eitaa logo
آقامحمودرضا
2هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
87 فایل
💠گرامیباد یاد ادمین کانال 🌷شهیدحاج مرتضی مسیب زاده ♻ ️تنها کانال رسمی منتسب به خانواده شهیدبیضائی ♻ دارای مجوز وکدشامد 1-1-3454-61-3-1 از وزارت ارشادوشورای عالی مجازی کشور ♻️ دارنده مقام نخست سومین جشنواره فضای مجازی کشور درسال۹۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💠امام خامنه ای حفظه الله: امام حسین (علیه السلام) مظهر عزت بود وچون ایستاد، پس مایه ی فخر و مباهات هم بود. این عزت و افتخار حسینی است. 🆔 @Agamahmoodreza
🔴کیهان امروز: ▪️رهبر انقلاب:راهپیمایی اربعین حسینی زمینه ساز تمدن عظیم اسلامی. ▪️اختصاص ۵۰ میلیارد تومان برای پرداخت مطالبات کارگران هپکو. ▪️نتانیاهو در برزخ کرسی نخست وزیری یا رفتن به زندان. ▪️نشانه های جدی از آغاز فروپاشی سلطه دلار.
چشمتان چشمه خون باد که بر ریگ روان کاروان از بَرَتان آبله پا می گذرد 🔴حركت كاروان اسیران كربلا از كوفه به شام ▪️يزيد ملعون در جواب نامه عبيدالله بن زياد به او دستور داد تا كاروان اُسرای كربلا را به همراه سرهای مطهر شهدا به شام بفرستد.از اين رو در روز نوزدهم محرم سال 61 هـ .ق. اين كاروان از كوفه به طرف شام حركت كرد. البته برخی نقل كرده‌انـد كه ابن زياد زن‌ های غير هاشميه در كاروان اُسرا را با شفاعت اقوامشان آزاد کرد و فقط زن‌های هاشميه برای اسارت به شام برده شدند. 🍃رفتار ماموران با اُسَرا؛ بنابر نقل ابن اعثم و خوارزمی، مأموران عبیدالله بن زیاد، اسیران کربلا را از کوفه تا شام، بر محمل‌های بی‌پرده و پوشش، شهر به شهر و منزل به منزل بردند، آنگونه که اسیران (کافر) ترک و دیلم را می‌برده‌اند. شیخ مفید، روایتی را نقل کرده که بر اساس آن، امام سجاد(ع) با غل و زنجیر در میان اسرا دیده شده است. 🍃🌸در روایاتی منسوب به امام سجاد(ع)، شیوه رفتار مأموران عبیدالله بن زیاد نقل شده است؛ بر این اساس، #علی_بن_حسین(ع) را بر شتری لاغر و لَنگ که جهاز آن چوبی و بدون زیرانداز بوده، سوار کرده‌اند؛ در حالی‌که سر امام حسین(ع) بر نیزه، و زنان پشت سر، و نیزه‌ها گرداگرد آنها بودند. اگر اشکی از چشم یکی از آنها جاری می‌شد، با نیزه بر سرش می‌زدند، تا زمانی که وارد شام شدند. 📚الوقایع الحوادث ،ج۴ ص۱۱۴ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ۱۴۱۱ق، ج۵، ص۱۲۷؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ۱۳۶۷ق، ج۲، ص۵۵-۵۶  شیخ مفید، امالی، ۱۴۰۳ق، ص۳۲۱. سید بن طاووس، الاقبال، ۱۴۱۵ق، ج۳، ص۸۹ 🆔 @Agamahmoodreza
آقامحمودرضا
🔴تلنگر ❗️ ▪️عمرسعد قبل از جنگ اقرار می‌کند؛ ‏می‌دانم که اگر برای حسین بجنگم؛ اهل سعادتم، ‏و اگر ⁧با
🔴تلنگر ❗️ 🌷یاری‌دادن امام حسین علیه السلام به این است که آمادگی یاری‌اش را داشته باشی؛ و آمادگی، چه غریب است با پرخوری و تن‌آسایی! حتماً میدانی، مردمان جبهه‌ی معاویه، ترسیدند از رفاه و تن‌پروری‌شان، جدا شوند و به هر تسلیمی تن دادند؛ تو اما ؛ آمادگی‌ات را برای حضرتش نگهدار. 🆔 @Agamahmoodreza
4_6019173460188594399.mp3
4.04M
استاد رائفی پور: مقام بالای منتظران ظهور عالی ترین مقام شهدا مربوط به ... @Agamahmoodreza
آقامحمودرضا
💠حاج حسین کاجی می گفت: رفتم سر مزار رفقای شهيدم فاتحه خوندم ،اومدم خونه، شب تو خواب رفقای شهيدم رو د
