eitaa logo
مسیر سعادت⁦🏝️⁩
1.3هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
3.6هزار ویدیو
52 فایل
🌹نابْ تَرینْ نُکاتِ زندگیِ شهدا و علما ❣فضایی صَمیمی و دُورْ از قیلُ و قالِ دُنیا❣ 🌷کشکول 💗حرف دل 👌 #کوتاه_کاربردی_جذاب_خاص 🍃بعد خواندن مطالب خودتان قضاوت کنید. 💌دوستانتان را به این بزم زیبا دعوت کنید. ارتباط با ادمین: @darabi_mohammdebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ مادری نقل می‌کرد که: «دخترم در شهر «لامرد» فارس زندگی می‌کند. پزشکان به او گفته بودند که بیماری صعب‌العلاجی دارد و باید شیمی‌درمانی شود. خیلی ناراحت بودم. دائم گریه می‌کردم و غصه فرزندم را می‌خوردم. 😭 👈 روزی را شفیع قرار دادم و به حضرت زینب (س) توسل کردم. گفتم: خانم جان! عبدالکریم به سوریه آمد تا فدایی شما بشود، به حرمت خون او خبر خوش سلامتی فرزندم را به من بده.😭🤲 با همان بی‌قراری خوابیدم. 😴 در خواب دیدم، عبدالکریم به منزل ما آمد و گفت: خبر خوبی برای‌تان آوردم. 😊 ☎️ ناگهان با صدای تلفن از خواب پریدم. دخترم بود. گفت، مادر ! جواب نمونه‌برداری آمده، مشکلی ندارم. 😊 و آن دختر شفا گرفته بود. این تنها یکی از کرامات شهید عبدالکریم پرهیزگار است که آرامگاه او را امروز به زیارت‌گاه بدل کرده است🌹🌷 ✍ شهید پرهیزگار متولد ۱۳۶۵ و نخستین شهید مدافع حرم شهرستان خفر در استان فارس است. او ۲۰ آذر ۹۶ در سوریه به شهادت رسید و هیچ‌گاه دومین پسرش (محمدکریم) را ندید.😭 روحش شاد و یادش گرامی باد 🇮🇷🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🆔 @afzayeshetelaat
✅ شخصی می گفت: بچه که بودم وقتی به مجالس عزای امام حسین (ع) می رفتم؛ اطراف مسجد و محراب و منبر را نورانی می دیدم 💫 👈 وقتی این حالات را به پدر و مادرم گفتم، مرا مسخره می‌کردند و با تمسخر می گفتند: خدا به مردم بچه داده! به ما هم بچه داده !!😁 🙄 فکر می‌کردند من عقل درستی ندارم و حتی نگران حالم بودند😔 ❗️ این قصه ادامه داشت تا اینکه یک روز در مجلسی، کباب مفصلی خوردم ! 😔 بعد از آن ، دیگر حالت سابق را در خود مشاهده نکردم!! ❓ وقتی از پدر و مادرم علت را خواستم، گفتند: ما با یک نفر مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که برای از بین بردن این حالت در تو، غذای یک زن یهودی را بخوری و آن کباب او بود !!!😔 ⚠️ گاهی حتی یک لقمه غذای حرام و حتی شبهه ناک ، نورانیت و معنویت انسان را میگیرد!⚠️❗️ ✅ حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره فرمودند: دلیل عقب‌ماندگی ما آن است که اموال شبهه‌ناک مصرف می‌کنیم⚠️ و مال شبهه‌ناک، ایجاد تردید و شبهه می‌کند!⚠️ 📚 در محضر بهجت، ج۲، ص۸۲ 👌 بنابراین اگر دیدیم هجوم فتنه ها و شبهه ها دارد در ما شک و شبهه ایجاد میکند، سری به آنچه میخوریم بزنیم! گاهی خواسته و گاهی ناخواسته !! گاهی مستقیم و گاهی غیر مستقیم!!⚠️ 👌خوراک فکر خود را هم مدیریت کنیم وخود را در معرض هجوم افکار مسموم شبکه های معاند قرار ندهیم !⚠️⚠️ 👌 یک راه ما از دشمنان، خروج از عضویت در گروهها و کانال های سلبریتی ها و کانالهای معاند نظام اسلامی است.(اگر عضو هستیم!) 📢 اختصاصی کانال 🆔 @afzayeshetelaat
🎤 به حبیب گفتم: وضع خط خوب نیست، گردان را ببر جلو. آهسته گفت: بچه‌ها بخاطر خوردن کنسرو فاسد همه مسموم شدند...!😔 امکان برگرداندن آن‌ها به عقب نبود و بچه‌ها با همان حال خراب، شش روز در حال دفاع بودند….. 😔 حبیب گفت: اگه می‌تونی یکی از بچه‌های مجروح را ببر. گفتم: صبر کن با بقیه بفرستم شون عقب. حبیب اصرار کرد؛ سابقه نداشت تا آن روز حبیب با من بحث کند. گفتم: باشه. دیدم با احترام زیاد نوجوانی را صدا زد، ترکشی به سینه‌اش اصابت کرده بود جای زخم را با دست فشار می‌داد. سوار شد تا حرکت کردم صدای اذان از رادیو ماشین بلند شد. تصمیم گرفتم کمی با این نوجوان حرف بزنم. گفتم: برادر اسمت چیه؟❓ جواب نداد، نگاهش کردم دیدم رنگ به رو نداشت زیر لب چیزهایی می‌گوید. فکر کردم لابد اولین بار است جبهه آمده و زخمی شده، کُپ کرده[خیلی ترسیده] برای همین دیگه سوال نکردم . مدتی بعد مؤدب و شمرده خودش را کامل معرفی کرد. گفتم: چرا دفعه اول چیزی نگفتی؟ گفت: نماز می‌خواندم !! نگاهش کردم، از زخمش خون می‌زد بیرون… گفتم: ما که رو به قبله نیستیم، تازه پسرجون بدنت پاک نیست لباست هم که نجسه! گفت: حالا همین نماز را می‌خونیم تا بعد ببینیم چی می‌شه؟ 😔 و ساکت شد. گفتم: نماز عصر را هم خوندی؟ گفت: بله. گفتم: خب صبر می‌کردی زخمت را ببندند بعد لباست را عوض می‌کردی، آنوقت نماز می‌خوندی! گفت: معلوم نیست چقدر دیگه تو این دنیا باشم فعلاً همین نماز را خوندم، رد و قبولش با خدا...🙏 گفتم : بابا جون تو چیزیت نیست، یک جراحت مختصره زود بر می‌گردی پیش دوستات.. با خودم فکر کردم یک الف بچه احکام نماز را هم شاید درست بلد نیست و إلّا با بدن خونی و نجس تو ماشین که معلوم نیست قبله کدوم طرفه نماز نمی‌خونه!🙄🤔 درِ اورژانس پیادش کردم و گفتم: باز همدیگر را ببینیم بچه محل! گفت: تا خدا چی بخواد! با برانکارد آمدند ببرنش. گفتم: خودش می‌تونه بیاد زیاد زخمش جدی نیست فقط سریع بهش برسید… بیست دقیقه‌ای آن‌جا بودم بعد خواستم بروم؛ رفتم پست اورژانس پرسیدم: حال مجروح نوجوان چطوره؟ گفتند: شهید شد، با آرامش خاصی چشم هایش را روی هم گذاشت و رفت…..😳 تمام وجودم لرزید. 🤢😭 بعدها نواری از شهید شنیدم که پاییز ۶۰ در تجلیل از رزمندگان فرموده بود: 📢 آهای بسیجی ! خوب گوش کن چه می‌گویم! من می‌خواهم به تو پبشنهاد یک معامله‌ای بدهم که در این معامله سرت کلاه برود!😳 منِ دستغیب حاضرم یکجا ثواب هفتاد سال نمازهای واجب و نوافل و روزه‌ها و تهجدها و شب زنده‌داری هایم را بدهم به تو؛ 👈 و در عوض، ثواب آن دو رکعت نمازی که تو در میدان جنگ بدون وضو ، پشت به قبله با لباس خونی و بدن نجس خوانده‌ای را از تو بگیرم! آیا تو حاضر به چنین معامله‌ای هستی؟!😳😭 📚 از خاطرات «سردار شهید حاج حسین همدانی در کتاب مهتاب خیّن» درود خدا بر همه شهدا و مخصوصاً این شهید بزرگوار و شهید همدانی و شهید و ابومهدی و سایر شهدای همرزم شان🌷 🆔 @afzayeshetelaat
