eitaa logo
آقامحمودرضا
2هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
87 فایل
💠گرامیباد یاد ادمین کانال 🌷شهیدحاج مرتضی مسیب زاده ♻ ️تنها کانال رسمی منتسب به خانواده شهیدبیضائی ♻ دارای مجوز وکدشامد 1-1-3454-61-3-1 از وزارت ارشادوشورای عالی مجازی کشور ♻️ دارنده مقام نخست سومین جشنواره فضای مجازی کشور درسال۹۵
مشاهده در ایتا
دانلود
آقامحمودرضا
🔴شهیدے ڪه امام زمان به او فرمود #بیامشهد شفا بگیر 🌸زمانِ بازگشت به تبریز برای عمل جراحی شد.آن ایام
💠 شهید علی سیفی : 🍃🌸اوایل اردیبهشت ماه با چند نفر از برادران با قطار عازم خرمشهر بودیم. یک نفر درب کوپه اش را باز کرد و با هیجان خارج شد و مدام فریاد یا مهدی(عج) سر داد.با تعجب به اطراف و دستهایش نگاه می کرد! یک مقدار هیجان زده شدیم و ترسیدیم،خودمان را عقب کشیدیم. از دوستش پرسیدم جریان چیست؟ گفت : این شخص در اثر موج انفجار،چشمانش کور شد.او را به دکتر های مختلف بردیم و جواب رد دادند.تا اینکه از وقتی سوار قطار شدیم گویا (عج) را ديده و آقا را صدا می کرد.الان که بیدار شد چشمانش بینا شده(صلوات حُضّار) این موضوع نه تنها در خود بنده،بلکه در سایر دوستان یک حالت عجیبی ایجاد کرد. مثل اینکه ما هم می رویم که آقا را زیارت کنیم. 🍃🌸خلاصه آمدیم به اهواز و از آنجا به خرمشهر.بعد از چند روز دیدیم در بی سیم گفتند که امشب ساعت دو خط آتش می باشد. شب همه به خط رفتیم،برادران به خط آمدند تیر اندازی کردند و همه برگشتند به جز من و یک نفر دیگر،باهم دوتائی در خط ماندیم با کمی فاصله از هم. من هم خوابم می آمد.دیدم در نزدیکی دوستم خمپاره زدند.در من حالتی دست داد که عجیب بود.مثل اینکه چراغی مقابل چشم هایم روشن شد.نگاه کردم.فکر کردم که منور زدند. سنگرکاملاً روشن. سرم را بلند کردم منور را ببینم ولی این نور در یک لحظه بود! با خودم گفتم این است!؟ قلبم خبر داد که آن دوستم زخمی شده،یک مقدار خود را به طرف او کشاندم.با اسم او را خواندم.دیدم جوابی نمی آید. وقتی نزدیک شدم عطر عجیبی احساس کردم که برایم خیلی نا آشنا بود.هر چقدر او را صدا کردم جواب نمیداد. تا اینکه به نزدیکش رسیدم. بلند صدایش کردم. با سختی گفت:اینجا هستم،زخمی شده ام. گفتم از کدام قسمت زخمی شدی؟گفت از قسمت سر،من هیجان زده گفتم که پاشو برویم سرت را ببندند. دیدم گریه کرد.من عصبانی شده گفتم زود باش برویم سرت را ببندند. باز او گریه کرد و در همان حال گفت:وقتی جبهه می آمدی چه آرزویی داشتی؟ گفتم یک رزمنده چه آرزویی دارد؟ حتما شهادت است. گفت دیگر آرزويت چیست؟ من فکر کردم چه چیز می تواند باشد،چیزی به فکرم نرسید.یک دفعه نا خودآگاه گفتم : (عج) او بلند گریه کرد و دستم را گرفت و یک مقدار به جلو کشید(چشمم به تاریکی عادت نکرده بود)گفت من . گفتم چگونه به آرزویت رسیدی؟ گفت (عج)_آمدوسرم_رابست.!! دستم را به آرامی بردم و دست به سرش زدم.دیدم آری سرش را بسته اند! با دقت نگاه کردم دیدم مثل اینکه یک جراح متخصص چندین ساعت زحمت کشیده و سر او را اینطور منظّم بسته! من بلندش کردم و گفتم براتی، دیگه امام مهدی به تو چی گفت؟؟ با سختی حرف می زد و گفت:به من فرمود این زخم هاي شما را که می بندم موقّتی است.بعد از دو روز خواهی آمد. 🍃🌸خلاصه درست بعد از دو روز او شهید شد. اما ساعتی بعد در مقر نشسته بودیم که دوستان سؤال کردند: سَرش را چه کسی بسته بود؟ یک نفر بلند شد گفت من! به من حال عجیبی دست داد که واقعیت را بگويم؟! مثل اینکه به قلب من گذاشتند که حرف نزن. بعد از دو روز او شهید شد. من هم با خودم گفتم:ای کاش چنین حالتی در من ایجاد می شد. تا اینکه وقتی با بچه ها می رفتیم به جلو،خمپاره ای افتاد .... ادامه دارد ... 📚 کتاب بیا مشهد ، زندگینامه و خاطرات روحانی شهید علی سیفی 🆔 @Agamahmoodreza