروشگاه اکتفا کردم. منم برای شام چندتا کنسرو برداشتم تا دیگه اون پسره رضا گیر نده تا از شامشون بخوریم. با بلژیت از مغازه اومدیم بیرون و به سمت خونه حرکت کردیم... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
🖇 در راه بلژیت با ذوق و کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد.امیدوارم که اینجا و این فضا روی بلژیت تاثیر نزاره. همراه بلژیت به نزدیکی خونه رسیده بودیم که با دسدن فرد جلوی در خشکم زد. خداییییی من این اینجا چیکار میکنه با کلافگی نفسی کشیدم و به سمت خونه حرکت کردم. رضا همراه یه سینی غذا یه پیرزن جلوی در ایستاده بودن ☆به سلام مرد کاری.... مادرجون ایشون به تازگی اومدن اینجا -سلام... لازم نبود غذا بیارید غذا داشتیم رضاکه انگار از حرفم جا خورده بود به دستام نگاهی کرد و گفت ☆منظورت همین دوتا قوطی کنسروه؟!پسر به فکر خواهرت باش -باشه ☆حالا این سینی رو از ما میگیره یا باز خودم اول باید بخورم؟؟ و با تموم شدن جملش زد زیر خنده. داشت به رفتار ظهرم کنایه میزد -این خیلی زیاده ☆خب اخه این فقط برای شما نیس!! برای خودمون هم هست. کم مونده بود بزنم زیر گریه خدای من این پیش خودش چی فکر کرده بود. به ناچار در خونه رو باز کردم و همه به داخل خونه رفتن با کمک من و رضا که متعقد بود چیزی. به نام سفره باید حتما پهن بشه غذا هارو اوردیم سر سفره و شروع کردیم به خوردن. هر وقت رضا و مادرش سوالی ازم می پرسیدن سعی میکردم کوتاه جواب بدم تا دیگه به صحبت هاشون ادامه ندن اون شب هم با تمام شوخیها و.... رضا گذشت و به همراه مادرش قصد ترک خونه رو داشتن. دم در موقع رفتن رضا ازش خواستم تا دیگه برامون غذا نیارن و ما به خوردن غذاهای اماده عادت داریم... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
تا رسیدن به خونه یا حرص خوردم یا خنده هامو از بلژیت پنهان کردم که ماجرا نداشته باشیم باهم اینقدر که بحثم با سوسن طولانی شده بود که تقریبا نزدیکای 9،10شب رسیدیم. خداروشکر که رضا پشت در واینستاده بود وگرنه.... با بلژیت داخل خونه شدیم.غذا رو بیرون خورده بودیم و حالا بعد از عوض کردن لباسا اماده شدیم برای خواب. ♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧ صبح روز بعد با صدای در از خواب بیدار شدم و به سراغ در رفتم در رو که باز کردم بازهم چهره رضا رو دیدم ☆سلام -سلام ☆خوبین؟حالتون خوبه؟ -اره ...چطور؟؟ ☆اخه دیروز که اومدم نبودین -اره..خونه یکی از دوستام بودیم ☆اها -خب...کارم داشتی؟؟ ☆اومدم ببرمتون صبحونه بخورید -صبحانه؟؟کجا ☆میخوام بهتون کله پاچه بدم!! -چی هست؟؟ ☆یه صبحونه عالی فقط چون کله پاچه فقط صبحای زود پیدا میشه براتون گرفتم نتونستم بیارم دم خونتون.... بیاین اونجا بخوریم دورهم -هوف خدایااااااا.....ببین ارمیتا خوابه میتونی بقلش کنی تا من لباس بپوشم؟؟ ☆اوهوم....البته رضا داخل اومد؛بلژیت رو بقل کرد و بالاخره بعد از حاضر شدن من بیرون رفتیم و.... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
🖇 ‌★اخه نداره رضا با فکری که یهو به ذهنم رسید لبخندی زدم چرا من نباید حرفا و عقایدمو بکوبونم تو دهن این جماعت؟چرا باید به حرف آناستازیا گوش بدم بی معطلی تصمیم خودمو که فکر میکردم خیلی درسته به زبون اوردم -باشه قبول بمون....فقط یه چیزی! رضا بی معطلی گفت: ☆چی؟؟ -در مورد یه موضوعی بحث کنیم.اگر من قانع شدم که چه عالی و باهم کنار میایم اما اگر قانع نشدم ★خب؟؟؟ -باشه اینو بعدا میگم رضا لبخندی زد و گفت: ☆حله...من برم ارمیتا رو یه جا بخوابونم بعد برم تو اشپزخونه تا شما مهیای بحث بشین من اومدم -خودت موافقی؟؟ این حرف رو من رو به مصطفی نامی زدم که معلوم بود خیلی با رضا رفیقه ★اره....