را که در ادعای ایمان راست گفتهاند میشناسد. دروغگوها را هم میشناسد آیا کسانی که کارهای زشت انجام میدهند فکر کرده اند میتوانند از ما جلو بیفتند تا از عذاب کارهایشان فرار کنند ؟ ...
ابوبکر خوب میدانست جایگاه من مثل محور سنگ آسیاب است که بدون آن از چرخش می ایستد. میدانست سیل علم از کوهسار وجودم جاری است و مرغ اندیشه نمیتواند به بلندایم پرواز کند با این حال لباس خلافت را تن کرد. به اطرافم نگاه کردم جز خانواده ام کسی کنارم نمانده بود. آنها هم اگر کمکم میکردند کشته میشدند چشم پر از خارم را به ناچار بستم. جام تلخ حوادث را سر کشیدم در حالی که استخوان شکسته ای در گلویم گیر کرده بود. در شرایطی بودم که کهنسالان را از کار افتاده جوانها را پیر و مؤمنان را تاقیام قیامت غصه دار نگه می داشت باید چه کار میکردم؟ قیام دست تنها یا صبر؟ صبر عاقلانه تر بود. باز جامی تلخ تر از گیاه حنظل را نوشیدم خشمم را ته نشین کردم و نظاره گر میراث به غارت رفته ام شدم.
سر قبر پیامبر نشستم. فاطمه می خواند.
_پدر جان بوی خوش تربتت از همه عطرهای جهان، خوشبوتر است.
- آن چنان غمی به جانم افتاده است که اگر به روزهای روشن می افتادبه رنگ شب تیره و تار میشدند
_ابالحسن ابوسفیان آمده با تو کار دارد
دم در رفتم.
- ابالحسن تو با فرار از خلافت قریش را خار میکنی. پست ترین خانواده قریش عهده دار خلافت شده و تو سکوت کرده ای؟ والله مدینه راعلیه ابو فضیل از سواره و پیاده پُر میکنم. دستت را بده تا بیعت کنم.
- ما به خدم و حشم تو نیازی نداریم فکر کردی نمیدانم قصدت از این کارها نابودی اسلام است؟ به خدا قسم هدفی جزفتنه و فساد و آشوبگری نداری همیشه شر به پا کردی من به تو نیاز ندارم
ادامه دارد...
💔(۶)
🌴🌴🌴🌴
🌴🌴🌴
🌴🌴
🌴
✨#در_مدینه_چه_میگذرد؟
تیرش را به سنگ زدم و رفت. او میخواست جنگ داخلی راه بیاندازد تادشمنان به مدینه حمله کنند و اسلام از بین برود
■■■■■■■■■■■■■
با دلی پرماتم، به خانه خودمان برگشتیم.
ابالحسن؛ قربانت شوم لباسی که تن پیامبر بود را نشانم بده.
پیراهن را گرفت و بوئید. آن قدر گریه کرد که از هوش رفت. به صورتش آب باشیدم بچه ها صدایش می زدند.
- مادر... مادر... فاطمه جانم؟
چشم باز کرد دور از چشمش پیراهن را جایی پنهان کردم.
■■■■■■■■■■■■■
صبح فردا دستی زمخت چند بار به در خانه زد قنفذ بود؛ همراه عده ای با دستور مستقیم ابوبکر و عمر آمده بود.
- زود بیا مسجد و با امیرالمؤمنین، ابوبکر بیعت کن.
- فراموش کردید پیامبر من را جانشین خودشان انتخاب کردند؟ چند روزی بیشتر از فوت ایشان نگذشته است خود ابوبکر هم خوب میداند که امیرالمؤمنین لقب من است.
شانه بالا انداخت و رفت لحظه ای بعد دوباره در خانه را زد ابوبکر می گوید: همه بیعت کرده اند. تو هم جزئی از مردمی. باید مثل
آنها بیعت کنی.
- پیامبر به من وصیت کرده اند بعد از مراسم تدفین، تا قرآن را با تفسیرو تأویل ناسخ منسوخش ننوشته ام، سرگرم کار دیگری نشوم. عبا بر ودوش نیندازم و از خانه بیرون نروم.
