💥زمستون بود
منتظر بودم که مجتبی از جبهه برگرده شب شد و هر چه به انتظارش نشستم نیومد
تا اینکه خوابم برد صبح زود بلند شدم تا برم نون بگیرم
وارد حیاط که شدم همه جا رو برف پوشانده بود هوا خیلی سرد شده بود
درب خونه رو که باز کردم ، دیدم پسرم توی کوچه خوابیده
بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟
سلام کرد و گفت: نصف شب رسیدم
گفتم: پس چرا در نزدی بیام باز کنم؟
گفت: مادر جون !
گفتم نصف شبی خوابیدین ممکنه با در زدن من هُل کنین واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم
پشت در خوابیدم که صبح بشه...
#شهید_مجتبی_خوانساری🌹