اما اگه این بحث خارج از تخصص من باشه و چیزی دربارش ندونم شرمنده.. -فکر نمیکنم ندونی بالاخره رهبر کشورته ★باشه ..بفرما بشین -مطمئنی از حرف من ناراحت نمیشی به هر حال هردوتون اخوندین؟ از این حرفم مصطفی لبخندی زد لبخندی که حتی به دل من هم نشست ★نه ناراحت نمیشم...بپرس سوالتو -خب ببین الان ایران موقعیت خوبی نداره...ینی از همه جا تحریمه. ★خب؟ -خب مگه شماها نمیگید مهم ترین شخص مملکت رهبر ایرانه.خب چرا این رهبر،این ولی فقیه؛وقتی نمیتونه وضع فعلی مملکت رو اصلاح کنه!چرا هست؟چرا از این مقام کناره گیری نمیکنه؟؟ ★خب ببین..... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
🖇 و مصطفی در ادامه صحبت های رضا گفت ★دقیقا همین طوره که رضا میگه اصلاح اوضاع چه این زمان و چه دوران های دیگه امری دو سویه و دو طرفه بوده ینی چی که دو طرفس!؟ ☆ینی هم اونی که مصلحه و هم اونی که میخواد این اصلاح شدن رو بپذیره.تازه علاوه برهمه اینا شرایط باید مهیا باشه برای این اصلاح شدنه رو به رضا کردم و پرسیدم -نکنه توعم اخوندی؟ و با گفتن این جمله من دوباره صدای خنده مصطفی و رضا و بلند شده هیچ جوره نتونستن صدای قهقه هاشون رو کنترل کنن شاید اغراق نباشه اگه بگم مصطفی و رضا 5 دقیقه یک نفس خندیدن و خسته نشدن صدای خنده هردوتاشون داشت رفته رفته کم میشد که بلژیت درحالی که چشماش رو با دستای کوچیکش می مالید بیرون اومد و گفت *بنوعا....داداشی...کجایی؟؟ و من از هول اینکه پیش این دو نفر لو نرم سریع به طرف بلژیت رفتم و بقلش کردم و گفتم -اینجام ارمیتا.... دستاش رو از روی چشماش برداشت و گفت *اینجا کجاست و نگاه دیگه ای به خونه کرد که چشمش به رضا و مصطفی خورد *سلام رضا...خوبی؟؟ و همچنان که دست بلژیت رو گرفته بودم به سمت رضا و مصطفی رفتیم و روبروشون نشستیم ☆سلام دختر گل....خوب خوابیدی؟؟ و بلژیت که تا قبل از جواب رضا کنارم نشسته بود و پاهاش رو به نوبت تکون تکون میداد ایستاد و به سمت رضا رفت و گفت *اوهوم...میشه بغلت بشینم؟؟ ☆باعثه افتخاره خوشگل خانوم و رضا با در اغوش کشیدن بلژیت باعث شد که دوباره به مصطفی بگم..... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
-میشه برگردیم سر بحث خودمون؟؟ ★اره اره...حتما. کجا بودیم؟؟ -اونجایی که رضا گفت شرایط باید مهیا بشه ★اها...اره ببین میخوام برات یه مثالی بزنم ولی نمیدونم چقدر برات ملموسه ما توی دوران شاه بستر اماده شده ای برای انجام شرک و کفر و.... بود اما بعضی از مردم،چه پیر..چه جون اراده قوی توحیدی داشتن حتی توی ارتش هم بودن ادم هایی که نماز شب میخوندن توی زمان حال هم بستر و قانون برای اصلاح وجود داره؛حکومت و نظام خوبه اما فقط خوب بودن نظام کافی نیست... همه افراد باید خوب بشن.... ☆اینجا میرسیم به اساسی ترین مشکل.... همه میتونن خوب بشن یا خوب باشن اما مشکل اینجاست که بعضی اراده کافی رو برای خوب شدن ندارن....شرمنده مصطفی جان که پریدم وسط صحبتت ★نه بابا....کامل میکنی حرفای منو ناگهانی وسط تعارف تیکه پاره کردنشون پریدم و گفتم -خب همه اینا درست....ولی ربطش به سوال من چیه؟؟ ★بزار بگم برات چرا این همه مقدمه چینی کردم ببین ما یه سوال کلی بپرسیم وظیفه رهبر،امام و ولی فقیه چیه؟؟ ولی فقیه وظیفه داره از کلیت نظام محافظت بکنه،دستور بده؛نظارت بکنه و تذکر بده. -خب!! ★حالا وقتی یک فردب این تذکری که ولی فقیه میده رو قبول نداره و نمیخواد بپذیره،زور این ولی فقیه که از حضرت علی بیشتر نیست!! حضرت علی به عنوان جانشین پیامبر هم تذکر میدادن ولی مسئولین و زمام داران زمان ایشون این تذکر ها رو نمی پذیرفتند ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