🎤 حجت‌الاسلام افشار : 👌 جوانان الان، همه چیز برایشان هست، بالاترین امکاناتشان همین اینترنت است ، آن هنگام نوار مذهبی نبود، ضبط صوت نبود، من یک نوار آقای کافی میگرفتم ۴۰۰ تومان! می‌بردم گوش می‌دادم بعد میگردیدم کسی را پیدا کنم این را به او بفروشم تا با پولش یک نوار دیگر بخرم !! 👈ولی الان هر کس اهلش باشد در اینترنت سخنرانی نامحدود میتواند دانلود کند و گوش دهد! من ضبط صوتی برای پخش این نوار پیدا نمی کردم !😔 👈الان جوان ها بهترین وضعیت رفاهی را دارند. من خودم برای رفتن به دبیرستان، چهار بار ماشین عوض می کردم، از این روستا به آن روستا، از آنجا به روستای دیگر، بعد به شهر برای مدرسه می آمدم ، بعضی سالها در مدرسه شبانه روزی درس خوانده ام ، اما الان بچه مرا سرویس می آید و برای دوتا خیابان آن طرف تر می برد و می آورد !! 👌خود من با وجودی که زیاد از سنّم نگذشته، اما گاهی می شد می گفتم خدایا یعنی می توانم این هفته نان را با پنیر بخورم ؟!!😔 حالا طرف، خودش نمی خواهد، ما چه کار کنیم؟! 😔جوان، خودش تنبل شده! مگر بوعلی سینا ۴ تا گوش داشت و ۶ تا انگشت، ولی ما نداریم؟؟!! 🤔 👈زمان ما حتی بچه ها یک جفت کفش داشتند، یکی میرفت مدرسه دومی باید می ایستاد او بیاید و کفش او را بپوشد ! ❓آن زمان چند نفر ماشین داشتند؟ چند خانواده؟؟ اما الان دارد وضعیتی میشود نفری یک ماشین!! ‼️ هرکس از این همه امکانات موجود، درست استفاده نکند، کفران نعمت کرده‼️⚠️ 📢 اختصاصی کانال 🆔 @afzayeshetelaat
✅ موفق الربیعی، سیاستمدار و وزیر سابق امنیت ملی عراق، که در مراحل تحقیقات و بازجویی از صدام تا لحظۀ اعدام او حضور داشت، در مصاحبه با  شبکۀ عراقی «آسیا» تأکید کرد: ❗️صدام توهم ایران‌هراسی داشته است. 🔹 الربیعی تأکید می‌کند که صدام، هنرپیشۀ بسیار خوبی بود و تمام زندگی برایش به مثابه یک تئاتر بود که باید در آن نقش بازی می‌کرد. ❗️حتی در آخرین لحظات زندگی هم تظاهر به قوی بودن می‌کرد طوری که وقتی وارد اتاق اعدام شد و طناب دار را دید گفت: «دکتر، این برای مرد است»!!! 🔹او می‌گوید که صدام تا آخرین لحظات، خونسرد بود و قبل از مرگ با خدا راز و نیاز یا طلب مغفرت نکرد ؛ چون گفته می‌شود که او اساساً به عالم غیب ایمان نداشت. حتی در لحظات مرگ ، شهادتین را فراموش کرده بود و ما به یادش آوردیم که بگوید، که البته آن را فقط تا نیمه گفت. او نتوانست جمله‌اش را کامل کند، زیرا زیر پایش خالی شد. 🔹وی ادامه می‌دهد: صدام در جواب این سؤال که چرا با جنگ و خونریزی مانع پیشرفت کشور شده؟ گفت «من می‌خواستم، اما ایران نگذاشت»!! 🔹الربیعی می‌گوید: صدام از اسم ایران هم هراس داشت و حتی اگر دو تا ماهی در تنگ آب به جان یکدیگر می‌افتادند آن را به ایران مربوط می‌کرد!!!🤣 ☹️ صدام معتقد بود ایرانی‌ها مجوس و آتش‌پرست هستند و لحظات قبل از اعدام هم چون می‌دانست که تصاویر ضبط شده و بعداً برای مردم پخش خواهد شد، دائماً شعار «مرگ بر ایران» و «مرگ بر ایرانیان مجوس» را سر می‌داد !!☹️ 🔹این سیاستمدار عراقی خاطرنشان کرد که روز اعدام صدام، بیشتر مسئولان داخلی و خارجی از بغداد خارج شدند تا در مسئولیت مرگ او شریک نباشند و فقط نوری المالکی مانده بود که ما هم بعد از اجرای اعدام، جسد صدام را با بالگرد به منطقۀ سبز بردیم تا به رؤیت او برسد و بعد هم برای دفن به استان صلاح‌الدین منتقل شد. 👌 نکته قابل توجه اینجاست که الربیعی می‌گوید: «تا قبل از اعدام صدام، ما تحت فشار زیادی بودیم، هم از جانب حکومت‌های منطقه و هم طرف‌های بین‌المللی. حتی نهادهای مختلف دولت آمریکا در این رابطه دو نظر متفاوت داشتند و حاکمان کشورهای حوزۀ خلیج فارس هم اصرار داشتند این کار صورت نگیرد؛ چون معتقد بودند با این کار مردم منطقه نسبت به حکام خود جسور خواهند شد».❗️ ✍ صدام هم به مانند همه عروسک هایی که آلت دست آمریکا شدند به گور رفت و این مسیری است که همه‌ی عروسک های دیگر آلت دست آمریکا به آن دچار خواهند شد بدون اینکه اربابانشان برایشان تره خرد کنند❗️⚠️ 🆔 @afzayeshetelaat
بعد از افطار به شوهرم گفتم: دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار فردا نداریم حتی نان خشک! فقط لبخندی زد! این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم! سحر برخاست، آبی نوشید! گفتم: دیدید سحری چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم! باز آقا لبخندی زد! بعد از نماز صبح هم گفتم! بعد از نماز ظهر هم گفتم! تا غروب مرتب سر و صدا کردم که هیچی نداریم! اذان مغرب را گفتند، آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمود : امشب افطارى نداریم؟ گفتم: پس از دیشب تا حالا چه عرض می‌کنم؛ نداریم، نیست! آقا لبخند تلخی زد و فرمود : یعنی آب هم در لوله‌های آشپزخانه نیست؟! خندیدم و گفتم : صد البته که هست؛ رفتم و با عصبانیت سفره‌ای انداختم، بشقاب و قاشق آوردم و پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا! هنوز لیوان پر نکرده بود كه در زدند! طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان بود رفت سمت در! آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند. آقا فرمود: تعارف کن بیایند بالا !!😳 همه آمدند! سلام و تحیت و نشستند. آقا فرمود: خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز کنند!!!