💔(۷)
پنجشنبه،
دوم ربیع الاول قرآن را در پارچه ای پیچیدم و به مسجد رفتم. مردم برای نماز به امامت ابوبکر جمع بودند همه با نگاه می پاییدنم. از قرآن گفتم. بلندتا همه بشنوند.
_من تفسير همه آیات قرآن را میدانم چون از پیامبر درباره همه شان سؤالکرده ام. این قرآنی است که در این چند روز نوشتم.
- ما به قرآن تو نیازی نداریم
همه با سکوتشان حرف عمر را تأیید کردند اجباری در کار نبود. آن را دوباره در پارچه پیچیدم و به خانه برگشتم.
در راه زمزمه میکردم خدا از کسانی که کتاب آسمانی داشتند، قول گرفت تا حتماً احکام و حقایق آن را برای مردم بگویند و پنهانش نکنند، ولی آنها به حرف خدا اعتنایی نکردند در قبال این کارشان بهای ناچیزی به دست آوردند. چه چیز بدی به دست آوردند.»
عمو عباس به خانه مان آمد.
- ابالحسن دیشب ابوبکر و عمر و ابو عبيده و مغیره بن شعبه به خانه ام آمدند. ابوبکر گفت خداوند محمد را سرپرست مؤمنان قرار داد. بعد از فوتش هم کارها را به خود مردم واگذار کرد تا بر اساس مصلحت برای زندگی شان نظر بدهند. مردم من را انتخاب کردند. این توفیقی است که خدا نصیبم کرده است. بار سنگینی است؛ اما اصلاً نگران نیستم
ادامه دارد...
💔(۸)
امروزکه پسرم رو برده بودم پارک صوت جلسه دوم محبین رو تو ذهنم مرور می کردم
توجه ام به اطرافم جلب شده بود
یهو به خودم گفتم
چقدر خدا ما رو دوست داره
چقدر هنرمنده
و این ها رو برای من خلق کرده
به خودم که اومدم دیدم چقدر نگاهم به اطرافم فرق کرده بود
در کنار هر برگی و پرواز هر پرنده ای خدا رو می دیدم و به خاطر اینکه مخلوق همچین خالقی هستم به خودم می بالیدم
به خودم می گفتم اگر من در پناه این خالق هستم
که اینطور دقیق و با نظم همه چیز رو کنار هم قرار داده
وقتی برای کوچیک ترین برگ درخت ها هم نظامی درست کرده
چرا من خودم رو به او نسپارم
چرا به حرف هایش اعتماد نکنم
چرا پله پله برای رسیدن به آغوش امنش تلاش نکنم
این جلسه بهترین و آرامش ترین حرف ها رو برای من داشت
✨#نظر یکی از شرکت کنندگان کارگاه محبین
این چله محبین خیلی مهمه
چند شب پیش به خاطر یه موضوعی خیییلی بهم ریختم خیلی احساس تنهایی می کردم. انگار هیچ کسی برام نمونده بود بی پناه شده بودم از این تنها می ترسیدم
اینقدر که هر کاری می کردم اشک چشمام بند نمیومد صدای چک چک اشکام رو می شنیدم وقتی روی بالشتم میریخت تو همون حال خواب رفتم و همش کابوس میدیم که یدفعه با صدای زنگ ساعت موبایلم بیدار شدم که آلارم داشت میزد در آغوش خدا
هنوز گیج کابوس ها بودم و یاد تعهدم افتادم
به خودم گفتم الان رفقام رفتن پیش خدا پاشم که منم جا نمونم به سختی پاشدم
وضو گرفتم و نشستم سر سجاده
تازه فهمیدم دوای دردم چی هست
یه دل سیر باخدا حرف زدم
تو نماز وتر ازش کمک خواستم
سر گذاشتم به سجده و شروع کردم گریه کردن لاالا الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین از اینکه به جز او به کسی دیگه دل بسته بودم گریه می کردم و خودم می دونستم مقصرم
