در این گوشه از دنیا
آدمها، لحظات هستند امید. تکرار نمیشن! اونها مدام در گذر اند و هیچزمانی بهت برنمیگردند. تو ازم می
میدونی امید راستش حالم از خودم به هم میخوره!
صبحها وقتی از خواب بیدار میشم
و تن خسته و راکد خودم رو افتاده روی زمین پیدا میکنم،
دوست دارم فوراً بلند شم به دویدن و تا حد امکان ازش دور بشم
و بگم با این هیولای سیاه هیچ نسبتی ندارم.
من کرختیها و کمکاری هام رو زیر لایهای از غم و اندوه پنهان کردهام و اینطوری بهشون جلوهای متعالی دادهم.
اما حقیقت نداره.
همهاش پوچ و گمراه کننده ست.
در نهایت من یک مرداب بیمبالات و نامطبوع ام.
باید خودم رو عوض کنم امید.
گالری من پر شده از عکسهای بچههای خونین.
روز و شبم شده فکر کردن درمورد لحظهی مرگم.
دارم از غصه از هم میپاشم.
توی خیابون که پرسه میزنم، از اول تا آخر زل میزنم به کاشیها تا شاید یک بار اون کسیکه میخوام رو ببینم
نمیفهمم کی از خیابون رد شدم و کی هوا تاریک شد.
برمیدارم از ابوحمزه میخونم تا شاید یه کم آروم بگیرم.
آخر شب از خواب بیدار میشم و به گریه میافتم. طوری که شونههام میلرزه.
چشمام رو با شدت میبندم ولی نجاتدهندهای ظاهر نمیشه.
کارم حسابی عیب کرده و خودم هم میدونم.
حالا مونده ام تو این برزخ.
توی آینه نگاه میکنم میبینم که بدترین ام. اما میخوام که زودتر برم.
احوالم راست و درست نیست این روزها؛
فوارهای بین زمین و آسمان ام!
در این گوشه از دنیا
شاید در عمل فرقی نکنه اما هرچی فکر میکنم تنهای تنها مردن باید خیلی خیلی غم انگیز و غریبانه باشه
اما حالا «تنها مردن» رو دوست دارم!
دوست دارم یه شبی تنهای تنها تو دل تاریکی اونجوری که خودم میخوام بمیرم و تموم بشم.
همین.
دیگه کوچکترین نشان یا خبری از زهرا و متعلقاتش تو این دنیا نباشه.
دوست دارم تنها بمیرم و بعد فراموش بشم.
توسط همهی عزیزانم.
دنیا جای جالبی نیست.
بعد از رفتن،
سر زدن بهش
به هیچ قیمتی نمیارزه
در این گوشه از دنیا
میدونی امید راستش حالم از خودم به هم میخوره! صبحها وقتی از خواب بیدار میشم و تن خسته و راکد خودم
امیدِ عزیزم من هیچ وقت تنهات نمیگذارم این رو بدون.
قبلاً (وقتی یه بچهی نوپا بودی) حمایتم از تو ناشی از نوعی لجبازی بود با کسانی که برای من حامی نشدند.
اما حالا هیچ لجبازی یا خصومتی در دلم وجود نداره.
من از هر احساس یأس و اندوهی تهی هستم امید.
چیزی درون من وجود نداره.
این فقط یک تضمین غریزیه که من هرگز تنهات نخواهم گذاشت!
در این گوشه از دنیا
اما حالا «تنها مردن» رو دوست دارم! دوست دارم یه شبی تنهای تنها تو دل تاریکی اونجوری که خودم میخوام ب
عجیب ترین و شخصی ترین پیام هایی که حاوی اسمم هست رو کجا فور میکنید دوستان؟
اینجا پناهگاه همیشگی من است
برای وقت هایی که از جهان فراری ام
برای وقت هایی که از خودم بدم میآید
وقتهایی که خراب کرده ام و پشیمانم و جایی را برای قایم شدن پیدا نمیکنم.
وقتهایی که ابداً احساس ارزشمندی نمیکنم؛
اینجا، این کلمات سرد و نجات بخش، ایستاده اند تا دستم را بگیرند و تنفسی لحظهای به تن نیمه جانم برسانند.
تا دوباره قوت بگیرم
و شروع کنم به دویدن
چون باید دوید
و باید رفت!
در این گوشه از دنیا
امیدِ عزیزم من هیچ وقت تنهات نمیگذارم این رو بدون. قبلاً (وقتی یه بچهی نوپا بودی) حمایتم از تو ناش
امید، من ترسیده بودم!
وقتی که فهمیدم تو داری به زندگیم میای، خیلی زیاد ترسیده بودم.
بیشترین نگرانیم این بود که تو رو هم در این باتلاق نفرتانگیز از افکار مهآلود فرو بکشم.
تو برای من یک امانت نورانی بودی؛ نمیخواستم خرابت کنم!
به همین خاطر مدتی ناپدید شدم. نیاز داشتم با خودم خلوت کنم و برای آخرین بارها درمورد بیهدفیِ تحملناپذیر هستیم فکر کنم.
وقتی برگشتم و تو رو (که اولین قدم هات رو برمیداشتی) در آغوش گرفتم، همه چیز تغییر کرد. انگار یک قطعهی معنابخش به پازل به هم ریختهی زندگی اضافه شد که اون رو ارزشمند میکرد.
با خودم گفتم: حالا چیزی دارم که براش بجنگم!
من برای توی خواهم جنگید امید!
نه از روی ترس، نه از روی انتقام و نه حتی از روی علاقه.
این یک حس غریزی و بیمقدمه ست.
بهت که گفته بودم؛
هرگز تنهات نمیگذارم.