😳😳 من هم گفتم: بله آب در لوله‌ها به اندازه کافی هست!!! رفتم و آوردم! آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف کرد تا روزه خود را باز کنند! در همین هنگام باز صدای در آمد. به آقا یوسف همان پسر عموی آقا گفتم : برو در را باز کن، این دفعه حتماً از مشهدند! الحمدلله آب در لوله‌ها هست فراوان!!!😡 مرحوم نواب چیزی نگفت! یوسف رفت در را باز کرد، وقتی كه برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمده است!!😳 گفتم: این‌ها چیه؟! گفت: همسایه بغلی بود؛ ظاهراً امشب افطاری داشته‌اند، و به علتی مهمانی آنان به‌هم خورده است! آقا نگاهى به من کرد، خندید و رفت. من شرمنده و شرمسار!!😰 غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم. ميل کردند و رفتند. آقا به من فرمود : یک شب، سحر و افطار بنا بر حکمتی تاخیر شد چه‌قدر سر و صدا کردی؟! وقتی هم نعمت رسید چه‌قدر سکوت کردی؟! از آن سر و صدا خبری نیست! بعد فرمود: مشکل خیلی‌ها همین است؛ نه سکوتشان منصفانه است و نه سر و صداشان! وقتِ نداشتن داد می‌زنند! وقتِ داشتن، بخل و غفلت دارند! 🌸🌸🌸 🎤راوی داستان: همسر شهید نواب صفوی عجب مردی بود ! خدایش رحمت کند 🤲😭 🆔 @afzayeshetelaat
✅ در با «صدق نیت» به خدا روی بیاوریم تا شاید ما را هم در جمع رجبیون راه دهد. در باره صدق نیت خاطره ای یادم آمد که خواندنش خالی از لطف نیست. در دوران نوجوانی، روزی درجمع همسایگان و دوستان محل نشسته بودم و به حرفها و دردودل های آنان گوش می‌دادم، البته متأسفانه این دردودل ها عمومأ غیبت از همسر و خانواده همسر بود و تعریف و خاطرات هرکسی از سختی های زندگی خودش ! یکی از آنها از سختی های رسیدگی به فرزند معلولش می نالید و دیگری می گفت هرچند سختی می کشی، اما هرچه باشد بچه خودت هست، بهتر از من هستی که مجبورم مادرشوهر پیر و بداخلاقم را جمع و جور کنم و کارهایش را انجام دهم ! و دیگری می نالید که باز حالا تو شانس داری شوهرت خوب و دست ودل باز است ! من بدبخت چکار کنم که گیر یک شوهر نمک نشناس و خسیس افتادم! و آن دیگری هم خاطرات درگیری با خواهر شوهر و دیگری هم خاطره دیگر و.... همچنان می نالیدند و فضای سیاه و غمگینی برای خود درست کرده بودند 😥 آنچه از آن روز بیشتر از همه در ذهنم مانده، سخن پایانی یکی از آنان بود که معلوم بود این جمع برایش احترام خاصی قائل اند، خطاب به همگی گفت: چرا همه این زحمت ها و سختی هایی که می کشید را به حساب خدا نمی گذارید؟!🤔 خانمها گفتند ما وقتی مجبوریم چجوری منت سر خدا بگذاریم؟! آن که فرزند معلول داشت گفت: بچه خودمه، دلم براش میسوزه، چه منتی سر خدا بذارم؟! آن یکی گفت: اگر از من باشد، میگویم به من چه که یک پیرزن را رتق و فتق کنم؟حالا مجبورم ! اگر نکنم جواب شوهرم را نمیتوانم بدهم! چطوری می توانم بگویم برای خدا ! وقتی واقعا برای خدا نیست و از روی اجبار و ناچاری است؟! بقیه جمع هم نظرشان همین بود و تأییدش میکردند! 👈 ولی آن خانم دوباره تأکید کرد که حتی اگر ناچار هم هستید، باز هم بگویید خدایا! درست است که ناچارم ولی بخاطر رضای تو این ناچاری را تحمل می کنم! این دیگر منت گذاشتن نیست! اینطوری اگر در دنیا و پیش خلق خدا زحمت تان گم شود، اما پیش خدا دیگر گم نمیشود! و چنان حرفهای زیبایی زد که فضای گرفته جمع را تغییر داد و در پایان هم این جمع، با امیدواری و شادابی از هم خداحافظی کردند. بعدها هم بارها شنیدم که خانمهای جمع، استدلال های این خانم و نصیحت های از سر اعتقادات مذهبی شان، را به هم یادآوری می کردند که: خدا بیامرزد فلانی را🙏 به قول فلانی چنین و چنان ....! خداوند رحمتشان کند🙏 من هم این جمله ایشان (در باره نیت) را هرگز فراموش نکردم. 📢 اختصاصی کانال 🆔 @afzayeshetelaat
❗️نکته قابل تامل : ✅ زمانی که نجف بودم با برادرم قرار گذاشتیم به نوبت هرشب جمعه، کوزه ای آب در صحن مطهر اميرالمومنين (ع) برای پدرمان خیرات کنیم. 🌘 شبی مرحوم پدرم را درخواب دیدم که به شدت تشنه است ! به او گفتم اینجا آب هست! 👈 فرمود از آبی که در صحن حرم هست می خواهم! 🤔 از خواب بیدار شدم ، و از برادرم پرسیدم آیا شب گذشته که نوبت شما بود، در حرم حضرت علی (ع) آب خیرات کردید؟!❓ 😔 برادرم گفت نه !! با دوستان گرم صحبت شدم و فراموش کردم 😔 🎤 راوی حاج میرزا علی آقا محدث زاده فرزند حاج شیخ عباس قمی صاحب مفاتیح الجنان ✍ یکبار دیگر وصیت ها و سفارش های پدر و مادر (چه مرحوم شده باشند، و چه سایه شان بر سر باشد) را دوباره مرور کنیم، مبادا تقاضا و امری از ایشان را فراموش کرده باشیم !❗️ 📢 اختصاصی کانال 🆔 @afzayeshetelaat
🌸 "مرده ای که بوی گلاب می داد" 🌸 💠 یکی از کارکنان غسال خانه بهشت زهرای تهران تعریف می کرد: 🔹یک بار پیرمردی را آوردند که اصلا به مرده شبیه نبود، چهره روشن و بسیار تمیز و معطری داشت. 🔹 وقتی پتو را کنار زدم بوی گلاب می داد. آنقدر تمیز و معطر بود که من از مسئول غسالخانه تقاضا کردم خودم شخصا این پیرمرد را بشورم و غسل بدهم، همه بوی گلاب را موقع شستشو و وقتی که آب روی تن این پیرمرد می ریختم حس می کردند. 🔹وقتی که کار غسل و کفن تمام شد بی اختیار در نماز و تشییع این پیرمرد شرکت کردم، بیرون برای تشییع و خاکسپاری اش صحرای محشری به پا بود. 🔹 از بین ناله های فرزندانش شنیدم که گویا این پیرمرد هر روزش را با قرائت زیارت عاشورا شروع می کرده. از بستگانش دقیق تر پرسیدم، گویی این پیرمرد به این موضوع، مشهور بود! ✅ آدمی که هر روزش با "زیارت عاشورا"شروع می شد همان عمری را خدا به او داده بود که به من داده !!!😔 من از عمرم چه استفاده ای کردم ؟؟!!😔 🆔 @afzayeshetelaat
