eitaa logo
آقامحمودرضا
2هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
87 فایل
💠گرامیباد یاد ادمین کانال 🌷شهیدحاج مرتضی مسیب زاده ♻ ️تنها کانال رسمی منتسب به خانواده شهیدبیضائی ♻ دارای مجوز وکدشامد 1-1-3454-61-3-1 از وزارت ارشادوشورای عالی مجازی کشور ♻️ دارنده مقام نخست سومین جشنواره فضای مجازی کشور درسال۹۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴تصویری از ۴ فرزند سپهبد شهید سلیمانی بر سر مزار پدر، در حاشیه رونمایی از سنگ جدید مزار شهید سلیمانی اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من خاک من گِل شود و گُل شکفد از گِلِ من تا ابد مِهر تو بیرون نرود از دل من 🆔 @Agamahmoodreza
هدایت شده از برای کوثر
اَلا ای شمس تبریزی آهای محمودرضا! این هم دفعه‌ی بعد! سرحال آمده‌ام جبران کنم! شرط است بگذاری اول از همه دستت را ببوسم، اسلحه‌ات را، کُلاه چتربازی‌ات را، کوثرت را! کوثر... کوثر مقاومت... دختربچه‌ای که زود تنهایش گذاشتی! تو هم اهل حدیث نفس بودی! و نفس تو عاشق شهادت بود! آخیش! چقدر راحت بود حرف‌زدن با تو! بی‌خود این همه سال، خودم را اذیت کردم! یادم باشد از برادرت بپرسم شهادتت چه روزی بود؛ هر هفته آن روز عکست را ببوسم! و هر هفته آن روز، متنی در مدحت بنویسم؛ برای خودم، نه مخاطب و نه حتی خدا! فقط برای خودم و برای خودت! برای تو یعنی برای خدا! چون تو تا پذیرایی خانه‌ی خدا رفتی! چون تو پروانه‌ای بودی که از بال زیبایی‌هایت، از بال زندگی‌ات، از بال زنت، از بال کوثرت، از بال برادرت احمدرضا و از بال مادرت گذشتی... گذشتی و همه‌ی ما زمینیان را جا گذاشتی! و حالا خنده‌هایت کاغذی نیست! چشم‌هایت حتی! جانی! جان شده‌ای! بازی می‌کنی با دل آدم! زنده می‌کنی، می‌کشی، اشک می‌گیری، می‌خندانی! کاش عوض صورت زیبای تو، تیر تکفیری‌ها قلب آلوده‌ی مرا هدف می‌گرفت! کاش می‌شد فقط یک‌بار دیگر، تو را در مسجد ارک، زیارت کنم! همان اطراف است دادگاه مطبوعات! والله هر بار که پایم به محکمه باز می‌شود، یاد آن شب رویایی می‌کنم! شبی که شمس داشت و شمسی که بچه‌ی تبریز بود! 🆔 @Barayekosar 🆔 @Agamahmoodreza
هدایت شده از برای کوثر
اَلا ای شمس تبریزی فقط شهیدمحمودرضا بیضائی بخواند 🍃🌸اواخر ۸۸ بود گمانم که اطراف مسجد اَرک، چند شبی تجمع داشتند گروهی از امت حزب‌الله! شب آخر رفتم سرکی بکشم! معلوم بود به ته‌دیگ ماجرا رسیده بودم! داشتم برمی‌گشتم که جوانی در همین حدود سن خودم آمد جلو و ابراز ارادت کرد به صاحب این قلم به چه غلیظی! من اما بیش از آنکه حرفهایش را جدی بگیرم، مات نگاهش شدم! عجب چهره‌ای داشت خدایی! نوربالا که میزد هیچ، چشمک هم به آدم می‌زد با آن چشمان خوشگِلَش! از آن زیبارویان