﷽
#حضرتعشق
#قسمتهشتادپنجم
تا رسیدن به خونه یا حرص خوردم یا خنده هامو از بلژیت پنهان کردم که ماجرا نداشته باشیم باهم
اینقدر که بحثم با سوسن طولانی شده بود که تقریبا نزدیکای 9،10شب رسیدیم.
خداروشکر که رضا پشت در واینستاده بود وگرنه....
با بلژیت داخل خونه شدیم.غذا رو بیرون خورده بودیم و حالا بعد از عوض کردن لباسا اماده شدیم برای خواب.
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
صبح روز بعد با صدای در از خواب بیدار شدم و به سراغ در رفتم
در رو که باز کردم بازهم چهره رضا رو دیدم
☆سلام
-سلام
☆خوبین؟حالتون خوبه؟
-اره ...چطور؟؟
☆اخه دیروز که اومدم نبودین
-اره..خونه یکی از دوستام بودیم
☆اها
-خب...کارم داشتی؟؟
☆اومدم ببرمتون صبحونه بخورید
-صبحانه؟؟کجا
☆میخوام بهتون کله پاچه بدم!!
-چی هست؟؟
☆یه صبحونه عالی
فقط چون کله پاچه فقط صبحای زود پیدا میشه براتون گرفتم نتونستم بیارم دم خونتون....
بیاین اونجا بخوریم دورهم
-هوف خدایااااااا.....ببین ارمیتا خوابه میتونی بقلش کنی تا من لباس بپوشم؟؟
☆اوهوم....البته
رضا داخل اومد؛بلژیت رو بقل کرد و بالاخره بعد از حاضر شدن من بیرون رفتیم و....
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