آقامحمودرضا
🍃صلی الله و علیک یا اباعبدالله🍃 اربابِ من حسین، داغی بده که حس کنم تو را داغ لب ترک ترکِ اصغر تورا
💠دوست شهید محمد حسین محمد خانی:
🌷از او چیزهایی ظاهری یاد نگرفتم
الان هم لباس پوشیدنم مثل سابق است اوتیپ خودش را میزد من هم تیپ خودم
وقتی شیش جیب میپوشید دل و روحم را میبرد.لاتی بود ولی یقه آخوندی اش توی کَتم نمیرفت. با آن موتور جنگی اش انگار جنگ تحمیلی است قار قار قار میچرخید دور دانشگاه. منم تیپم تیپ زرنگی بود ,توی محله های پایین شهر تهران یا جاهای خلاف تیپی میزنند به اسم زرنگی کتونی زد ایکس ,تی شرت ادیداس, شلوار بگ, موی بوکسری و....
🌷از محمد حسین بیشتر چیز های باطنی درس گرفتم
👈حالیم شد شهدا زنده اند با آنها میشود حرف زد یا درددل کرد یا اینکه می شود چیزی از آنها خواست ...
عشق شهدا بود!
ناغافل ما را هم دنبال خودش می کشاند هر وقت می آمد معراج شهدای دانشگاه میرفت روی قبرها چفیه میمالید بوس می کرد عطر و ادکلن میزد
شهید گمنام آورده بودند هیئت علمدار...
خیلی عزاداری کردند. الحق شب خیلی قشنگی بود وکلی صفا کردیم. محمدحسین بعد ازهیئت باز هم گریه میکرد روضه میخواند و حرف می زد.همه رو ریخت بهم...هیئت تمام شده و بچه ها اکثراً رفته بودند ولی باز یکسِری ول کن قصه نبودند.او آن موقعی که هیچ کس نمیدانست سوریه کجاست میرفت آنجا می جنگید تا شهید شود با این دیوانه بازی هایش, دم خوری با شهدا را به من سر مشق میداد ,
👈کلی احترام به خانواده را یاد گرفتم در این مسیر...
👈احترام به هیئت و کسانی که پا می گذارند به آن .سرت را بیندازی پایین کار خودت را انجام دهی, هیئت امام حسین علیه السلام باید بهترین غذا بهترین تزینات وخلاصه همه چیزش تک باشد. ناخواسته این ها را خط می گرفتم.
با سبک و مرام هیئت علمدار صفا میکردم خیلی از یزدی ها هم بودند که این سبک را دوست داشتند همین که روضه تمام میشد, اول زمینه میخواندن وبعد واحد ۱ و ۲ و شور. خلاصه اینکه به هوای حرف محمد حسین محرم آن سال رفتم هیئت علمدار و با آنها چفت شدم انجا مداحی میکرد. بنیان را طوری گذاشته بود که وسط روزهایش, تعریف میکرد از قصه یاران و خانواده به امام حسین. برایم شنیدنی بود. می امدم بیرون پرس و جو می کردم. از این و آن می پرسیدم که قصه چه بود؟
به مرور طالب این قصهها شدم و فهمیدم که اصلاً دین چه هست .هر شب میرفتم اونجا و بیشتر مشتاق میشدم به شنیدن آرام آرام کاکُلم به هیئت گره خورد.
🌷میدیدم #محمد_حسین امام حسین را باور دارد لقلقه زبانش نبود وقتی میگفت زینب سلام الله توی گودی ایستاده و دارد میگوید: قتلوک ذبحوک,
اینها را باور می کرد نمی فهمیدم چه می گوید ولی می سوختم. خودش عربی بلد بود. گاهی اوقات این کلمات را در سینه زنی به کار می برد و گریه می کرد. فیلم بازی نمیکرد باور داشت همه چیز را و هم عمل می کرد. یک بار عاشورا تاسوعا ماندم یزد. محمد حسین هم از سوریه آمده بود و یک طور خاص عزاداری می کرد کلا ده نفر بودیم و جمع شدیم تو یک خانه, دیوانه میشدم وقتی میخواند. دل پاکی داشت و اشک روان .در روضه حرف های دلی می زد. قسمتهایی از مقتل را میخواند. یادم است سیاه پوشان بود یک روز قبل از محرم امد روضه بخواند برگشت در همان اول بسم الله گفت:
بچه ها محرم اومد...!
همین یک جمله را که گفت همه زدن زیر گریه خیلی حال کردم با این یک جمله در روضه خیلی خوب آه می کشید آن آه کشیدن را با هیچ چیز عوض نمی کردم می خواند #حسین_آه....
خیلی دوستداشتم کلمه اش را. این کلمه را که می گفت دیوانه می شدم.
یواش یواش حالیم شد فازی که در هیئت هست در هیچ جایی پیدا نمی شود.هیئت روح را پرورش می دهد و آدم را سبک می کند و باعث میشود خوب زندگی کنی. سرت را بالا بگیری و بگویی من نوکرم و افتخار می کنم این نوکری. حالش تمام شدنی نیست آدم را شاداب می کند من خودم از بچگی امام حسین علیه السلام را خیلی دوست داشتم چون هر چیزی از من میخواستم میداد ,تا بزرگ شدم هم ارادت داشتم به ایشان ولی ایمانم ضعیف بود. نمی فهمیدم چه اتفاقاتی برای امام حسین علیه السلام افتاده است و چه ظلم هایی به او شد. درک کردم همه این ها را و فهمیدم آدم نباید این خبط و خطاها را بکند فهمیدم درست زندگی کردن یک چیز دیگریست.
فهمیدم نماز خواندن لذت می دهد به انسان. دیگر نمه نمه آمدم به راه...
📚کتاب عمار حلب
🆔 @Agamahmoodreza