﷽
#حضرتعشق
#قسمتنودهشتم
بنوعا:
کار امروزم تموم شده بود و داشتم بر میگشتم خونه که گوشیم زنگ خورد آناستازیا بود
-بله؟
+کجایی ..مگه قرار نبود بلژیت و نبری احمق می خوای بهت مشکوک بشن؟
-چی میگی برا خودت نمیفهمم واقعا بلژیت خونس تو مگه کجایی؟
+من الان رسیدم اون خواهرتم نیست تو خونه
-مگه قرار نبود صبح زود بیای برا چی الان اومدی
+تصادف کر..اصلا مگه الان وقت این حرفاس یعنی کجا رفته؟مگه شماها کسیو میشناسید اینجا
-آره
+چی؟یعنی چی؟
-وقت توضیح ندارم قطع کن باید زنگ بزنم
+ تو غلط...
گوشیو قطع کردم و سریع رفتم طرف خونه رضا
زنگ زدم در و باز کرد
با صدای بلند گفتم
-آرمیتااا
☆سلام داداش بیا تو
-نمیشه سریع بگو بیاد
☆بیا بالا ناهار در..
-گفتم نمیشههه بگو بیاد سریع
☆باشه باشه الان میگم آروم باش
بعد چند دقیقه آرمیتا دویید اومد اونم انگار میدونست تا چه حد اعصاب ندارم.
دستشو گرفتم و کشیدم طرف خونه..
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان واعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313 📍