#داستان_آموزنده
🔆مفضل بن عمر
روزى نامه اى به امضاى عده اى از بزرگان شيعه به دست امام صادق عليه السلام رسيد كه چند نفر از آنان خود حامل نامه بودند.
شكايت درباره رفاقت (مفضل بن عمر) وكيل امام صادق عليه السلام در كوفه با عده اى كبوتر و به ظاهر بى بند و بار بود.
امام عليه السلام پس از خواندن نامه ، نامه اى دربسته به وسيله همان چند نفر براى مفضل فرستاد. از حسن اتفاق موقعى نامه رسيد كه امضاء كنندگان در خانه او بودند.
او نامه را در حضور آنان باز كرد و خواند و سپس به دست آنها داد. آنان از مضمون نامه مطلع شدند كه امام در اين نامه تنها دستور چند قلم معامله به مفضل داده كه انجامش مستلزم رقمى درشت پول نقد مى باشد، و مفضل بايد آن را تهيه كند؛ و درباره رفاقت مفضل با آنان در نامه امام هيچ اشاره اى نشده بود.
چون مساءله پول بود، آنها سر بزير انداخته و گفتند: بايد پيرامون اين پول زياد فكر كنيم و بعد عذرخواهى هم كردند.
مفضل كه زيرك بود آنها را به صرف غذا دعوت كرد و نگذاشت از خانه بيرون روند؛ آنگاه پى كبوتر بازان فرستاد و آنان آمدند، و در حضور آن عده براى اينان نامه امام را خواند.
كبوتر بازان بدون عذر تراشى رفتند و هنوز مهمانان مشغول غذا خوردن بودند كه پولهاى زياد (از هزار درهم تا ده هزار درهم ) را جمع و آن را تسليم مفضل كردند و رفتند!
در اين موقع مفضل به امضاء كنندگان رو كرد و گفت : شما از من مى خواهيد امثال اين جوانان را راه ندهم با اينكه امكان اصلاح اينان زياد است و در چنين مواردى بارى از دين را به دوش كشند.
شما مى پنداريد كه خدا محتاج به نماز و روزه شماست كه به آن مغرور شده ايد، اما از گذشت مالى عذر تراشى مى كنيد و پاسخ امام را نمى دهيد!!
اينان كه رفاقت مفضل با كبوتربازان را خوار و كوچك مى شمردند، جوابى نداشتند بدهند، از جاى بلند شدند و رفتند.
📚منهج المقال استرآبادى ص 343.
@ahadis_tollab کانال احادیث الطلاب
#داستان_آموزنده
🔆تواضع رسول خدا صلى الله عليه و آله
(ابوذر) گويد: (سلمان فارسى ) و (بلال حبشى ) را ديدم كه با هم به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند. در اين ميان ، سلمان براى احترام به پيامبر صلى الله عليه و آله ، به پاهاى رسول خدا افتاد و بر آنها بوسه زد.
پيامبر صلى الله عليه و آله ضمن جلوگيرى از اين كار، خطاب به سلمان فرمود: (از آن كارهائى كه عجم (غير عربها) در مورد شاهان خود انجام مى دهند انجام نده . من بنده اى از بندگان خدا هستم ، از آنچه مى خورند من نيز مى خورم ، و آنجا كه مردم مى نشينند من نيز مى نشينم .)
📚حكايتهاى شنيدنى 4/173 - طبقات ابن سعد 3/ 238.
@ahadis_tollab کانال احادیث الطلاب
#داستان_آموزنده
انواع تفکر
مقداد از ياران باوفاى على عليه السلام مى گويد: نزد (ابوهريره ) رفتم ، شنيدم مى گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: (فكر كردن يك ساعت بهتر از يك سال عبادت است .)
نزد (ابن عباس ) رفتم ، شنيدم گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: (فكر كردن يك ساعت بهتر از هفت سال عبادت است .)
نزديكى ديگر از اصحاب رفتم و شنيدم از قول پيامبر صلى الله عليه و آله مى گفت : (فكر كردن يك ساعت بهتر از هفتاد سال عبادت است .)