🖇 ★ببین اون یه بحث دیگه هست فقط همین مقدار بگم برات که وقتی دم از ولی فقیه میزنیم یعنی جانشین امام زمان پس یعنی خیلی هم ادم معمولی نیست. الان نظرت راجب این حرفای من چیه؟؟ *بن.....ارمیییییییییین.....اینو ببین....ببین چقدر قشنگه..... مصطفی میشه از اینا به منم بدی؟؟ با دیدن تصویری که مقصود و منظور بلژیت بود اه از نهاد من بلند شد هر چی بیشتر میگذشت این دختر بیشتر عاشق اون مرد میشه ★خب نگفتی....نظرت چیه راجب حرفای من؟؟ -خب راستش هم به نظرم درست میاد هم نه نمیدونم باید بشینم درست و حسابی راجبش فکر کنم. ★حرفی نیست که...هر چقدر دوس داری فکر کن اگر هم سوالی داشتی حتما از رضا بپرس -باشه من و آرمیتا دیگه باید بریم آرمیتا پاشو ‌‌‌★بمونین..حالا صبحونم نخوردی رضا برات نیمرویی چیزی درست کنه -نه ممنون کار دارم ☆صبر کن منم بیام برسونمتون -باشه ♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧ -بلژیت *بله -از فردا دیگه نمیتونی بیای فروشگاه *چرا؟ -چرا نداره که می مونی اینجا بع.. *رضا میاد پیشم؟ -نه اصلا زنگ میزنم آناستازیا بیاد پیشت *نههه اون نهه اصلا تنها می مونم خونه -نمیشه همین الان اصن زنگ میزنم ... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
☆سلام...ارمیتا جان ارمین خونه هست؟ ارمیتا سرش رو به معنی نه تکون داد و با همون لحن خواب الود اومد بقلم و گفت *نه گفت چند وقت کار داره و زود میره و دیر میاد ☆ینی تو رو خونه تنها گذاشته؟؟ و وقتی نگاهش کردم متوجه شدم انقدر غرق در خواب هست که روی شونه من خوابش برده. اروم در خونه رو بستم و در حالی که با یک دست ارمیتا رو بقل گرفته بودم با دست دیگه صبحانه اماده شده توسط مامان رو حمل میکردم. به خونه که رسیدم هر جور محاسبه کردم نمی تونستم در رو با کلید باز کنم و باید یه زحمت دیگه به مادر می دادم تا دم ایفون بیاد و در رو بزنه. اما حتی دستم برای به صدا در اوردن زنگ هم خالی نبود. با سختی به پهلو ایستادم و سرم رو برم جلو تا نزدیک زنگ و با بینی شروع به فشار دادن زنگ کردم. خودم هم از این طور زنگ زدن خندم گرفته بود؛یعنی اگر کسی من رو اینجوری میدید فکر میکرد دیوانه ام یا...........!!! وارد خونه که شدیم وقتی مامان ارمیتا رو تو بقل من دید دهنش کامل باز موند ☆چیزی نیست فدات شم....رفتم خونشون ارمین نبود این بچه ها تنها بود اوردمش اینجا نگران باش با مادر وارد خونه شدیم. ارمیتا رو روی تخت خودم خوابوندم و رفتم کمک مامان برای چیدن سفره صبحانه.... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
بنوعا: کار امروزم تموم شده بود و داشتم بر میگشتم خونه که گوشیم زنگ خورد آناستازیا بود -بله؟ +کجایی ..مگه قرار نبود بلژیت و نبری احمق می خوای بهت مشکوک بشن؟ -چی میگی برا خودت نمیفهمم واقعا بلژیت خونس تو مگه کجایی؟ +من الان رسیدم اون خواهرتم نیست تو خونه -مگه قرار نبود صبح زود بیای برا چی الان اومدی +تصادف کر..اصلا مگه الان وقت این حرفاس یعنی کجا رفته؟مگه شماها کسیو میشناسید اینجا -آره +چی‌؟یعنی چی؟ -وقت توضیح ندارم قطع کن باید زنگ بزنم + تو غلط... گوشیو قطع کردم و سریع رفتم طرف خونه رضا زنگ زدم در و باز کرد با صدای بلند گفتم -آرمیتااا ☆سلام داداش بیا تو -نمیشه سریع بگو بیاد ☆بیا بالا ناهار در.. -گفتم نمیشههه بگو بیاد سریع ☆باشه باشه الان میگم آروم باش بعد چند دقیقه آرمیتا دویید اومد اونم انگار میدونست تا چه حد اعصاب ندارم. دستشو گرفتم و کشیدم طرف خونه.. ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان واعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313 📍