✍ من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان! و چندين سال زمين گير بود؛ خودم خدمتش مى‌کردم و حوائج او را برميآوردم ، غذا برايش مى‌پختم؛ و آب وضو برايش حاضر مى‌كردم؛ و خلاصه همه گونه در تحمّل خواسته‌هاى او در حضورش بودم. 😔 مادرم بسيار تند و بداخلاق بود. بَعْضاً فحش ميداد و من تحمّل مى‌كردم و بر روى او تبسّم مى‌كردم. 😥 به دلیل همين بداخلاقی مادرم، ازدواج نکردم، با وجود آنكه از سنّ من چهل سال مى‌گذشت، زيرا نگه دارى عيال با اين اخلاق مادر مقدور نبود و مى‌دانستم اگر زوجه‌اى انتخاب كنم، این مادر يا زندگانى ما را به‌هم خواهد زد؛ و يا من مجبور مى‌شدم مادرم را ترك کنم.😔 و ترك مادر در وجدان و عاطفه‌ام قابل قبول نبود؛ لذا به نداشتن زن و فرزند تحمّل كردم و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم. 😔 گه‌گاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از مادرم به من مى‌رسيد؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم ميزد، و جرقّه‌اى روشن مى‌شد؛ و حال خوشی دست مى‌داد، ولى البتّه دوام نداشت و زود گذر بود. 👌 من همیشه رختخواب خودم را پهلوى مادر و در اطاق او مى‌گستردم تا تنها نباشد و براى حوائجش، نياز به صدا زدن نداشته باشد. ضمنا كوزه ای را آب كرده و هميشه در اطاق پهلوى خودم مى‌گذاردم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم. ☝️تا يك شب كه زمستان و هوا سرد بود و او در ميان شب تاريك آب خواست. فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرفى ريخته، و به‌او دادم و گفتم: بگير، مادر جان! 👈 او كه خواب آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه: من آب را دير داده‌ام !!!😱 😡 فحش غريبی به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد چنان که سرم شکست و خون جاری شد😥 👌 فوراً كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان ! مرا ببخش، معذرت مى‌خواهم ! ❗️ آنگاه به گوشه ای از اتاق رفتم و گریستم و گفتم: خدایا! من چه گناهی کرده‌ ام بخاطر مادرم بر نفسم پشت‌ پا زده‌ ام. خود را مقطوع‌ النسل کردم، این هم مزدی که مادر به من داد، خدایا صبرم را تمام نکن و شکیبایی ‌ام را از من نگیر 🤲😭😭 گریستم و خوابیدم. 💫✨ شب در عالم رؤیا دیدم نوری سبز از سر من وارد شد و در کل بدنم پیچید و روشنش کرد.✨💫 🗣 آنگاه صدایی به من گفت: برخیز در پاداش تحمل مادرت، ما به تو علم دادیم. 👌 از فردای آن روز دیدم ذهنم به سویی می رود و از همان سو بود که شاهکار تاریخ ادبیات ایران که جامع‌ ترین «لغت نامه» و «امثال و حکم» بود را گردآوری کردم و نامم برای همیشه و بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد. 👌 و این حرمت نگه داشتن از مادرم ، راز نوشتن من و ماندگاری نوشته هایم شد.🌹 ✍ علی اکبر دهخدا 📢 اختصاصی کانال 🆔 @afzayeshetelaat
⚠️بچه‌ها را در معرض چشم‌زخم قرار ندهید.⚠️❌ 🎤 استاد محمدعلی مجاهدی نقل کرده‌اند: یک سال به اتفاق همسر و دختر چهار ساله‌ام عازم مشهد مقدس شده ‌بودیم. در همان روز ورود به مشهد، بلافاصله پس از زیارت علی بن موسی الرضا _علیه‌السلام_، توفیق زیارت آقای مجتهدی را پیدا كردیم. دخترم لباس عربی چین‌داری به تن داشت و درحیاط خانه سرگرم بازی بود. آقای مجتهدی رو به من و همسرم كرده، فرمودند: چرا در حق این كودک معصوم، ظلم می‌كنید؟!❓😡 شنیدن جمله عتاب‌آمیز آن مرد خدا، برای ما بسیار سنگین آمد؛ زیرا در حد توانی كه داشتیم، چیزی از دخترمان فروگذار نمی‌كردیم.😳🤔 هنگامی كه آن مرد خدا تعجب ما را دید، فرمود: این بچه دارد از بین می‌رود! طبیعت كودک خیلی لطیف است و تاب چشم زخم ندارد.⚠️⚠️ از شنیدن این مطلب، تعجّب من و همسرم بیشتر شد؛ زیرا به چشم خود می‌دیدیم كه دخترمان با شادی كودكانه خود سرگرم بازی كردن است و مشكلی ندارد! دقایقی گذشت، ناگهان دخترم نقش زمین شد و رنگ چهره‌اش تغییر كرد و نفسش به شماره افتاد!😱😳 من و همسرم از دیدن این صحنه، به اندازه‌ای دست و پای خود را گم كرده ‌بودیم كه نمی‌دانستیم چه باید بكنیم. حضرت آقای مجتهدی آمدند و دخترم را در آغوش گرفتند و در حالی كه ذكری را زمزمه می‌كردند، بر روی او می‌دمیدند. دخترم پس از چند دقیقه‌ای، رفته ‌رفته حالت طبیعی خود را پیدا كرد و باز سرگرم شیطنت‌های كودكانه خود شد! حضرت آقای مجتهدی در حالی كه ما را به صرف میوه دعوت می‌كردند، رو به همسرم كرده فرمودند: ❗️خانم همشیره! لزومی ندارد كه این لباس زیبا را بر تن این كودک كه خود بسیار زیبا است، بپوشانید و بعد او را از میان كوچه و بازار عبور دهید و نظر مردم را به طرف او جلب كنید! وآنگهی چرا به هنگام بیرون آمدن از خانه صدقه ندادید؟! می‌دانید كه صدقه، رفع بلا می‌كند. آن مرد خدا راست می‌گفت. هنگامی كه به دیدار او می‌رفتیم، در بین راه بسیاری از افراد، دختر خردسالم را به هم نشان می‌دادند و سرگرم تماشای او می‌شدند و ما از این مطلب غافل بودیم كه به دست خودمان داریم برای او درد سر ایجاد می‌كنیم. 📚 کرامات شیخ‌جعفر مجتهدی (ره) ✍ پ.ن : حتماً برای نوروز و احیانا سفرهای آن، هزینه زیادی کردید ، راه دوری نمی‌رود اگر بخاطر دفع بلا هم که شده، قدر مناسبی صدقه هم بدهید ، در این صورت از فضیلت صدقه دادن در هم بهره‌مند خواهید شد🌹 🆔 @afzayeshetelaat
