『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتبیستوسوم صبح با صدای سمیه بیدار شدم _پاشو پاشو اتناااااا
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتبیستوچهارم
خاله و شوهر خالش بهش گفتن عروسم،فکر کنم قضیه جدیه واقعا🤨داماد که با یه دسته گل بزرگ و جعبه شیرینی اومده بود که پسر عمو با اخم ازش گرفت و تشکر کرد.
اوه اوه فکرکنم غیرتی شده بود
می خواستم برم دنبالشون که سمیه دستمو کشید و برد تو آشپزخونه
+چرا اینجوری میکنی سمیه
_تو پیشم باش من استرس دارم
+باشه
_خواستگاریت جبران می کنم
+وای دوباره پای خواستگاری منو کشیدی وسط
_باشه بابا بلخره که قسمتت میشه
+حالا کووو تا اون موقع
_وای اخرشم می ترشی. بیا بشینیم تا صدامون کنن
+پاشو چایی بریزیم
_الان اخه😐 یخ میکنه که
+چه میدونم گفتم بیکار نشستیم ،پاشو اصلا یه چیزی بخوریم
_چی بخوریم این وسط😳
+بستنی یا پفک😂
_اتنا مسخره بازی درنیار روز خواستگاریت تلافی میکنم ها
+باشه غلط کردم الان ساکت میشم به استرست برس تو
_باشه
دستمو زدم زیر چونم و یکم به این ور و اون ور نگاه کردم که یهو زن عمو گفت:
_سمیه مامان چایی رو بیار
دوتایی از جا پریدیم که سرمون محکم خورد بهم
+اخ سمیه چیکار میکنی
_تو چرا گیج میزنی
+تو که بیشتر هولی
_باشه حالا بیا چایی بریز
+من بریزم؟😐
_اره دیگه الان تمرکز ندارم
+بگو حال ندارم. شیطونه میگه چایی هارو هر کدوم یه رنگی بریزم
_نمی خواد اصلا از تو بعید نیست همچین کاری کنی
بلخره دوتایی چایی ریختیم و سمیه روسری و چادرشو درست کرد سینی رو دستش دادم و با یه بسم الله گرفت و رفت سمت پذیرایی منم پشت سرش رفتم.
روی مبل روبرویی بابا نشستم و سمیه هم با استرس چایی هارو تعارف کرد و نشست کنار خالش
_الهی قربون عروس گلم برم
_خدانکنه
همین جوری داشت قربون صدقش میرفت و گاهی هم با زن عمو حرف میزد که بیشتر با اشاره بود ولی فکر کنم به من اشاره میکرد نمی دونم.
همیشه فکر میکردم تو رمانا و فیلما بحث سیاسی و حرفای متفرقه وسط مجلس خواستگاری میزنن میگفتم اخه چه ربطی به خواستگاری داره
ولی الان اینجام این جوری شده بود🤦♀
بیکار نشسته بودم نگاهم بین همه در گردش بود یهو یادم افتاد که پس خواهر داماد کجاست
که زنگ درو زدن پسرعمو بلند شد و در و باز کرد بعد از چند دقیه فاطمه و شوهرش و البته دوتا دوقلو های سه سالشون اومدن و همه بلند شدیم و سلام کردیم
_ببخشید تورو خدا الان میگین کدوم خواهری خواستگاری برادرش دیر میرسه
_نه بابا این چه حرفیه
خلاصه که همین جور تعارف می کردن به هم دیگه که منم رفتم کنار هلما و حسنا
عاشق بچه ها بودم
+سلام کوچولوها چطورین؟😍
همزمان گفتن:
_خوبیم که البته گفتن(اوبیم)
دستشونو گرفتم و روی مبل نشستم و اون دوتارو هم گذاشتم روی پام و باهاشون حرف میزدم و نفهمیدم که سمیه و شوهر ایندش کی رفتن توی اتاق تا حرف بزنن این دوتا کوچولو هم از اونجایی که کوچولوها نمی تونن یه جا بشینن پاشدن رفتن و من دوباره بیکار شدم.
گوشیمو توی دستم می چرخوندم که صفحش روشن شد
یه پیام بود بازش کردم
_دارم میام ایران منتظرم باش خانوم کوچولو😏
همین جوری به صفحه گوشی خیره شده بودم بعد از چند دقیقه به خودم اومد و گوشی رو خاموش کردم دوباره روشن کردم و پیامشو پاک کردم و بلاکش کردم و خاموش کردم
فکر کنم انقدر رفتارم ضایه بود که بابا با اشاره پرسید چی شده
منم لب زدم
+کامران
بابا رفت سراغ گوشیش و مشغول تایپ شد
برام پیام اومد بازش کردم بابا نوشته بود
_نترس دخترم هیچ کاری نمی تونه بکنه نمی خواد استرس داشته باشی❤️
سرمو بلند کردم و بهش لبخند زدم
نگاهی به ساعت کردم حدود نیم ساعت توی اتاق بودن من نمی دونمـ چی میگن می خواستم برم توی اتاق با دوقلو ها بازی کنم اما دیدم زشته اگه برم.