نمکی بود! لطافت و ملاحت را با هم داشت! خوب شد حالا شب بود و الّا اگر زیر آفتاب او را می‌دیدم، لابد مولانایش می‌شدم؛ نه به آن معنی که مولایش شوم، نه! فقط به این معنی که او بشود شمسِ من! شمسی که آن شب اَرکی دوست داشت حالاحالاها به حرف بگیردم؛ - «چهارشنبه اتوبوسی را آخر چطور نوشتی؟... وای چقدر عالی بود متن دیشبت!... امشب بِری خونه، چند تا پست میذاری؟... تا بحال آقا رو از نزدیک دیدی؟...» کسانی که آن شب، دور ما بودند و به‌ویژه رفقای حضرت شمس شاهدند بر این ادعا ولی من داشتم میرفتم و باید زودتر میرفتم، چرا که جنگ با فتنه‌گران، قلم مرا بیش از قدمم نیاز داشت! شبی نبود که چند پست نگذارم! شبی نبود که راحت سر بر بالین بگذارم! 🍃🌸خلاصه آن شب گذشت اما چهره‌ی چون ماه آن جوان تا ماهها و بلکه تا سال‌ها جایی در ذهنم باقی مانده بود! گاهی به او فکر می‌کردم، مثلا پشت چراغ‌قرمز و خداخدا می‌کردم باز جایی ببینمش! دلم برایش تنگ شده بود!!! همه‌اش ترس داشتم که نکند قیافه‌اش را و به‌ویژه رنگ مقدس چشمانش را و آن مژگان بلندش را فراموش کنم! عهد کرده بودم با خودم که اگر باز در تجمعی‌، جایی، بهشت‌زهرایی، حاج‌منصوری او را دیدم، این‌بار من به حرف بگیرمش ولی... «ولی افتاد مشکل‌ها!» 🍃🌸زمستان ۹۳ گمانم اواخر دی بود که از پیش‌خوان یک روزنامه‌فروشی داشتم روزنامه‌ای را دُزدکی ورق میزدم که ناگهان چشمم به جمال شهیدی روشن شد! خبر، خبر از شهادتش میداد اما چهره‌اش... خدایا! من این جوان را کجا دیده‌ام؟! 🤔 این شهید چرا اینقدر صورتش برایم آشناست؟! رفتم توی فکر! روزنامه را خریدم و رفتم نشستم روی نیم‌پله‌ی یک بقالی و صفحه‌ی ۲ را باز کردم؛ خدایا! من کجا این بشر را دیده‌ام؟! خدا هیچ جوابم را نداد ولی صاحب بقالی دکَم کرد؛ «این‌جا جای نشستن نیست که جوان! بلند شو اگر چیزی نمی‌خواهی به سلامت!» چیزی می‌خواستم! یک بسته بهمن خریدم و یک نخ روشن کردم و راه افتادم ولی بی‌هدف! تا اینکه رسیدم به یک مسجد! روی درش تصویر بزرگ همان شهید را نصب کرده بودند! حالا راحت‌تر می‌توانستم به آن عکس نگاه کنم و آسوده‌تر می‌توانستم بالا و پایین صورتش را وَراَنداز کنم؛ صورتی که مثل ماه داشت می‌درخشید و از قضا در آن تصویر چه دل‌ربا می‌خندید! نامش را زده بودند؛ «محمودرضا بیضائی» و بگذار تصحیح کنم؛ «شهیدمحمودرضا بیضائی»! عنوانی قبل از اسمش نبود، متصل بود به محمودرضا! چسبیده بود! سِت شده بود! بخشی از اسمش شده بود! و می‌بارید از چشم‌هایش... چشم‌هایش... چشم‌هایش... چشم‌هایش مرا برد به آن شب مهتابی! خودش بود! غم عالم خراب شد سرم! دلم هُرّی ریخت! عکس، دستانش را کم داشت و الا فقط به بوسیدن چشم اکتفا نمی‌کردم! عکس، چشمانش را هم کم داشت! چشم کاغذی به چه درد می‌خورد؟! من همان چشم محمودرضا در همان شب اَرک را می‌خواستم که موقع خداحافظی، چشمک زد و گفت: «سرحال نبودیا داداش‌حسین! دفعه‌ی بعد باید جبران کنی!