#به_وقت_کربلا
آقاے من!❤️
هنوز #کربلایت را ندیده ام 😔💔
اما از وقتے که خودم را شناختم...
گوشہ گوشہ قلبـــــم
گوشه گوشه ے حرمت بوده است😔
#یــاحســــین...
✨@afsaranjangnarm_313✨
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهلوسوم
صب حدود ۱۱ بود که از خواب بلند شدم برا خودمم عجیب بود که اینهمه بخوام بخوابم
همه بدنم داغ بود فکر کنم تب کرده بودم
بله دیگه یهو بری تو بالکن تو اون هوای سرد همین میشه اتنا خانوم
اون موقع انقدر از استرس گرمم بود نفهمیدم چیکار کردم
رفتم آشپز خونه چای ساز و زدم به برق صدای زنگ در اومد
رفتم درو باز کردم زن عمو بود
+سلام زن عمو اتفاقی افتاده؟
_سلام عزیزم نه چه اتفاقی!اجازه هست بیام داخل؟؟
+ببخشید زن عمو بفرمایید داخل
زن عمو اومد داخل تعارفش کردم بشینه و رفتم براش چایی بریزم
_تازه از خواب بیدار شده بودی؟؟
+بله زن عمو😅
_اها آتنا جان بیا دودقیقه بشین کارت دارم
+چشم زن عمو چایی بریزم اومدم
_باشه عزیزم
رفتم تو آشپزخونه رو چایی ریختم
+بفرمایید زن عمو اینم چایی
_اتنا جان یه سوال داشتم
+بفرمایین
_اتنا جان تو چه حسی به کامران داری؟
با اوردن اسم کامران یاد دیشب افتادم دوباره حس عذاب وجدان
یعنی خیلی بد حرف زدم؟
گفت می خوام عوض بشم اگه واقعا عوض بشه چی؟
وای خدا تازه داشت یادم می رفت
+من منظورتون و نفهمیدم
_منظورم اینه که دیشب من متوجه شدم اومدن خواستگاری می خوای چه جوابی بهش بدی؟
ینی بهش علاقه داری؟؟
+خب........نه علاقه دارم
چرا این سوال رو میپرسین؟؟
_می خواستم بدونم اگه چیزی بینتون نیست یعنی جوابت منفیه
امشب بیایم خونتون برا امر خیر
+امشب؟امر خیر؟
_اره راستش تو از وقتی اومدی به دلم نشستی امیر علیم داره کارای سوریش جور میشه می خوام یه جورایی موندگارش کنم
البته خودشم به تو یه حسایی داره از وقتی چادری شدی دیگه نیومده بریم جایی برا خواستگار
+من نمی دونم چی بگم گیج شدم
_از بابات پرسیده عمو بابات هم گفته هرچی اتنا بگه اگه راضیه شب بیاین
حالا زنگ میزنیم خبرشو از بابات می گیریم
بعد بلند شد فنجون چایی گذاشت تو سینی و گفت
_من رفتم دخترم بیخشید نتوستی صبحونم بخوری دیگه.
+نه بابا خواهش میکنم
زن عمو رفت و منم در و بستم و رفتم نشستم روی مبل سرمو بین دستاموگرفتم
کلافه بودم
از یه طرف من هنوز قضیه کامران و هضم نکرده بودم اینام که اینقدر عجله دارن
خدایا خودت کمک کن
سرمو بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم هنوز مونده بود تا اذان بلند شدم تا وضو بگیرم
یکم قرآن بخونم تا آروم بشم
خیلی حالم بد بود
چند تا عطسه هم کردم دیگه مطمئن شدم
سرما خوردم
#ادامه_دارد...
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@asfaranjangnarm_313🌹
#دخترانهـ🌱
دختر چادری😌
ای فرشتهی زمینی
سرت را بالا بگیر...
تو حالا
سرباز جوان #جنگنرمی🔪
نهـ جان داده اے...
نهـ عضوی از اعضای بدنت را...
نهـ به خط مقدم رفتهاے...
و نهـ تیری شلیکـ کردهای...
ولـــے☝️🏻
با چادر سر کردنت حتی در فصل بسیار گرم سال...
با تحمل طعنههای روزگار...😔
و با زندگے#شهید وارت...😉
و با عشق به #امامزمانت...💚
کماکان
در جهاد بزرگـے
شرکت کرده اے
پس نسیم خیال پرور بهشت،گوارای وجود زهرایے ات...🌷
🦋@afsaranjangnarm_313🦋
#جنگنرم
❌حواسمان باشـد...