✅ حجت‌الاسلام حاج شیخ جعفر ناصری: نقل می‌کنند که در نجف قصابی بود که فوت کرد. رفیقی از علمای نجف داشت. بعد از مدتی آن عالم، رفیق قصاب خود را در خواب دید. ❓ عالم از قصاب پرسید: آن‌طرف جای شما خوب است؟ گفت: نه، بد و سخت است. 😔 پرسید: چرا؟ 😳 گفت: از دست فلان همسایه‌. گفت: چه شده است؟ گفت: خواستگاری دختر او آمدند، من قصاب محل بودم، با من مشورت کردند، من یک کلمه گفتم، خود را گیر انداختم. آنگاه قصاب به آن عالم اصرار کرد که من را نجات بده. 😫😩 🤔 عالم از خواب بیدار شد و به دنبال آن همسایه رفت. دید که پدر این خانواده فوت کرده است. یک دختری دارد که سنی از او گذشته است و در خانه است. به دختر گفت شما حقی به گردن فلان قصاب دارید؟ دختر شروع به نفرین کردن کرد. عالم گفت: چرا نفرین می‌کنی؟ اگر حقی بوده است، بگو که من برای حل این معضل آمدم. دختر گفت: شما دیگر نمی‌توانید، زندگی من تباه شده است. عالِم پرسید که چطور زندگی شما تباه شده است؟ گفت: من دختری بودم، خواستگاری داشتم. پدر خانواده خواستگار، نزد قصاب رفتند، از آن‌ها پرسیده بودند که این‌ها چطور آدمی هستند؟ هم‌زمان بین قصاب و پدر من اختلافی پیدا شده بود، قصاب گفته بود «چه عرض کنم؟». 👈 این کلمه ما را خانه‌نشین کرد.❗️ ❗️ یک «چه عرض کنم» ما را خانه‌نشین کرد.❗️ این‌ها پس زدند و این کلمۀ قصاب هم راجع به من زبان به زبان گشت و دیگر الآن سنی از من گذشته است و زمان ازدواج من تمام شده است. 😔 👌 آن عالِم می‌ایستد و خلاصه زندگی این‌ها را سامان می‌دهد و دختر را شوهر می‌دهد که آن دوست قصاب خود را هم نجات بدهد. 🔵 آری گاها یک حق الناس انسان را از مسیر ارواحنا فداه خارج می‌کند. براستی ما به عنوان یک منتظر چه میزان به رعایت «حق الناس» مقید هستیم ؟❓🤔 🆔 @afzayeshetelaat
🎤 حجة الاسلام قرائتی: ✅ بیایید با هم مهربان‌تر باشیم و به همدیگر دعا كنیم، حتی برای كسانی كه از آنها ناراحت هستیم ! ❌ نگو فلانی به من بد كرده و یا بد گفته❗️ 👌 هر كس به ذهن شما آمد دعا كن. 🙏 👈 یكی از علمای درجه یك، آیة الله چهل سال قبل، عالم، سید، بزرگوار، پدر شهید به من می‌گفت: دوستی داشتیم در مدینه در مسجد النبی داشت به دوستانش دعا می‌كرد، در ضمن دعا كردن یكی از رفقایش به ذهنش آمد كه اتفاقاً با او بد بود، چونكه او را اذیت كرده بود، به این علت او را دعا نكرد!! البته آن دوست هم فوت كرده بود. وقتی آمد خانه و خوابید همان رفیقش به خوابش آمد كه فلانی این همه من به ذهنت آمدم چرا به من دعا نكردی؟ من محتاج هستم و گیر هستم و تو در مدینه خدمت پیامبر (ص) بودی، چرا دعا نكردی؟ به مرده هم رحم نمی‌كنی؟!😭 😔 این عالم بزرگوار می‌گفت: من از این جمله فهمیدم كه هر كس به یادت می‌آید معلوم است كه آنها به زحمت افتاده و محتاج هستند و با ارتباط روحی به تو التماس می‌كنند. 😭 ❌ بخل نكن كه او به من بد كرده❗️ آبروی تو را ریخته، تو دیگر آبروی او را نریز ❌ ✍ در هنگام ذکر استغفار و طلب مغفرت برای خود ، اموات و ذوی الحقوق را هم یاد کرده و برایشان طلب مغفرت کنید.🙏 👌 مخصوصاً در این و فرصت سحرهای آن👌 چراکه یکی از بهترین زمان های استغفار، سحرگاهان است. 📢 اختصاصی کانال مسیر_سعادت 🆔 @afzayeshetelaat
✈ در بازگشت ازسفر حج، و تو هواپیما شماره صندلیم کنار خانمی تنها افتاد خانمی 30ساله که آشنایی قبلی باهاش نداشتم ولی نمیدونم چرا خیلی زود به دلم نشست ! آدم خوش مشرب، آروم و مهربونی بود، از تشکرکردنها و حلالی خواستن های افراد سایر کاروان ،معلوم بود تو کارها کمک کار بقیه بوده، از اون آدمایی که کم پیدا میشن! حس و حال خوبی داشت و نمیدونم توهّم میزدم یا واقعی بود ولی باور کنید من واقعا حس میکردم خیلی نورانی تر از همه شده ،خیلی زود باهم مچ شدیم لابلای تعریفامون گفت که این مکه رفتن و حج اش رو مدیون دعای مادرشوهرشه و تعریف کرد که مادرشوهرش خانمی باخدا و مهربون بوده ولی پدرشوهرش اذیت میکرده و بدقلق بوده و این مادرشوهر ، اونو خیلی تحمل میکرده اما حتی بچه‌هاشم با پدرشون نمیتونستن کنار بیان بعد گفت اوایل ازدواج ، یه بار برامون جور شد بریم مشهد، مادرشوهرم خیلی دلش میخواست بره زیارت و میگفت هروقت رفتید تروخدا ماروهم ببرین، ولی شوهرم راضی نبود،حوصله بدقلقی باباشو نداشت ،بهم گفت یواشکی میریم نمیذارم بفهمن !! 🤗 راستش اولش خیلی ذوق کردم،🤗 😞 ولی بعدش به خودم اومدم، 🤔 گفتم من باچه رویی برم زیارت آقا؟ بگم دزدکی اومدم که خودم خوش بگذرونم ؟میتونم اسمشو زیارت بذارم ؟ گفتم خدایا! من از تو و امام_رضا خجالت می‌کشم ، خودت کمکم کن .🤲🙏 🤔 بعد خودمو راضی کردم جور اون دوتا رو بکشم، شوهرمو راضی کردمو رفتیم مشهد 🕌 مادرشوهرم اخلاق شوهر و پسرشو میدونست، و اینم متوجه بودکه بالاخره منم جوونم و دوست دارم خوش باشم، حس می‌کرد مزاحم شده ولی من دیگه از ته دلم راضی شده بودم، حس می‌کردم اینجوری بیشتر امام_رضا (ع ) نگام میکنه 🌹 👌 تو اون سفر ، به لطف خود امام رضا (ع) بهش خیلی خوش گذشت و منم از احترام و کمک کوتاهی نکردم . 🤲 مادرشوهرمم مرتب دعام می‌کرد و می‌گفت ایشالا زیارت مکه و مدینه بری، ایشالا دستت به پرده کعبه برسه 🕋 منم نه اسمی از مکه بود و نه پولی! و کلاً مکه یه خواب بود برام اونم تو جوونی ! مدتی بعداز برگشتن ازمشهد، مادرشوهرم مریض شد و همون سال هم ازدنیارفت😔 شوهرم همونقدر که از فوت مادرش ناراحت بود، همونقدرم از اینکه اونو به آرزوش رسونده، خوشحال بود و چون اینو مدیون من میدونست، اول پولی که جمع کرد، اسم منو نوشت مکه! پولش نمیرسید اسم خودشم بنویسه😔اینه که میگم این حج رو از دعای اون «خدابیامرز» دارم . 👈 این «خدابیامرز» رو طوری از ته دل گفت که بغض گلوشو حس کردم، آروم اشک چشمشو پاک کرد .😥 ☺️ خیلی به این روحیه خوب اون و قدرشناسی شوهر و مادرشوهرش، غبطه خوردم ، دستامو بالابردم و گفتم خدایا! ازاین عروسا به منم بده،🤲 یه جمله گفت که ایندفعه دیگه بخاطر این همه اخلاق وادب، بهش حسودیم شد گفت: بنده ی خدا ! من کی ام ؟حالا که دعا میکنی از خدا که کم نمیشه ، لااقل بگو خدایا ازاین بهترشو بده ! گفتم: آمین 🙏 ❗️از پنجره به ابرها نگاه کردم ، انگار خدا اونجا داشت چپ چپ نگام می‌کرد که: 👈 اون مزد اخلاص و معامله ای که بامن کرده رو گرفته ، تو میخوای مزد چی رو ازم بگیری؟ چشمامو بستم که دیگه سنگینی نگاه چپ خدا رو حس نکنم😔😔 📢 اختصاصی کانال 🆔 @afzayeshetelaat