😉» دفعه‌ی بعد... دفعه‌ی بعد هم خودت باید جبران کنی برادر! تو هم مولانایی و هم شمس! کاش هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم بچه‌ی تبریزی، اَلا ای شمس تبریزی! مؤذن به‌هوشم آورد! رفتم مسجد و وضویی گرفتم و تا جماعت تشکیل شود، دو رکعت نماز خواندم به امامت اشک! به امامت عشق! به امامت شمس! به امامت شمس تبریزی! به امامت شهیدمحمودرضا بیضائی!!! برادر از دست داده بودم انگار! صاحب‌عزا بودم انگار! مغرب را خواندنم ولی عشا را نه! زدم بیرون و نشستم پای یک متن ولی راستش ترسیدم؛ 🍃🌸«حالا که چی؟! که بگی یکی از شهدای مدافع حرم، مخاطب وبلاگت بود؟! که حتی دیده بودی‌اش؟! که در چِرت‌ترین حرف ممکن، ازت خواسته بود قلمت را ببوسد؟!» از آن غروب سال ۹۳ تا امروز، تا امشب، بارها خواستم حکایت شمس تبریزی خودم را بنویسم ولی هربار دیدم حدیث نفس است! و حتی این متن هم حدیث نفس است! والله مجنون برای خودش عاشق لیلی بود! و فرهاد برای خودش شیدای شیرین! اصلش عشق یعنی حدیث نفس! حدیث یک نفس بیچاره؛ بدتر از اَمّاره که تا پرده را کنار نزند و خودش را رسوا نکند، آرام نگیرد! از ۹۳ تا امشب، تا این سحر... @haghdaily 🆔 @Barayekosar 🆔 @Agamahmoodreza
هدایت شده از برای کوثر
HAGH FINAL 04.pdf
48.47M
به نام خدای شهیدان گمنام ح‌ق: تقدیم عصر پنج‌شنبه‌ی شما خوبان؛ ۴۰ صفحه در شماره‌ی ۴ روزنامه‌دیواری به سردبیری ح‌سین ق‌دیانی @gheteh26 @haghdaily
هدایت شده از برای کوثر
ب🍃🌸س بود دیگر! اندازه‌ی کافی زُهد به خرج دادم! اینک موسم سپیده‌ی وصال است! سحر عشق! صبح آشتی! _محمودرضا! این هم دفعه‌ی بعد! سرحال آمده‌ام جبران کنم! شرط است بگذاری اول از همه دستت را ببوسم، اسلحه‌ات را، کُلاه چتربازی‌ات را، کوثرت را! کوثر... کوثر مقاومت... دختربچه‌ای که زود تنهایش گذاشتی! تو هم اهل حدیث نفس بودی! و نفس تو عاشق شهادت بود! آخیش! چقدر راحت بود حرف‌زدن با تو! بیخود این همه سال، خودم را اذیت کردم! 🍃🌸یادم باشد از برادرت بپرسم شهادتت چه روزی بود؛ هر هفته آن روز عکست را ببوسم! و هر هفته آن روز، متنی در مدحت بنویسم؛ برای خودم، نه مخاطب و نه حتی خدا! فقط برای خودم و برای خودت! برای تو یعنی برای خدا! چون تو تا پذیرایی خانه‌ی خدا رفتی! چون تو پروانه‌ای بودی که از بال زیبایی‌هایت، از بال زندگی‌ات، از بال زنت، از بال کوثرت، از بال برادرت احمدرضا و از بال مادرت گذشتی... 