جنگ نرم
شوخی بردار نیست
نباید دیر متوجه شویم❗️
خیلی زود دیر مےشود
#جنگنرم
دارن یه بلایی سرمون میارن نفهمیم از کجا خوردیم🤛👊🏻
🆔@afsaranjangnarm_313🆔
#به_وقت_خاطره📜
📷روایت یک عکاس از 15سال همراهی با حاجقاسم
✍حاج قاسم، همیشه از دوربین فراری بود. دوست نداشت از او عکس و فیلم گرفتهشود. در مواجهه با ما که کار ثبت عکس را انجام میدادیم، همیشه با ناراحتی میگفت: «نگیر، نگیر!» گاهی حتی کار به برخوردهای شدید و تند میرسید. البته بعدش از ما دلجویی میکرد. یکبار بعد از این اتفاق، صورت مرا بوسید و گفت: بوسیدمت که بدانی دوستت دارم، مثل پسرم،اما من هم معذوریتهایی دارم...
معذوریتهای حاج قاسم اما فقط برای مناطق عملیاتی و ماموریتهای حساس بود. وقتی موقعیتهای خاصی مثل دیدار با خانواده شهدا پیش میآمد، رفتارش کاملاً تغییر میکرد!! در این مواقع، خودش از عکس گرفتن استقبال میکرد. دست دور گردن فرزند شهید مدافع حرم میانداخت و میگفت: حالا بگیر📸
@afsaranjangnarm_313
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتچهلوچهارم
کم کم علائم سرما خوردگی داشت خودش رو نشون میداد و منم نمیتونستم هیچ کاری بکنم
روی تخت دراز کشیده بودم صدای پیام گوشیم اومد
دستمو دراز کردم و برداشتم سمیه بود پیام و باز کردم
💬_سلام آتنا جونم،نمیای دیدن دختر عموت؟ از زیارت اومدم ها😁
💬+سلام سمیه جونم دیروز که میدونی نتونستم امروز که...🤒🤧
💬_عه تو هم سرما خوردی؟
💬+مگه دیگه کی سرما خورده؟
💬_داداشم
به پنج دقیقه نرسید که سمیه زنگ در رو زد
رفتم سمت در و باز کردم
+سلااام عروس خانوممم
_اوه صدا رو😂سلام عزیزم
+اوا چرا میخندی سمیه؟
رفتیم روی مبل نشستیم سمیه گفت:
_چی شد سرما خوردی؟
+رفتم تو باکلن دیشب
_آخه وسط زمستون جفتتون دیوونه اید
+جفتمون؟
_😂😂😂😂
+خوبی سمیه؟چرا می خندی خب؟
_هیچی آخه یه نفر دیگم دیشب رفته تو حیاط سرما خورده
+داداشت و میگی
_اوهوم
اصلا حال نداشتم روی مبل دراز کشیدم
_وایسا یه قرص بخور بعد بخواب
+گشتم نداشتیم سرما خوردگی
_خب وایسا زنگ بزنم امیر علی قرصای خودشو بیاره
+باشه
_چی بشه امشب
+یعنی چی ؟
_مراسم خواستگاری که عروس و داماد سرما خوردن
+عه مسخره ،خب یه شب دیگه بیاین
_نه بزار بیایم خاطره بشه
+چی دقیقا خاطره بشه؟
_سرماخوردگیتون
دستم و بردم بالا و گفتم
+خدایا همه رو شفا بده مخصوصا اونایی که شوهرشون خبر نداره زنشون مغزش داغونه
_باشه اتنا خانوم نوبت منم میرسه
رقت سراغ گوشیش گوشیو گذاشت کنار گوشش و شروع کرد به صحبت
منم چشمام بسته شدو خوابیدم
وقتی بیدار شدم دیدم همه جا مرتبه و بوی سوپ میاد پاشدم نشستم
_عروس خانوم بیدار نمیشی؟
+چییی؟
سمیه از تو آشپزخونه با کاسه اومد بیرون
_هیییی... بیدار شدی؟
+آره.خب
به سمیه گفتم
+عروس خانوم به من بودی؟
_هاااا...نهههه راستی میگم امیر علی که برات قرصا رو اورده بود
به زور می گفت بیدارت کنم که ببریمت یمارستان
هرچی بهش گفتم خوابه گوش نمی کرد
بهش میگم اگه راس میگی اوضاع خودت بدتره هنوز نرفتی دکتر
راستی باباتم زنگ زد
همون طور که سوپ و می خوردم گفتم
+عه چی گفت؟
_بهش گفتم سرما خوردی حالتو پرسید گفت اگه حالت خیلی بده بیاد گفتم نه
+آها
#ادامه_دارد...
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@asfaranjangnarm_313🌹