تسبیح دست گرفتم و استغفرالله ربی و اتوب الیه می گفتم که نور امید میومد به دلم که پیش خودشم دیگه هیچ غمی ندارم
قرآن خوندم و به حرف هاش گوش دادم
وقتی طلوع فرج شده بود من سبک سبک شده بودم مثل پر کاه
انگار پشتم گرم شده بود✅
انگار قوت قلب پیدا کرده بودم✅
دیگه نه خبری از اشک بود و نه افسوسی
شاد شاد بودم چون از آغوش خدا برگشته بودم❤️
اگر این چله نبود من همین طور فقط
افسوس می خوردم و داغون میشدم
✨#نظر یکی از شرکت کنندگان کارگاه محبین
اگر تو هم دوست داری حال دلت رو خوب کنی ولی راهش رو نمی دونی
کارگاه محبین چاره سازه تو هست
برای شرکت در این کارگاه به این به این آی دی پیام بدین
@Poshtiban_seyedhoseiny
🌴🌴🌴🌴
🌴🌴🌴
🌴🌴
🌴
✨#در_مدینه_چه_میگذرد؟
به یاری خدا از پسش برمی آیم. فقط از خداوند توفیق عمل میخواهم و به او توکل میکنم. من انتخاب مردمم باید به خواست مردم احترام بگذارید. به من خبر رسیده بعضی ها مثل بقیه مردم فکر نمیکنند و با تکیه به شما، مخالفت میکنند. بهتر است شما هم مثل مردم با من بیعت کنید و جلوی منحرفان را بگیرید تو عموی ،پیامبری، محترمی اگر دست از علی برداری و با من بیعت کنی بعد از خودم تو را به عنوان جانشین معرفی میکنم دست از او بکش و بین مسلمان ها اختلاف نینداز.
گفتم: همان طور که گفتی خداوند متعال محمد را به پیامبری انتخاب کرد و او را ولی مؤمنان قرار داد؛ اما باید جواب بدهی که پیامبرکی و کجا تو را جانشین خودش معرفی کرد؟ با رأی مردم انتخاب شدی؟ ما بنی هاشم جزء مردم نبودیم تا در رأی گیری شرکت کنیم؟ حرف هایت ضدونقیض است. از یک طرف میگویی انتخاب مردمی از یک طرف میگویی: مردم مخالفت میکنند. تو میگویی به خاطر نسبت فامیلی با پیامبر به این سمت رسیدی. خب ما که به پیامبر نزدیک تریم. میگویی بعد از خودت خلافت را به من میدهی؟ مگر خلافت ارث پدرت است که به هرکسی که دوست داشتی میبخشی؟ اگر این خلافت حق مسلمان هاست، پس چرا به دیگران میبخشی؟ اگر حق خودت است برای خودت نگه دار. اگر هم حق بنی هاشم است که ما حقمان را تمام و کمال میخواهیم و فقط به داشتن قسمتی از آن راضی نمیشویم رسول خدا از درختی است که ما شاخه هایش هستیم و شما همسایه هایش.
عمر باز از راه خشونت وارد شد گفت ما به شما نیازی نداریم، فقط اینکه خوش نداریم ساز مخالف بزنید بیعت با ابوبکر هم به نفع تو هم به نفع مخالفان است بهتر است درباره این موضوع فکر کنید. گفتم این بازی ای است که خودتان شروع کردید. بدون خداحافظی
💔(۹)
لنگه های در را محکم به هم زدند و رفتند
شب شد. فاطمه را روی پالان الاغ نشاندم. دست حسنین را گرفتم و یک به یک در خانهها را زدم در اولین خانه باز شد.
_یادت هست در غدیر ، پدرم علی را به جانشینی انتخاب کرد؟
یادتهست با ابالحسن بیعت کردی؟
مرد سر تکان داد.
_پس چرا به علی پشت کردی؟ مرد!