☝️ پیشنهاد میکنم کتاب «خاطرات دردناک»، تالیف ناصر کاوه که برشی از زندگی خلبان شهید حسین لشگری در مدت ۱۸ سال اسارت است (که البته بعدها به شهادت ایشان ختم شد) را بگیرید و هرگاه حوصله تان سر رفت، آن را مطالعه کنید❗️ 👌 چون با خواندن این کتاب ، حتماً درباره سررفتن حوصله مان بدلیل بی برنامه بودن و عدم استفاده صحیح از فرصت‌ها، تجدیدنظر خواهیم کرد❗️ 👇برشی از کتاب : 📚 آن قدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی گفته بود تو دیگر به ایران باز نمیگردی، بیا همین جا تشکیل خانواده بده !... 🔹 همسر شهید لشگری می گفت: خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود...او اولین کسی بود که رفت و آخرین نفری بود که برگشت.... 👈( ۲۷ شهریور ۵۹ قبل از شروع رسمی جنگ، اسیر بعثی ها شد و آخرین اسیری بود که آزاد شد و ازسوی مقام معظم رهبری، لقب سیدالاسرای ایران را گرفت) 🔹 اسیر که شد پسرش علی، ۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادی اش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود...! 👌 وقتی بازگشت از او پرسیدند این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟😳🤔 👈 و او می گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم، سالها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت، قرآن راکامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود...❗️ 🔹 حسین می گفت: از هجده سال اسارتم، ده سالی که در انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت می شدم !! 🔹 بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود ! 😳 عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد، می خواست باقیمانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم....😳❗️ 🔹 این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یا یک منظره بودم، حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم...😔......... 📢 اختصاصی کانال 🆔 @afzayeshetelaatث
✍ به مناسبت 🔸 سال های اول درگیری ها در سوریه، برای تبلیغ رفته بودم دمشق... 🔸 مجلس عزایی در حرم (س) برقرار بود... بعد از مراسم، امکان بازگشت ما به زینبیه نبود... 🔸 قرار شد شب را در حرم بخوابیم... هوا خیلی سرد بود، غیر از قسمت اطراف ضریح حضرت (س) که بخاری روشن بود و‌ گرم بود، بقیه حرم سرد بود... 🔸 هر از گاهی (تقریبا هر چند دقیقه یک بار!) صدای انفجار هم می آمد... (بعد ها فهمیدم ظاهرا توپخانه خودی بوده است) 🔸 کلا پنج نفر طلبه بودیم... 🔸 وقتی قرار شد شب را حرم بمانیم، به ما گفتند امشب یک نفر دیگری هم هست که خودش آمده سوریه و او را نمی شناسیم، بهش نزدیک نشوید و مراقب باشید... 🔸 اولین سفرم به سوریه بود و ترس و اینا هم داشتم و دائما هم به ما می گفتند مراقب باشید که برای سر ایرانی مخصوصا از نوع آخوندش جایزه گذاشتن و ...😊 🔸 دوستان تصمیم‌ گرفتند در همان قسمت اطراف ضریح استراحت کنند... 🔸 راستش بنده از یک طرف حیا می کردم که با دوستان در اطراف ضریح استراحت کنم و بخوابم؛ از طرف دیگر اگر می خواستم بروم در شبستان حرم استراحت کنم هم خیلی سرد بود و پتو نداشتم و هم آن آقای ناشناسی که نباید نزدیکش می شدیم آنجا بود...☺️ 🔸 بالأخره بعد از زیارت، تصمیم گرفتم بروم یک گوشه شبستان بخوابم... 🔸 از کنار آن آقای ناشناس رد شدم... بنده خدا هم پتو داشت و هم یک بخاری برقی کوچک!! (نمیدانم از کجا) 🔸 سلام و علیکی کردیم، خیلی گرم‌ گرفت و می خواست با من حرف بزند... چاره ای نبود، به هر حال لباس پیغمبر(ص) تنم بود، چند دقیقه ای کنارش نشستم البته با اضطراب... از بس استرس داشتم خیلی حرف هایش و حتی چهره اش یادم نمانده... 🔸 سعی می کردم جواب سؤالاتش را سر بسته بدهم، مثلا خواستم اطلاعاتی بازی در بیارم و بپیچونمش 😂 🔸 گفت من پزشکم، دیگه نمی توانستم تحمل کنم، خانه ام را به عنوان مهریه به نام همسرم کردم و رفتم لبنان و از طریق لبنان آمدم اینجا و ... می گفت اینجا به من نیاز هست. 🔸 بعد هم خیلی اصرار کرد که «بیا همین جا کنار بخاری بخواب، اگر پایت را سمت بخاری بگذاری تمام بدنت گرم میشه، و الا سرما می خوری ها...» 🔸 نمی دانم از چه چیزی می ترسیدم؟ جوانی است دیگر... شاید می ترسیدم بخواهد مرا بکشد🤦‍♂ 🔸 به هر حال قبول نکردم و به نظرم ایشان هم احساس کرد که مضطربم و تا آنجایی که‌ توانستم ازش دور شدم و یک جوری خودم را لای عبا و قبا پیچوندم و با اینکه خیلی سردم بود ولی از شدت خستگی خوابم برد... [شما بخوانید غش کردم] 🔸 شاید یکی دو ساعت بعد بود که با اینکه‌ خواب بودم، یک‌ لحظه احساس کردم انگار کسی چیزی روی من انداخت... 🔸 برای نماز که بیدار شدم، دیدم پتوی آن آقای دکتر پیش من بود ولی خبری از خودش نبود... 🔸 خیلی خجالت کشیدم... من در مورد ایشان چه فکر می کردم و ایشان چه کرد... 🔸 بعدا (همان روز یا فردایش) در موردش پرسیدم و گفتند جواب استعلامش آمد و مشکلی نداشت... 🔸 هنوز هم که هنوز است، خاطره این جریان و اینکه نسبت به آن آقای دکتر شجاع، متدین و‌ دلسوز، بدبین بودم، اذیتم می کند... و البته به حالش غبطه هم می خورم... ✅ نمی شناسمش... نمی دانم کجاست... اصلا نمی دانم شهید شده است یا نه، ولی از خداوند می خواهم بهترین ها را برای ایشان و همه پزشکان متعهد که قلبشان سرشار از عشق به آل الله هست، رقم بزند... روزشان مبارک پ.ن: راستی بعدش یک سرمای سفت و سختی هم خوردم! نتیجه اینکه به حرف پزشک‌ متعهد و‌ مؤمن باید گوش بدهیم.☺️ یاعلی🌹 ✍ طلبه_ای_در_قم محمد صالح مشفقی پور 🆔 @afzayeshetelaat