💠استاد پناهیان: 🌷از !! مدد گرفتن از شهدا رسمِ دست به خاک قبر شهدا بگذاریم بگیم ! به حق این شهدای خودت به ما نگاه کن واسطه قرار بدیم شهدا رو .. 🍃🌸شهدا را یادکنیم با ذکرصلوات🌸🍃 🆔 @Agamahmoodreza
آقامحمودرضا
🌷محمود رضا در ازدحام کار ها با آموزش ها و ماموریت ها تمام قد در خدمت خانواده بود و هر بار به تبریز م
💠ظاهراً همه چیز عادی بود. طبق معمول #محمودرضا دست پدر و مادر را بوسید مادر بالای سرش را قرآن گرفت و رفت اما سرکوچه که رسید دنده عقب برگشت،از ماشین پیاده شد، پاهایش را جفت کرد و به هم کوبید. انگار احترام نظامی می گذارد. گفت : بابا ؛ مامان ؛ حلال کنید .. تعجب کردن. پدر گفت:نکنه قصد سفر مکه و کربلا داری؟ یک هفته نشده بود که دوباره زنگ زد... و این آخرین تماس محمودرضا بود . 🆔 @Agamahmoodreza
آقامحمودرضا
💠ظاهراً همه چیز عادی بود. طبق معمول #محمودرضا دست پدر و مادر را بوسید مادر بالای سرش را قرآن گرفت و
🍃🌸آذرماه 92 عمه شان در میانه فوت کرد.پدر برای مراسمات به میانه رفته بود.آنجا بود که محمودرضا زنگ زد.بابا منم میخوام بیام میانه.لازم نیست من اینجا هستم،عذری برای شماها نیست.تو به کارت برس.اما او اصرار کرد بابا اجازه بده بیام و بهانه آورد که با پسر عمه ام حرف زده ام و دوست دارم بیایم.پدر اجازه داد.پدر بی خبر بود که محمودرضا هدف دیگری دارد.محمودرضا می دانست همه فامیل آن جا جمع هستند و می توانست همه را،همه را ببیند.با همان پراید سفید رنگش آمد.همه را دید،با همه خداحافظی کرد.بعد از مراسم پدر گفت محمودرضا بریم تبریز؟بله بابا. آمدند ... ماندند.... فردا هم مادر گفت محمود امروز هم میتوانی بمانی؟گفت چشم، ماند. فردای آن روز جمعه بود.پدر میخواست به عادت دیرین به کوه برود.کوه های زیادی را در اینجا رفته بود.بارها بچه هایش را هم برده بود.محمود گفت بابا من را هم بیدار کن.صبح میخواهم با تو به کوه بیایم.صبح پدر بالای سرش که رفت دید خوابیده است.چند دقیقه ایستاد و نگاهش کرد.خیلی زیبا خوابیده بود.خیلی آرام،عمیق.دلش نیامد بیدارش کند.تنها رفت.وقتی برگشت محمودرضا پرسید پدر چرا بیدارم نکردی؟و بعد به لباس های پدر اشاره کرد و گفت پدر لباسات خیلی نازک نیست؟برای کوه مناسب نیست.پدر گفت همین نزدیک رفته بودم.محمودرضا گفت پدر من برایت لباس میخرم.پدر گفت نه میخوام لباس کلار بخرم.محمود گفت من از تهران میخرم و برایت میفرستم. 🍃🌸فردای آن روز صبح خداحافظی کرد و راه افتاد.ظاهرا همه چیز عادی بود.طبق معمول دست پدر و مادر را هم بوسیدمادر بالای سرش را قرآن گرفت و رفت اما سرکوچه که رسید دنده عقب برگشت،از ماشین پیاده شدپاهایش را جفت کرد و به هم کوبید. انگار احترام نظامی می گذارد. گفت : بابا ؛ مامان ؛ حلال کنید .. تعجب کردن. پدر گفت: نکنه قصد سفر مکه و کربلا داری؟خنده کوچکی روی صورت محمودرضا شکفت.چیزی نگفت. نشست پشت فرمان و رفت که رفت.آنقدر آرام و عادی که آب در دل پدر ومادر تکان نخورد.یک هفته نشده بود که دوباره زنگ زد. بابا من اینجا میخواهم برات لباس بخرم ولی جنسی که شما می خواهید نیست. یک چیز پرز دار دیگه دارند، اجازه میدید بخرم؟ پدر گفت نه خودم بعدا میخرم و این آخرین تماس بود . ... 🆔 @Agamahmoodreza
🍃🌸صلی الله علیک یا اباعبدالله از وقتی رفتی صد بار دور گودالت گشتم دیگه از پا افتادم از بس دنبالت گشتم 🆔 @Agamahmoodreza