- اگر علی زودتر از ابوبکر به سقیفه آمده ،بود قطعاً من با او بیعت میکردم انتظار داشتی بدن رسول خدا را به حال خودش رها کنم و به سقیفه بیایم؟
- ابالحسن کار درستی کرد دست از پدرم نکشید خدا ما را بس است. موهای سرت را بتراش شمشیر به کمر ببند و فردا صبح دم مسجد باش. - چشم، من می آیم؛ اما ابالحسن! خیلی به این مردم دل نبند. از قریشی گرفته تا اوسی و خزرجی، کسی به خلافت تو علاقه ای ندارد. هرچه باشد تو بعضی از خانواده و فامیلشان را در جنگها کشته ای.
- هیچ خصومت شخصی در کار نبوده است. من خون آن مردم کافر را به خاطر اسلام ریختم
_درست میگویی؛ اما آن خونها از شمشیر تو چکیده است.
آن شب در خانه ۳۶۰ نفر از اهل مدینه را زدم همه قبول کردند تا پای جان، پای من می ایستند. به سلمان و عمار و ابوذر هم خبر دادیم.
صبح فردا، فقط مقداد آمده بود کم کم سروکله سلمان و ابوذر، حذیفه و عمار و زبیر هم پیدا شد. هر چه منتظر ماندیم کس دیگری نیامد. سلمان قبضه شمشیرش را محکم فشرد.
برگشتم خانه فاطمه باورش نمیشد هیچ کدام شان سر قرار نیامده اند.
ادامه دارد ....
💔(۱۰)
🌴🌴🌴🌴
🌴🌴🌴
🌴🌴
🌴
✨#در_مدینه_چه_میگذرد؟
روز جمعه برای نماز به مسجد نرفتم. عمو عباس ابوسفیان بن حارث، زبیر، مقداد، سلمان ،ابوذر ،عمار بریده اسلمی،خزیمه بن ثابت، ابی بن کعب، ابوایوب انصاری، خالد بن سعید، سهل بن حنیف و برادرش عثمان برای تحصن به خانه ام آمدند. این طوری میخواستند مخالفتشان با حکومت جدید را اعلام کنند.
💔(۱۱)
-ابالحسن، یا امیرالمؤمنین ! چرا حقت را نگرفتی؟ ما خودمان از زبان پیامبر شنیدیم که میگفت علی با حق و حق با علی است. بیعت نکنیم موقعیت اجتماعی مان را از دست میدهیم؟ خب بدهیم، ما از شما دست نمیکشیم راستی سعد بن عباده هم خلافت ابوبکر را قبول نکرده است. سهم بیت المال او را هم قطع کرده اند سعد نمازش را فرادا
می خواند.
- شما مثل سرمه چشم ثابت قدمید؛ اما مثل نمک در غذا تعدادتان ناچیز است. کار خوبی کردید برای مشورت آمدید. اگر با ابوبکر درگیر می شدید دو راه بیشتر نداشتیم یا بیعت یا جنگ.
◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾
عمر به دستور مستقیم ابوبکر همراه قبیله اوس در خانه مان تجمع کردند. محکم در زدند. نعره عمر به هوا رفت.
- با زبان خوش بیایید بیعت کنید در غیر این صورت قسم به کسی که جان من در دست اوست خانه را با اهلش آتش میزنم برای من کاری ندارد، فقط کافی است دستور بدهم .
نگاه مقداد به من بود.
چه دستوری میدهی؟ آقا! بگویی شمشیر بزن، شمشیر میزنم. بگویی سكوت كن، لب از لب بر نمیدارم
- مقداد جان اولویت عمل به وصیت پیامبر است. باید سکوت کنیم تا جنگ راه نیفتد
زبیر بدون هماهنگی از خانه بیرون زد اشتیاقش برای دفاع از من به حدی بودکه میتوانست سنگ را از وسط بشکافد عمر داد زد: 《مواظب این سگ باشید》. خالد بن ولید و مغيرة بن شعبه شمشیر را از چنگش درآوردند و آن را شکستند.
زبیر دادش درآمد.
ادامه دارد...
💔(۱۲)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨جهانگیر خان قشقایی
تا چهل سالگی اهل خوشگذرانی و شکار و تار زنی بود
فقط با یک کلمه از یک اهل دلی مسیر سیرو سلوک رو در پیش گرفت و شد
تربیت کننده ی اولیای الهی
✨#کارگاه محبین