🍃🌸 گذشتی و همه‌ی ما زمینیان را جا گذاشتی! و حالا خنده‌هایت کاغذی نیست! چشم‌هایت حتی! جانی! جان شده‌ای! بازی می‌کنی با دل آدم! زنده می‌کنی، می‌کُشی، اشک می‌گیری، می‌خندانی! کاش عوض صورت زیبای تو، تیر تکفیری‌ها قلب آلوده‌ی مرا هدف می‌گرفت! کاش می‌شد فقط یک‌بار دیگر، تو را در مسجد ارک، زیارت کنم! همان اطراف است دادگاه مطبوعات! والله هر بار که پایم به محکمه باز می‌شود، یاد آن شب رویایی می‌کنم! شبی که شمس داشت! و شمسی که بچه‌ی تبریز بود! بگذار بگویند؛ مراد مولانا از شمس، امام‌زمان بود! بگذار مرا در مدح تو به غُلُو متهم کنند! یا حتی بگذار بگویند؛ دارد از بیضائی برای خودش نان می‌تراشد! دقیقا درست است! نانِ من تویی! و نام من هم! 🍃🌸قول گرفته‌ام از برادرت که خودم برایت و خاطراتش را فقط به خودم بگوید، خیلی بیشتر از این «تو شهید نمی‌شوی»! تو شهید می‌شوی! تو شهید می‌کنی! تو دیوانه می‌کنی آدم را! جادو دارد چشمت، مست‌کننده است! کاش بروی و در بهشت، نشان بدهی این متن جهنمی را به ! به حرارت آتش دوزخ، داغم، گرمم، ملتهبم... و هیچ برایم مهم نیست فرجام این عشق! جنون جذابی است، چه آن همه سال که هیچ از تو ننوشتم، چه الساعه که از می‌خواهم دهد پر چادرش را ببوسم! فدای مادران شهدا و مادر تو! فدای پدران شهدا و پدر تو! هیچ دقت کرده‌ای برادر که در «دمشق» یک «عشق» مستتر است؟! هیچ دقت کرده‌ای چقدر از زن و مرد و دختر و پسر را عاشق خودت کرده‌ای؟! عاشق کدام بسکتبالیست لیگ آمریکا بودی تو که عکسش را بزنم در دیوار اتاقم؟! عاشق چشمان کدام حاج‌همت بودی تو؟! همت غرب یا همت جنوب؟! همت پاوه یا همت طلائیه؟! کاش یک‌روز در ترافیک اتوبان همت، ماشین کناری، ماشین تو باشد و برداری باز به من بگویی؛ «سرحال نبودیا داداش‌حسین! دفعه‌ی بعد باید جبران کنی!😉» دفعه‌ی بعدی وجود ندارد برادر! برو جلو! دارند پشت‌سری‌ها بوق اعتراض می‌زنند! برو و بگذار من هم پشت‌سرت بیایم! گم کرده‌ام در این شهر شر، خانه‌ام را، اینجا جای زندگی نیست! نشانی را اما تو بلدی! تو بلدچی آسمانی! هر کجا تحصن کنی، من پایه‌ام! هر کجا جمع‌تان جمع باشد، من آماده‌ام! ببینم! میرزابنویس نمی‌خواهی؟! مگر نگفته بودی؛ قَلَمت را خریدارم؟! 🆔 @Barayekosar 🆔 @Agamahmoodreza
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴کلیپ صحبتهای کامل استاد رائفی پور درمورد سیاست کشور چین که رسانه های فاسد و منافق آن را تقطیع کردند و فقط ۳۵ ثانیه آن را منتشر کردند بطوریکه مخاطب به اشتباه فکر کند در مورد ایران صحبت میکند. 🆔 @Agamahmoodreza
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷رزمنده دلاور جبهه مقاومت سید قدرت الله موسوی از سمنان و از اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام به خیل عظیم شهدای مدافع حرم پیوست. ▪️هنیألک الشهادة.
