eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
677 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
📱🇺🇸 +میگم رفیـــق -جان رفیــــق +ما تو جنگ سخت حرف اول و میزنیم✌️🏻 اما تو جنگ نرم........ -ایمانت که قوی باشه تو جنگ نرمم پیروزیم👊🏻 🖊🗒 🇮🇷 @afsaranjangnarm_313 📱
4_5819133391282374514.mp3
7.33M
نمایـشنامہ 🌱🌸 بر اسـاس‌زندگۍشهید مدافع‌حـرم‌حمید سیاهکالی‌مرادۍبه‌روایـت‌همـسر🦋 💛 🙃 💫 @afsaranjangnarm_313 💫
طعنه و خنده به اشعارم بزنید تیر غم بر دل دیوانہ و زارم بزنید در حفاظت ز امیرم علے خامنہ اے میشوم میثـم تمار،به دارم بزنید 💚@afsaranjangnarm_313💚
📜 وقتے متوجه شدم قرار است برود لباس هایش را خیس مےکردم که هر زمان سراغ لباس هایش را گرفت،بگویم خیس است. پنجشنبه بود که دیگر مطمئن شدم نمیرود لباس هایش را پهن کردم،دیدم یکدفعه لباس هاےخیسش را پوشید. گفتم:چہ شده لباس پوشیدی؟ گفت:میخواهم با بچها شوخی کنم،شما که نگذاشتید بروم. داشتم قرآن میخواندم،رفت قرآن بزرگ خانه را آورد،دستےرویش کشید و بوسید و خواست کہ از زیر قرآن ردش کنم. قبول نکردم،گفتم عمرا. به پدرش گفت که از زیر قرآن ردش کند،پدرش قبول کرد. در حال رد شدن از زیر قرآن بود که به من گفت مےتوانےحداقل چندتا عکس از من بگیری. بلند شدم و با گوشےچندتا عکس گرفتم. عکسی که در حال بوسیدن قرآن است و عکسی که به من نگاه میکند. جایی نوشته بود طفلی پدر و مادرم که خبر نداشتند به سوریه میروم.به همه زنگ زده بود که هوای پدر و مادرم را داشته باشید. بعد از رفتنش حالم بد شد و راهے بیمارستان شدم. از همانجا عکس هاےخودش در حرم را فرستاد که در حال زیارت است.عکس را که نشانم دادند یک لحظه انگار حالم خوب شد.خیلی خوشحال شدم. {خاطره ای از زندگے مجید قربانخانے💔} 🌴@afsaranjangnarm_313🌴
📚👓 قسمت بیست و چهارم رمان تقدیم نگاهتون😊
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت‌بیست‌و‌سوم صبح با صدای سمیه بیدار شدم _پاشو پاشو اتناااااا
🌹 ❤️ 🌹 خاله و شوهر خالش بهش گفتن عروسم،فکر کنم قضیه جدیه واقعا🤨داماد که با یه دسته گل بزرگ و جعبه شیرینی اومده بود که پسر عمو با اخم ازش گرفت و تشکر کرد. اوه اوه فکرکنم غیرتی شده بود می خواستم برم دنبالشون که سمیه دستمو کشید و برد تو آشپزخونه +چرا اینجوری میکنی سمیه _تو پیشم باش من استرس دارم +باشه _خواستگاریت جبران می کنم +وای دوباره پای خواستگاری منو کشیدی وسط _باشه بابا بلخره که قسمتت میشه +حالا کووو تا اون موقع _وای اخرشم می ترشی. بیا بشینیم تا صدامون کنن +پاشو چایی بریزیم _الان اخه😐 یخ میکنه که +چه میدونم گفتم بیکار نشستیم ،پاشو اصلا یه چیزی بخوریم _چی بخوریم این وسط😳 +بستنی یا پفک😂 _اتنا مسخره بازی درنیار روز خواستگاریت تلافی میکنم ها +باشه غلط کردم الان ساکت میشم به استرست برس تو _باشه دستمو زدم زیر چونم و یکم به این ور و اون ور نگاه کردم که یهو زن عمو گفت: _سمیه مامان چایی رو بیار دوتایی از جا پریدیم که سرمون محکم خورد بهم +اخ سمیه چیکار میکنی _تو چرا گیج میزنی +تو که بیشتر هولی _باشه حالا بیا چایی بریز +من بریزم؟