میخواستم برم زیارت ! همسرم سه ماهه حامله بود، التماس و اصرار که منو هم ببر ، مشکلی پیش نمیاد ! هر جور بود راضی ام کرد .... با خودم بردمش ! 👈 اما سختی سفر به شدت مریضش کرد😔 وقتی رسیدیم اول بردمش دکتر، دکتر گفت: احتمالاً جنین مرده ! چون علایم حیات نداره ! وقتی برگشتیم مسافرخونه، خانم گفت من این داروها رو نمیخورم!! بریم حرم هر جور که می توانی منو برسون به ضریح آقا !!😭 زیر بغل هاشو گرفتم و بردمش کنار ضریح تنهاش گذاشتم و رفتم یه گوشه ای واسه زیارت، با حال عجیبی شروع کرد به زیارت، بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم ! صبح برای نماز بیدارش کردم با خوشحالی بلند شد و گفت: چه خواب شیرینی بود😌 الان دیگه مریضی ندارم!! بعد هم گفت توی خواب؛ خانمی را دیدم که نقاب به صورتش بود؛ یه بچه زیبا رو گذاشت توی آغوشم!☺️ بردمش پیش همون پزشک ، ۲۰ دقیقه معاینه کرد و گفت یعنی چه؟ موضوع چیه ؟ دیروز این بچه مرده بود ولی امروز کاملا زنده و سالمه !!😳 اونو کجا بردید که این خانم را معالجه کرده؟ باور کردنی نیست!! امکان نداره!!😳 خانم که جریان رو براش تعریف کرد، دکتر ساکت شد و رفت توی فکر ....🤔🙄 👌 وقتی بچه به دنیا آمد، اسمش را گذاشتیم محمد ابراهیم .... محمد ابراهیم همت !! همان که سالها بعد، (ع) خریدش و بردش پیش خودش.... 🌷و شد شهید محمد ابراهیم همت ...!!🌷 🌷نثار روح پرفتوح شان صلوات 🌷 🆔 @afzayeshetelaat
✅ از یکی از اولیاء الهی که تشرفات متعدد خدمت علیه السلام داشته بود، پرسیده بودند چطور به همچنين مقامي رسيدید؟ 👌 گفته بود: نمي دانم ! انتخاب خدا بود ! 🤔 اما ظاهراً اوائل زمان رضا شاه بود؛ من پارچه كفن خودم را آماده كرده بودم و هزار تومان زير آن براي كَفْن و دفن و مجلس عزاداري و پذیرایی از اهالي روستا گذاشته بودم. اين پول کل سرمايه من بود که كنار گذاشته بودم. ❗️مؤمن راستگویی آمد كه آثار صدق و شكستگي در چهره اش پيدا بود و نيازمند بود. 🔹گفت: من ورشكست شده ام؛ قرض دارم و فكرم مشغول است. مي تواني كمكي به من بكني؟ 👌 گفتم: هزار تومان دارايي من است که گذاشتم براي كفن و دفن و مجلس عزايم. پانصد تومان آن مال خودم و پانصد تومان هم مال تو ! 🤔 بعد که رفتم پول را بردارم در راه به نظرم رسيد كه تو كه هنوز نمردي! اين چه احتياطي است مي كني؟! اين مومن به این هزار تومان احتياج دارد؛ تو هم که مي داني راست مي گويد. اين هزار تومان را به او بده ، خداي تو هم كريم است.❗️ 👌 بعد هم رفتم هزار تومان كه تمام سرمايه ام بود را آوردم و به او دادم و به او گفتم: ناراحت نباش؛ شتر ديدي نديدي؛ نمي خواهد پول را برگرداني. 🌹 شب آن روز بود كه در خواب ديدم كه اشاره شد: با اين كار راهي براي خودت به ما باز كردي! 🌹 🆔 @afzayeshetelaat
🌷 به یاد شهید محراب آیت الله مدنی و به مناسبت ۲۰ شهریور سالروز شهادت ایشان 🌷 🌷خاطراتی از به روایت دوستان و اطرافیان : 1⃣ زمانی که بنزین و نفت کم شده بود، آقا گفت از فردا ماشین نمی‌بریم! بعد از نماز بود که راننده ماشین را روشن کرد . آقا فریاد زد: چرا ماشین را روشن کردی؟ مگر نمی بینی بنزین نیست؟ من پیش مردم می‌گویم بنزین کم است، صرفه‌جویی کنید ! حالا خودم ماشین سوار شوم و بروم؟؟!! چندماهی پیاده رفت و پیاده آمد ! 🎤حمید منیع جود 2⃣ آقا همیشه به راننده می فرمود که آهسته بروند تا اگر کسی کاری داشت سریع نگه دارد و او بتواند حرفش را بزند ! و با توجه کامل به حرفهای او گوش می کرد! بسیار دوست داشت که مردم بدون واسطه با ایشان صحبت کرده و مسائل شان را مطرح کنند. 🎤ناصر برپور 3⃣ در اوایل انقلاب ، هوای همدان بسیار سرد بود. آقا فرمود بخاری را خاموش کنید. پرسیدیم چرا ؟ فرمود امام در پاریس شنیده اند در ایران نفت نیست و فرموده‌اند من از وسایل گرمایی استفاده نمی کنم! پس ما هم دیگر استفاده نمی‌کنیم ! ایشان شال و عبا را دور خود پیچیده بود و سرما را تحمل می‌کرد و می‌گفت ما پیرو امام هستیم و باید مثل مردم عادی زندگی کنیم. 🎤محمود شهبازی 4⃣ یکی از محافظان آقا نقل کرد: آقا صبح روز شهادتش، مبلغی برای خرید لوازمات از کیسه خرجی اش به من داد و بعد فرمود: به نظر، من امروز شهید می‌شوم! زیرا تا به حال این کیسه اینقدر خالی نمانده بود! روزیِ من از این دنیا دیگر تمام شده است ! 📚 کتاب معلم اخلاق، آقای سراجی 📢 اختصاصی کانال 🆔 @afzayeshetelaat
✅ هنگام غبار روبی مرقد مطهر حضرت علیه‌السلام، خُدّام حرم دستمال‌های سفید آغشته به گلاب ناب رابرای غبارروبی به افراد می‌دهند. 👌 مقام معظم رهبری پس از مقداری غبار‌روبی، دستمال را به سر و صورت خود می‌کشند. 👈ایشان در یکی از غبار‌روبی‌ها به آقای واعظ طبسی، (تولیت اسبق آستان قدس رضوی) فرمودند: آیا می‌توانم این دستمال متبرک را برای خود بردارم؟»❓🤔 ❗️با اینکه انتصاب و تغییر تولیت آستان قدس رضوی به دست مقام معظم رهبری است ولی با این حال، برای برداشتن پارچه متبرک به غبار ضریح امام رضا علیه‌السلام، از او اجازه می‌گیرند. 👌 احترام نایب مان (مقام معظم رهبری) به قانون، برای همه ما درس است. 🔹ایشان پس از کسب اجازه از واعظ طبسی در حالی که چشم‌هایشان پر از اشک بود و به راز و نیاز مشغول بودند، با دقت، دستمال را تا کردند و در جیب خود گذاشتند. 😊 برای ما خیلی زیبا بود که آقا در آن حال، این همه توجه دارند که دستمال متبرک را تا کنند و با نظم کامل در جیب خود قرار دهند. 🎤 راوی : حجت‌الاسلام حقانی  🆔 @afzayeshetelaat