بالاخره اومدن بیرون که همه مبارکه و دست زدن و صلوات فرستادن
منم با تعجب نگاهشون می کردم اخه هنوز جواب مثبتشو نگفته بود که
اومدن نشستن که بحث این شد که یه صیغه ای بینشون خونده بشه تا راحت باشن برا خرید
از اولم معلوم بود جوابش مثبته 😁
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمتبیستوچهارم📚
«آرمیتا»
به من میگی به سر و وضعت برس نشونت میدم دختره ی دیوونه ،عددی نیستی پیش من دختره عملی با قدمای عصبی و تند راه می رفتم .
وایسادم جلوی مغازه ای که می خواستم به نفس نفس افتاده بودم چندتانفس عمیق کشیدم و به تابلوی مغازه نگاه کردم.
{لوازم آرایشی سورنا}
در و مغازه رو باز کردم ،با وارد شدنم باد خنکی به سمتم اومد رفتم سمت فروشنده
-بفرمایید مادر میتونم کمکتون کنم؟
با عصبانیت به اون پسره ی مسخره نگاه کردم
+مگه من چندسالمه؟
تک خنده ای کرد و گفت:
-نمی دونم چون چادر سر کردین گفتم شاید سنتون زیاده
+چه ربطی داره؟
-آخه مال زمانای قدیمه
با حرص گفتم
+لوازم آرایشی می خواستمممممم
-خب بفرمایید چی؟
+دیگه همه چی
-خب بفرماید این طرف راهنماییتون کنم
از مغازه با یه پاکت پر لوازم ارایش اومدم بیرون یه دستمال کاغذی از تو کیفم در اوردم و رژی که پسره برا امتحان گفته بود بزنم و پاک کردم.
رفتم سر خیابون منتظر تاکسی شدم
دیگه هرچی پس انداز داشتم تموم شد باید تا سر ماه دووم بیارم نباید برم سراغ پولی کخ برای رهن نگه داشتم.با بوق تاکسی از فکر اومدم بیرون و سوار ماشین شدم .
کیفمو گذاشتم بین خودمو آقایی که کنارم بود
خب فردا من چجوری از خوابگاه ارایش کرده بیام بیرون ای خدا چیکار کنم همین جوری فکر و خیال می کردم که نفهمیدم کی رسیدیم
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم یادم افتاد دو روز دیگه آخرین امتحانه باید برا این امتحان خوب میخوندم خواستم وارد خوابگاه بشم که یاد پاکت تو دستم افتادم وای خدیا این و چیکارش کنم
ازخوابگاه فاصله گرفتم و گوشیمو از تو کیفم در اوردم اول شماره فاطمه رو گرفتم بعد از چند ثانیه جواب داد
-جانم خواهری
+سلام میگم خوابگاهی؟
-نه کتاب خونم
+آها باشه خدافس
-چطور؟
+هیچی می خواستم شماره شناسنامو بگی
وای من از کی انقدر دروغ گو شده بودم
-عه سارا و سمیرام که نیستن می خوای سریع برم خوابگاه؟
+نه واجب نیست خداحافظ
-یاعلی
ایول پس اون دوتام خوابگاه نبودن سریع رفتم بالا تا نیومدن این پاکت و سر به نیست کنم.....
********
-سلام.فردا می خواین بیاین شرکت؟
+آره .نیام؟
-خب آخه چادرتون و اینا چی؟
+اون جور که اونا می خوان میام .من به این کار احتیاج دارم ،دوروز دیگه که دانشگاه تموم بشه باید پول اجاره جور کنم
-خب شاید بشه یه کار دیگه پیدا کرد براتون
+شما الان چرا فاز مذهبی بودن برداشتین؟
-ربطی به دین و مذهب نداره .هر روز داره یه گیری به شما میده ،اصلا کار کردنتون اونجا درست نیست
+شمام مثل دوستم فاطمه کردین که چرا منو درک نمیکنه کسی
-نمی خواستم ناراحتتون کنم ،هرجور خودت می خوای. شب بخیر
+شب بخیر
اینم معلوم نیست فازش چیه ها خودش کار معرفی میکنه یه بار میگه نیا ،یه بار جمع خطاب میکنه یه بار مفرد.
با فکر کردن به فردا و اینکه چیکار کنم خوابم برد.
نزدیکای اذان صبح بود که بیدار شدم دائم در حال فکر و خیال کردم بودم چه جوری بچه ها رو بپیچونم.بالاخره تصمیم روگرفتم یه رژ لب صورتی ملایم،ریمیل،کرم پودر و چن تا دیگه از لوازم آرایش رو گذاشتم تو کیفم.
صبحانه خوردم.چادر سر کردم و رفتم پایین سوار تاکسی شدم و رفتم سمت شرکت.
حدود ۲۰ دقیقه زودتر از ساعت ۸رسیدم.وارد سرویس بهداشتی شدم و یه آرایش نسبتا غلیظ رو کردم و وارد شرکت شدم
اولین نفری که منو دید.......
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫
❤️@afsaranjangnarm_313📱