😐 _اره دیگه الان تمرکز ندارم +بگو حال ندارم. شیطونه میگه چایی هارو هر کدوم یه رنگی بریزم _نمی خواد اصلا از تو بعید نیست همچین کاری کنی بلخره دوتایی چایی ریختیم و سمیه روسری و چادرشو درست کرد سینی رو دستش دادم و با یه بسم الله گرفت و رفت سمت پذیرایی منم پشت سرش رفتم. روی مبل روبرویی بابا نشستم و سمیه هم با استرس چایی هارو تعارف کرد و نشست کنار خالش _الهی قربون عروس گلم برم _خدانکنه همین جوری داشت قربون صدقش میرفت و گاهی هم با زن عمو حرف میزد که بیشتر با اشاره بود ولی فکر کنم به من اشاره میکرد نمی دونم. همیشه فکر میکردم تو رمانا و فیلما بحث سیاسی و حرفای متفرقه وسط مجلس خواستگاری میزنن میگفتم اخه چه ربطی به خواستگاری داره ولی الان اینجام این جوری شده بود🤦‍♀ بیکار نشسته بودم نگاهم بین همه در گردش بود یهو یادم افتاد که پس خواهر داماد کجاست که زنگ درو زدن پسرعمو بلند شد و در و باز کرد بعد از چند دقیه فاطمه و شوهرش و البته دوتا دوقلو های سه سالشون اومدن و همه بلند شدیم و سلام کردیم _ببخشید تورو خدا الان میگین کدوم خواهری خواستگاری برادرش دیر میرسه _نه بابا این چه حرفیه خلاصه که همین جور تعارف می کردن به هم دیگه که منم رفتم کنار هلما و حسنا عاشق بچه ها بودم +سلام کوچولوها چطورین؟😍 همزمان گفتن: _خوبیم که البته گفتن(اوبیم) دستشونو گرفتم و روی مبل نشستم و اون دوتارو هم گذاشتم روی پام و باهاشون حرف میزدم و نفهمیدم که سمیه و شوهر ایندش کی رفتن توی اتاق تا حرف بزنن این دوتا کوچولو هم از اونجایی که کوچولوها نمی تونن یه جا بشینن پاشدن رفتن و من دوباره بیکار شدم. گوشیمو توی دستم می چرخوندم که صفحش روشن شد یه پیام بود بازش کردم _دارم میام ایران منتظرم باش خانوم کوچولو😏 همین جوری به صفحه گوشی خیره شده بودم بعد از چند دقیقه به خودم اومد و گوشی رو خاموش کردم دوباره روشن کردم و پیامشو پاک کردم و بلاکش کردم و خاموش کردم فکر کنم انقدر رفتارم ضایه بود که بابا با اشاره پرسید چی شده منم لب زدم +کامران بابا رفت سراغ گوشیش و مشغول تایپ شد برام پیام اومد بازش کردم بابا نوشته بود _نترس دخترم هیچ کاری نمی تونه بکنه نمی خواد استرس داشته باشی❤️ سرمو بلند کردم و بهش لبخند زدم نگاهی به ساعت کردم حدود نیم ساعت توی اتاق بودن من نمی دونمـ چی میگن می خواستم برم توی اتاق با دوقلو ها بازی کنم اما دیدم زشته اگه برم. بالاخره اومدن بیرون که همه مبارکه و دست زدن و صلوات فرستادن منم با تعجب نگاهشون می کردم اخه هنوز جواب مثبتشو نگفته بود که اومدن نشستن که بحث این شد که یه صیغه ای بینشون خونده بشه تا راحت باشن برا خرید از اولم معلوم بود جوابش مثبته 😁 ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*لوگوی جالب و متفاوت روز قدس امسال با تصویرسازی از دست بریده سپاه قدس 🆔@afsaranjangnarm_313🆔
4_5821385191096059618.mp3
9.72M
نمایـشنامہ 🌱🌸 بر اسـاس‌زندگۍشهید مدافع‌حـرم‌حمید سیاهکالی‌مرادۍبه‌روایـت‌همـسر🦋 💛 🙃 💫 @fsaranjangnarm_313 💫