آقامحمودرضا
🔴ماجرای سالم بودن پیکر شهید یوسف اللهی پس از ۳۴ سال به روایت مسئول تدفین پیکر سردار سلیمانی 🍃🌸سردا
🔴 معجزه 🍃🌸یک روز با محمد حسین برای انجام کاری رفته بودیم. معمولا به خاطر شتابی که در کارها بود لندکروز استفاده می کردیم. آنروز محمد حسین پشت فرمان بود ، با سرعتی حدود ۱۳۰_۱۴۰ توی جاده میرفت. یکدفعه دیدم وانت آبی رنگی از سمت راست وارد جاده شد و درست مقابل ما توقف کرد. جاده باریک بود و به هیچ شکل نمیشد آنرا رد کرد. حسین فوراً ترمز کرد و چون سرعت ماشین زیاد بود، بلافاصله متوقف نشدیم و ماشین هر لحظه به وانت آبی نزدیکتر میشد. فکر کردم دیگر کار تمام است و الان به شدت تصادف می کنیم برای همین سرم را میان دو دستم گرفتم و درحالیکه فریاد میزدم"یا ابوالفضل" روی پاهایم خم شدم. چشمانم را بستم و منتظر حادثه شدم، اما اتفاقی نیفتاد. ماشین بدون اینکه به چیزی برخورد کند متوقف شد ، چند لحظه درهمان حالت صبر کردم، اما دیدم نه ! مثل اینکه خبری نیست. آهسته سرم را بلند کردم و نگاهی به مقابل انداختم در کمال تعجب دیدم کسی وسط جادا نیست. باخودم فکر کردم حتما راننده ماشین فرار کرده اطرافم را نگاه کردم اما خبری نبود منطقه کفی و صاف بود و اگر کسی به ما نزدیک یا از ما دور میشد ، به راحتی تا چند دقیقه دیده میشد. 🍃🌸از محمد حسین پرسیدم : پس این راننده و ماشین چه شدند؟ در حالی که نفس عمیقی کشید گفت : او باید می رفت. متوجه حرفش نشدم. خواستم دوباره بپرسم که دیدم از ماشین پیاده شد ، کنار جاده دو سجده شکر بجا آورد وقتی دوباره سوار ماشین شد گفتم : باید بگویی او کجا رفت؟؟ گفت: خب! رفت دیگر . گفتم: آخر کجا رفت که ما ندیدیم؟ توی جاده و دشت به این صافی حداقل نیم ساعت طول میکشد تا یک نفر از دید خارج شود، آنوقت او چطور در عرض چند ثانیه غیبش زد؟؟ کمی اخمهایش را درهم کشید و گفت : یک جمله می گویم و دیگر سوال نکن گفتم: قبول گفت: ببین! معجزه توی منطقه شامل حال همه می شود، این هم یکی از همین معجزات بود که این بار شامل حال ما شد. خواستم دوباره سوال کنم که وسط حرفم پرید : قرار شد دیگر چیزی نپرسی!! نمی توانستم سوال کنم ، یعنی او دیگر حرفی ننیزد، اما مسئله همچنان برایم لایَنحل ماند و اصلا نفهمیدم آن اتفاق چه بود و آن ماشین چطور آمد و چطور رفت ؟؟! 📚کتاب حسین پسر غلامحسین (شهید محمد حسین یوسف اللهی) راوی:حمید شفیعی ، صفحه ۱۳۳ ♻️پ.ن : ۲۷ بهمن ماه سی و چهارمین سالروز شهادت عارف مجاهد شهید محمد حسین یوسف اللهی 🆔 @Agamahmoodreza
آقامحمودرضا
💠حاج حسین یکتا : کار با توسل حل میشه! از بچه جبهه ایا بپرسید از مرگ می ترسیم !!! خوشگله که به یه
💠حاج حسین یکتا : 🌷هرگاه مایل به گناه بودی این سه نکته را فراموش مکن : ⇦خدا می‌بیند ⇦ملائک می‌نویسد ⇦درهرحال مرگ می‌آید.. ؟! حواسشون به اعمالشون بود. 🆔 @Agamahmoodreza
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمينَ. اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الشَّهيدُ الصِّدّيقُ .اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِي وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ . 🍃🌸 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ  اَلسَّلامُ عَلَيْكَ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِكَ عَلَيْكُمْ مِنّى جَميعاً سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