eitaa logo
مسیر سعادت⁦🏝️⁩
1.3هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
3.6هزار ویدیو
52 فایل
🌹نابْ تَرینْ نُکاتِ زندگیِ شهدا و علما ❣فضایی صَمیمی و دُورْ از قیلُ و قالِ دُنیا❣ 🌷کشکول 💗حرف دل 👌 #کوتاه_کاربردی_جذاب_خاص 🍃بعد خواندن مطالب خودتان قضاوت کنید. 💌دوستانتان را به این بزم زیبا دعوت کنید. ارتباط با ادمین: @darabi_mohammdebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
❗️😭 یادمان نرود که بر سفره چه کسانی نشسته ایم 😭❗️ ، نوجوان شانزده ساله ای که زنده زنده سوخت و دم برنیاورد 😭😭 💥 ناگهان گلوله‌ای به کوله پشتی علی خورد، تمام نگاهها چرخید طرف علی 😱 😭 اما کسی نمی‌توانست به او کمک کند. خرجی های آرپیجی آتش گرفتند، 🔥 فقط فرصت کرد نارنجک‌ها را از خودش جدا کند تا انفجار آنها به کسی آسیب نرساند. به سینه روی زمین دراز کشید و دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدایش به دشمن که حدود ۲۰۰ متری رزمندگان بود نرسد تا آنان متوجه حضور رزمندگان اسلام نشوند .... آرام آرام سوخت آنچنان که دشمن خیال می کرد بوته ای در حال سوختن است 😭😭 درود و رحمت خدا بر شهید عرب 🌷 و بر تمام شهدایی که اقتدار، امنیت و سربلندی امروزمان را مدیون آنانیم. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat
2⃣ روایت زندگی شهید «علی عرب» 🌷 شهید دانش آموز علی عرب در دوران هشت سال دفاع مقدس با رها کردن مدرسه، به سنگر جهاد و شهادت شتافت و جانانه در راه وصل گام نهاد. 👇رؤیای صادقه پدر شهید : 😴 - در باغ بزرگ و بسیار زیبایی قدم میزدم. محو تماشای باغ بودم که بانویی محجبه به طرفم آمد و نوزادی را به من سپرد و گفت : حاج محمد بگیر . این پسر ، فرزند تو است و اسمش هم علی است. نوزاد را که در آغوش گرفتم، با صدای موذن از خواب بیدار شدم. چند ماه بعد "علی" به دنیا آمد. 👶 در دهم تیر ماه ۱۳۴۹ در روستای روح آباد زرند کرمان پا به زمین فرشی گذاشت و ۱۶ سال بعد یعنی دهم تیرماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای یک در منطقه مهران پا به عرش نهاد. روحش شاد اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🆔 @afzayeshetelaat
3⃣ خاطره ای از پسرخاله 👇 - گفت: پسرخاله ایم، که هستیم !🤷‍♂ تو باید خیلی سریع گلوله بیاری و به من بدی. جنگ که پسرخاله حالیش نمیشه. 😕 این طوری هم من وظیفه ام را انجام دادم و با گلوله های آر پی جی ، تانکهای عراقی رو میزنم، هم تو به تکلیفت عمل کردی و به عنوان کمکی گلوله بهم رسوندی.🙂 ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat
3⃣ خاطرات همرزمان 👇 - دستور رسیده بود کل گردان را بفرستند برای مرخصی. 👈 بچه ها برگه ی تسویه حساب دستشان بود و داشتند آماده ی برگشتن می‌شدند ، ↩️ اما علی خیلی ناراحت و درهم یک گوشه نشسته بود.😥 : چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ : من خجالت میکشم این طوری برم خونه. اگه برم توی روستا و بچه ها ازم بپرسن توی کدام عملیات بودی، من چی بگم؟ من تا عملیات نرم مرخصی نمی گیرم.❗️ - علیرغم جثه ی کوچکش اصرار داشت آرپی جی زن بشود. دست آخر هم شد. آن قدر اصرار کرد تا مسئولین راضی شدند آرپی جی بدهند به دستش، که به قول خودش شکارچی تانک شود. 👌 پرسرعت و چالاک بود. با این که سه نفر کمک آرپی جی زن داشت، ولی مدام بهشان میگفت، شما فقط گلوله بیارید. شما سریع گلوله ها رو برسونین به من تا بتونم شلیک کنم ... سریع ... - زخمی شد. چند نفراز بچه ها رفتند پیشش و خواستند برای چند روز هم که شده ، برود مرخصی تا جراحتش کمی بهتر شود، ❗️ ولی گوشش بدهکار نبود. هر دفعه که بچه‌ها میرفتند سراغش، می‌خندید و طفره میرفت. می گفت: نه. مرخصی نمیرم، میترسم عملیات بشه و من نتونم توی اون شرکت کنم. نمیخوام کسی بفهمه زخمی شدم !! ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat
4⃣ خاطره دیگری از 👇 - به نظرمی آمد کسالت داشته باشد. آخر ، همیشه می‌خندید و پرجنب و جوش بود، ولی حالا که می دیدمش آرام بود و گرفته.😥 از پای سفره ی افطاری بلند شد رفت توی اتاقش و در را هم قفل کرد. 🤔 می خواستم بدانم چه کار میکند، برای همین رفتم از پشت پنجره، داخل اتاق را نگاه کردم. 😭 فرش کف اتاق راکنار زده بود و با سینه ی برهنه خوابیده بود کف اتاق. پنکه را هم روشن کرده بود و طوری قرارداده بود که باد به کمرش بخورد.😭 وقتی قول دادم به کسی چیزی نمی گویم ، گفت: ترکش خورده توی کمرم، وقتی این لباسها رو می پوشم، بخیه‌ها گرم میشوند و به شدت اذیتم می‌کنند. نمی خوام کسی بفهمه زخمی شدم برای همین این طوری پشتم رو خنک میکنم تا دردش کمتر بشه.😭😭 ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat
5⃣ خاطره دیگری از 👇 - ده روز قبل از رفتنش همه ی دوستانش را جمع کرد توی خانه و با آنها صحبت کرد. می‌گفت: این آخرین دفعه ای است که شما را می‌بینم و در بین شما هستم ! اگر شماها را رنجاندم، مرا ببخشید و...😭 وسایلش را از توی کمد درآورد و به تک تک دوستانش می‌داد. : من دیگه به اینها احتیاجی ندارم ..... اینها رو از من یادگاری داشته باشید.❗️ ✍ براستی یک نوجوان ۱۶ ساله در اوج قدرت و بالندگی با هزاران امید و آرزو ، چگونه خود را به چنین مقامی رسانده که می‌داند باید از تمام تعلقات دنیوی بگذرد تا به مقامات معنوی برسد ؟! او چگونه زمان شهادتش را می دانسته؟؟!!🤔 ❓ آیا چنین نوجوانی، حجت خدا بر ما و همه نوجوانانی که بیشتر عمرشان را در فضای مجازی و بی هدف می‌گذرانند، نیست؟؟!!❗️ ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat
6⃣ خاطره دیگری از 👇 - میرفتیم منطقه برای عملیات. از کرمان که حرکت کردیم بین راه ، علی مدام می‌گفت: ❗️الآن میریم عملیات، ولی وقتی بر میگردیم، یک نفر از ما حتما ًنیست !!😳 🤔متوجه حرفش نشدم؛ برای همین گفتم: یعنی چی یک نفر ازما نیست؟!❓ 👌 خندید و گفت: یعنی احتمال داره چند نفر از بچه های گردان شهید بشن ... ولی یک نفرحتما ً شهید میشه.😳 - یک دست لباس نو از توی بسته‌ای که همراهش بود درآورد و پوشید. قرار بود تا چند ساعت دیگر عملیات شروع شود، گفتم: چه خبره؟ لباس نو پوشیدی؟ ❓🤔 👌چرخید به طرفم و گفت: این لباس شهادت من است. گفت: چون آب نیست، تیمم کن باید نماز بخوانیم. : نماز چی؟ : نماز شهادت.❗️ 👌 قبل از اینکه برود توی معبر و حرکت کند، نمازش را خواند. ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat
7⃣ ۱۶ ساله، زنده زنده در آتش سوخت و دم برنیاورد 😭😭 - کوله پشتی اش سنگین بود. آرپی جی، نارنجک، و ... محکم به خود بسته بود، نزدیک کانال رسیدیم در حال رفتن به جلو بودیم، اطرافمان میدان مین بود، آهسته، آهسته جلو میرفتیم، دشمن در فاصله 200 متری ما بود با کوچکترین صدایی ممکن بود متوجه ما شود ⚠️ ☄ ناگهان گلوله‌ای به کوله پشتی علی خورد 😱 تمام نگاهها چرخید طرف علی...😳😱 😔 اما کسی نمیتوانست به او کمک کند... خرجی های آرپی جی آتش گرفتند، فقط فرصت کرد نارنجکها را از خودش جدا کند تا انفجار آنها به کسی آسیب نرساند، اما نمیتوانست کوله پشتی اش که با طناب، محکم بسته بود را باز کند.😭 هیچ کس نمی توانست کمکش کند. 😭 خودم را به علی رساندم. لباس علی و کوله پشتی اش سوخته و به پشت کمرش چسبیده بود. 😭 به سینه روی زمین دراز کشید. دستش را جلوی دهانش گذاشته بود که نکند صدایش بلند شود و عملیات لو رود. 😭 اشاره کرد آب بهم بده، من چفیه ام را با قمقمه اش که در اثر گرمای آتش داغ شده بود خیس کردم و گذاشتم روی لبهایش، علی با دست آن را گرفت و به دهانش فشار داد و اشاره کرد صدایم در نیاید و کسی متوجه نشود. دیگر هیچ حرفی نزد وفقط صدای "یا حسین" و "یا مهدی" ازش شنیده می‌شد. 😭 اینقدر بی حرکت بود که دشمن خیال می‌کرد بوته‌ای در حال سوختن است.😭😭 🌷در همان حالت به دیدار معبود شتافت🌷😭. ❗️تمام این اتفاق در چند دقیقه بود اما به وسعت زمان ، درس‌ها به ما می آموزد... که اگر انسان، عشق واقعی به خدا داشته باشد همه چیز، حتی سوختن را فراموش و فقط وصال معبود نهایت آرزویش است...🌷 😭 ای ❗️ دست ما را هم بگیرید که سخت محتاج تان هستیم 😭 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🆔 @afzayeshetelaat