﷽
#حضرتعشق
#قسمتصدسوم
مطمئن شدم که مرده؛رفتم بالاسر رضا سعی کردم خودم رو اروم نشون بدم و ارامش داشته باشم.
-رضا داداش...تو خیلی به من و خواهرم لطف داشتی....هم تو هم مادرت و هم دوستت
تمام این حرفا رو داشتم میزدم تا رضا بیهوش نشه و تا رسیدن امبولانس زنده بمونه.
تمام ماجرای خودم رو براش گفتم هرچی که بود و نبود
-رضا جان شنیدی...؟
رضا به سختی پلک هاش رو به نشونه تایید باز و بسته کرد
-رضا جان....خب گوش کن ببین چی میگم....
من برای نجات جون تو،جون خواهرم باید اسیبی که به تو وارد شده و مردن این زن رو گردن بگیرم
رضا به سختی گفت
☆ا....اخههههه
-هیسسسسس.....گوش کن
ببین من اگر این کار رو نکنم جون تو خواهرم مادرت و همه به خطر میفته پس هیچی نگو
اگه اومدن برای پرس و جو حرفای منو تایید کن باشه؟
☆چ...چی...بگم.....با....باشه
-دمت گرم
اگه اتفاقی افتاد برام من بلژیت رو میسپارم دست تو باشه؟
☆با...شه....ر...رفیق
همینکه این جمله رو رضا گفت صدای امبولانس بلند شد و چند لحظه بعد جلوی خونه ما صدای ترمز ماشین شنیده شد
مامور های امبولانس دویدن داخل و با عجله گفتم
-بیاین اینجا....بیاین اینجا
و چند ثانیه بعد رضا بیهوش شد.
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313 📍