🖇 بنوعا: در رو که باز کردم با چهره نگران رضا رو به رو شدم ☆ارمین جان داداش چیزی شده؟؟ارمیتا رو چرا اون جوری بردی؟ -رضا زود برو زود باش برو دیگع ☆اخه کجا برم....جواب منو بده در حین کش مکش با رضا برای فرستادنش به سمت خونش بودم که صدای اناستازیا رو از پشت شنیدم +ایشون کی باشن؟؟ لبخند هول هولکی روی صورتم اوردم و برگشتم سمت اناستازیا -هی......هیچی....هیچی پیاز میخواست +که اینطور....پیاز میخواست اقا شما پیاز میخوای و رضا در کمال صداقت جواب داد ☆نه من اومده بودم حال ارمیتا رو بپرسم و ای کاش که رضا جواب نمیدادو به من توجه میکرد. +که اینطور.....تشریف بیارید ببینید ارمیتارو چرخی به سمت رضا زدم و با چشم اشاره کردم که داخل نیا اما رضا انگار تردید داشت که با جمله بعدی اناستازیا اومد داخل +تشریف بیارید دیگه و رضا اروم اروم داخل خونه اومد. +ارمین برو بیش ارمیتا -سوسن گوش کن و این بار سوسن با فریاد گفت +گفتم برو داخل به ناچار حرف سوسن رو گوش دادم و رفتم داخل سوسن فریاد زد +ارمیتا رو هم پیش خودت نگه دار نزار بیاد بیرون شاید 10 دقیقه از ورود رضا بع داخل خونه گذشته بود.از استرس با دست هام بازی میکرد و لب هام رو میجوییدم که صدای اخ های ممتد و بلندی در حیاط پیچید. ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
🖇 با عجله رو به بلژیت گفتم -بیرون نیا به هیچ عنوان....خواهش میکنم ازت *باشه با عجله از در بیرون دویدیم که با بدن غرق به خون سوسن روبه رو شدم -سو...سن سرم رو به سمت اطراف چرخوندم که با جسم نیمه جون رضا رو به رو شدم. از پهلو دچار خونریزی شده بود؛وقتی بیشتر که دقت کردم،متوجه چاقویی شدم که هم به بدن رضا اسیب رسونده بود و هم اناستازیا رو غرق در خون کردم. اناستازیا برای اینکه موقعیت ما لو نره به جای استفاده از اسلحه گرم از چاقو استفاده کرده بود نمیدونم چی و کی بهم دستور داد که برای نجات جون رضا به اورژانس تلفن کنم با دو به داخل خونه دویدم و به سمت گوشیم حمله کردم.از استرس زیاد دستام میلرزید و نمیتونستم شماره اورژانس رو بگیرم بلژیت رو صدا کردم -یادته اعداد رو بهت یاد دادم *اوهوم -این عدد هایی رو که میگم بگیر و رو اون ایکون کلیک کن 1 *یک -1 *یک -5 *پنج -روی اون ایکون کلیک کن و گوشی رو بده من.بلژیت بیرون نرو باشه؟ *باشه تلفن رو از بلژیت گرفتم و منتظر ایستادم تا به یکی از اپراتور های اورژانس وصل بشم -الو اورژانس؟ ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
-برات توضیح دادم قبلا...اینا رو ولش کن حرف اصلی من الان راجب بلژیته خب گوش کن ببین چی میگم ☆گوشم با توعه جان!!!! -ببین بلژیت شناسنامه ایرانی داره تو همون خونه ما تو چمدون کوچیک گوشه اتاقه برش دار فقط رضا ببین ما فرانسه هیچ کسی رو نداریم اگر بلژیت اصراری چیزی کرد برای برگشت به فرانسه گوش نده.اگر میشه پیش خودت نگه دار خواهرم رو ☆داداشم خواهر تو خواهر خودمه اصلا -دمت گرم....گوش بده همچنان که با رضا حرف میزدم اشک دونه دونه از چشم هام می چکید -بلژیت خیلی علاقه داشت که رهبر ایران رو حتی از دور هم ببینه،من که نتونستم این خواستش رو انجام بدم اما تو فک کنم خوب بدونی چه جوری میشه رهبرتون رو دید خواهرم رو به تو سپردم رضا ☆باشه داداش حلال کن تلخندی زدم و گفتم -اینو من باید بهت بگم رضا تو منو حلال کن از مادرت و مصطفی و بلژیت هم برام حلالیت بگیر ☆چشم...داداش این دم اخری میزاری یه ماچت بکنم؟ -ماچ چیه بیا بغلم داداش ♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧ 10سال بعد بلژیت: چیز زیادی از 7 یا 6 سالگی یادم نیس جز یکسری خاطرات مبهم. اماحالا من 17 ساله منتظر ایستادم تا کسی رو ببینم که عمری نامش رو از داداش رضا شنیدم منتظر حضرت عشقم ........... 《پایان》