✍ دیروز ۲۵ ربیع الثانی و روزی بود که «معاویه بن یزید» خود را از خلافت خلع کرد و این روزها ، خانه‌نشین و مبغوض آل ابوسفیان گردید. 🔹 یزید ملعون، هم فرزند معاویه بود و هم فرزندی به نام معاویه داشت که به «معاویه دوم» معروف است و سومین خلیفه اموی شد درحالیکه مطابق تاریخ ۱۸ سال یا حداکثر ۲۱ سال بیشتر نداشت، و این یعنی در اوج جوانی و بلندپروازی ! 👌 اما او جوانی را طور دیگری ترجمه کرد ↪️ ❗️ وقتی از معاویه پدر یزید سخن می‌رود، گفته می‌شود لعنة الله علیه ! ❗️اما وقتی از معاویه فرزند یزید سخن می‌رود، گفته می‌شود رحمة الله علیه ! چرا ❓ 👌 چون معاویه فرزند یزید در اوج جوانی، راهی انتخاب کرد که الگو و سرمشق همه کسانی شد که پدری بی دین و تقوا ، یا منحرف، معتاد و .... دارند. 📚 تقویم شیعه می نویسد: 🖌 هنگامى که یزید بن معاویه در ۱۴ ربیع‌الاول سال ۶۴ ه‍ به درکات جحیم شتافت، فرزندش معاویه به‌جای وى نشست. 👈 او پس از چهل روز در ۲۵ ربیع‌الثانی بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و اعمال پدران خود را یاد کرد و بر جد و پدر خود لعنت کرد و از افعال ایشان تبرى جست و گریه شدیدى نمود 😭 👈 و آنگاه خود را از خلافت خلع نمود. ❗️مروان بن حکم لعنت الله علیه، از پاى منبر برخاست و گفت: الحال که طالب خلافت نیستى پس امر خلافت را به سویى بیفکن. 🔹معاویه بن یزید گفت: من حلاوت خلافت را نچشیدم، چگونه راضى شوم که اوزار (وزر و وبال) آن را بچشم ؟! 👌 به هر صورت در خانه نشست و مشغول گریه شد و ۲۵ یا ۴۰ روز بعد از این واقعه فوت کرد و به قولى او را مسموم کردند.🌷 🔹 پس از او خلافت اولاد ابوسفیان تمام شد و به مروان و آل او منتقل شد. 📚 بنابر گزارشِ تاریخ یعقوبی، او خطبه‌ای خواند و در آن از بر عهده گرفتن امر خلافت بیزاری جست و از پدر و پدر بزرگش انتقاد کرد. 👈 او در این خطبه، جنگ معاویه بن ابی سفیان با امام علی (ع) و نیز اعمال ناشایست پدرش یزید و بخصوص به شهادت رساندن امام حسین (ع) و خاندان پیامبر (ص) را گناهانی بزرگ اعلام کرد. 📚 گزارشی در کتاب حبیب السیر، از منابع تاریخی فارسی قرن دهم هجری، وجود دارد که بر اساس آن، معاویه به شایستگی امام زین العابدین (ع) برای خلافت تصریح کرده و مردم را به دعوت از ایشان توصیه کرده است. 📚 برخی از منابع تراجم‌نگاری و رجالی شیعه با استناد به این گزارش، معاویه بن یزید را در زمره شیعیان قرار داده‌اند.🌹 🌷 رحمت خدا بر او 🔹 هرچند برخی مورخان، او را فردی بیمار و ناتوان معرفی کرده اند که به مرگ طبیعی درگذشته، اما بنظر می رسد آنان یا مواجب بگیر حکومتی مروانیان بوده اند و یا تاریخ منقول آنان را پذیرفته اند. والله اعلم 📢 اختصاصی کانال 🆔 @afzayeshetelaat
✅ مادری نقل می‌کرد که: «دخترم در شهر «لامرد» فارس زندگی می‌کند. پزشکان به او گفته بودند که بیماری صعب‌العلاجی دارد و باید شیمی‌درمانی شود. خیلی ناراحت بودم. دائم گریه می‌کردم و غصه فرزندم را می‌خوردم. 😭 👈 روزی را شفیع قرار دادم و به حضرت زینب (س) توسل کردم. گفتم: خانم جان! عبدالکریم به سوریه آمد تا فدایی شما بشود، به حرمت خون او خبر خوش سلامتی فرزندم را به من بده.😭🤲 با همان بی‌قراری خوابیدم. 😴 در خواب دیدم، عبدالکریم به منزل ما آمد و گفت: خبر خوبی برای‌تان آوردم. 😊 ☎️ ناگهان با صدای تلفن از خواب پریدم. دخترم بود. گفت، مادر ! جواب نمونه‌برداری آمده، مشکلی ندارم. 😊 و آن دختر شفا گرفته بود. این تنها یکی از کرامات شهید عبدالکریم پرهیزگار است که آرامگاه او را امروز به زیارت‌گاه بدل کرده است🌹🌷 ✍ شهید پرهیزگار متولد ۱۳۶۵ و نخستین شهید مدافع حرم شهرستان خفر در استان فارس است. او ۲۰ آذر ۹۶ در سوریه به شهادت رسید و هیچ‌گاه دومین پسرش (محمدکریم) را ندید.😭 روحش شاد و یادش گرامی باد 🇮🇷🌷 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🆔 @afzayeshetelaat
✍ خانم تاجری با همسرش خدمت مرحوم آیت الله صدر (از مراجع تقلید گذشته) رفته بود. این تاجر خدمت آقا می‌نشیند و خانمش به اندرونی منزل می رود تا با همسر این مرجع تقلید دیدار کند. 👌 وقتی این خانم در می‌زند ، همسر آیت الله صدر در را باز می کند ↩️ اما زن تاجر که می‌بیند لباسهای این بانو خیلی معمولی است خیال می‌کند که او کلفت منزل است و از ایشان می پرسد خانم کجاست؟ من با خانم کار دارم!!! 😰 همسر مرحوم صدر خجالت می‌کشد بگوید من همسر آیت الله هستم و می گوید خانم نیستند !!! 👈 زن تاجر می رود ! ❗️ وقتی مرحوم صدر به اندرونی می آیند و می بینند همسرشان خیلی گرفته است می پرسند چرا شما ناراحت و غمگین هستید؟ 😞 همسرشان می گوید: این زن تاجر آمد خیال کرد من کلفتم و به من گفت خانم کجاست؟ من هم گفتم خانم نیست!! ☝️ایشان می فرماید: راست گفتی!! شما هم خانم نیستی!! 👌 خانم آن است که چادرش وصله داشت اما فدکش مال فقرا و ضعفا و بیچاره ها بود.....😭😭😭 📚 پرده ها و حکایت های اخلاقی صفحه ۱۴۶ 🆔 @afzayeshetelaat
4⃣ آیت‌الله هاشمی نژاد گفتند : تاجری را در بازار فرش تهران می‌شناسم که خیلی وضع مالی خوبی داشت ، در دهه هفتاد ✌️ دو ماشین داشت یکی برای سفر یکی برای داخل شهر ! (الان خیلی ها دارند) 👈 خودش به من گفت به یک خانواده آبرومند فقیری قول داده بودم برای جهیزیه‌ دخترش کمک کنم . یک روز این خانم (مادر دختر) آمد مغازه ! 😡 یک بازاری فضول او را دید به من چشمک زد که بیا 😉 به من گفت: این زن دروغگو است! به من هم مراجعه کرده حرفش را باور نکن !! 🧐 من هم فکر کردم راست می‌گوید!😔 رفتم به زن گفتم ببخشید من نمی‌توانم کمک کنم ! گریه کرد و رفت .... فردا صبح که در مغازه را باز کردم ، دیدم ✉️ نامه‌ای آنجاست ! نامه آن زن بود ، نوشته بود قول داده بودی! من هم رفتم قرار عروسی با طایفه داماد را گذاشتم ! حالا رفتم و قرار را به هم زدیم 😔 دخترم به شدت پژمرده شده 😭 فلانی ! خدا محتاجت بکند تا درد احتیاج را بفهمی⚠️⚠️ تکان خوردم بدنم لرزید ⚠️ یک هفته نشد، ورشکست شدم ‌😳😭 بچه‌هایم چک‌هایی را امضا کرده بودند که مال دزدی از آب درآمد و.... 🔹کارش به جایی رسید که تلفنی به من گفت: فلانی ! می‌دانی به چه روزی نشسته‌ام؟ گوشی اضافه مغازه‌ام را بردم بفروشم که یک کیلو گوشت بخرم 😔 خانه و زندگیم رفته، یک اتاق در منزل پدر زنم گرفته و نشسته‌ام 😔😭 به فلان تاجر بگو شاید وضع مرا بداند و کمکم کند تا کار من به شاگردی در دکان‌های مردم نرسد 😭 🤲 خدا خیر به آن تاجر بدهد که کمک کرد و این فرد دوباره رونق گرفت. هرچند همیشه افسوس آن خوش باوری خود را می‌خورد 😔😰 ادامه دارد 📢 اختصاصی کانال 🆔 @afzayeshetelaat