تعجب كردم كه هر كس به خلاف ديگرى نقل مى كند، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم و هر سه قول را نقل كردم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: همه آن سه نفر راست مى گويند، سپس (براى روشن شدن مطلب ) آن سه نفر را خواست و آنها حاضر شد، من هم بودم .
پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوهريره فرمود: تو چگونه فكر مى كنى ؟ عرض كرد: طبق آنچه خداوند در قرآن فرموده : (صاحبان خود در اسرار آفرينش آسمانها و زمين مى انديشند)(217)
من هم درباره اسرار آسمان و زمين مى انديشم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: (فكر كردن يك ساعت تو بهتر از يك سال عبادت است .)
سپس به ابن عباس فرمود: تو چگونه فكر مى كنى ؟ او در پاسخ گفت : (من درباره مرگ و وحشت روز قيامت مى انديشم ) پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: فكر كردن يك ساعت تو بهتر از هفت سال عبادت است .
بعد به آن صحابه فرمود: تو چگونه مى انديشى ؟ او در پاسخ عرض كرد: من درباره آتش جهنم و وحشت و سختى آن مى انديشم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: فكر كردن يك ساعت تو بهتر از هفتاد سال عبادت است .
به اين ترتيب ، مساءله اختلاف در انواع تفكر و انديشه حل گشته و روشن شد كه پاداش فكر كردن بستگى به نيتها دارد.
@ahadis_tollab کانال احادیث الطلاب
#داستان_آموزنده
🔆مردی که ظهر عاشورا امام حسین (علیه السلام) را تنها گذاشت
مطالعه سرگذشت جاماندگان بزرگ کربلا نشان می دهد بسیاری از آنها حرکت امام حسین (ع) را با نگاه خودشان سنجیدند. برخی امام را از رفتن به کربلا بر حذر داشتند. برخی تلاش کردند برای ایشان از حاکمان ستم پیشه امان نامه بگیرند. دیگران راهکاری برای گریز از جنگ، پیش پای امام حسین (ع) گذاشتند. برخی نیز نصیحت گونه، بی وفایی کوفیان را به امام یاد آوری نمودند. گویا حجت خدا نمی داند آنچه را ایشان می دانند. یا در کار خود وامانده است و نیاز به هدایت ایشان دارد.
اما یاران امام حسین (ع) در کربلا چنین نبودند. آنها به مرتبه ای از بلوغ عقل و عشق رسیده بودند که سراسر وجودشان در اطاعت ولی الله بود. خواست و اراده شان در اراده امام فانی شده بود. در زیارت اربعین به امام حسین (ع) عرضه می داریم: «قَلْبِی لِقَلْبِكُمْ سِلْمٌ وَ أَمْرِی لِأَمْرِكُمْ مُتَّبِعٌ وَ نُصْرَتِی لَكُمْ مُعَدَّةٌ» قلب من تسلیم قلب شماست و کار من تابع فرمان شماست و یاری من برای شما آماده است. یعنی تبعیت و تسلیم دل، مقدمه نصرت و یاری امام است.
افرادی که دلهایشان تسلیم نبود در نقطه ای از مسیر، راه خودشان را از امام حسین (ع) جدا نمودند. برخی در مدینه جا ماندند. برخی دیگر در میانه راه کربلا و عده ای در شب عاشورا بازگشتند. و کسی هم بود که تا ظهر عاشورا در رکاب امام حسین (ع) جنگید اما شهادت در راه امام را تاب نیاورد و از صحنه گریخت.
💥ضحاک بن عبدالله مشرقی
ضحاک در میانه راه کربلا با امام ملاقات نمود و پس از گفتگوی کوتاهی با کاروان حسینی همراه شد. روز عاشورا شجاعانه در رکاب امام جنگید؛ تا آنجا که امام (ع) در حق او دعا فرمودند: «سست نگردی، دستت بریده مباد. خداوند از اهل بیت رسول (ص)، بهترین پاداشها را به تو ارزانی دارد.»[1].
نماز ظهر را هم با امام به جای آورد. اما هنگامی که پیکر یاران امام حسین (ع) را بر زمین دید. خدمت امام حسین (ع) آمد و گفت: «ای فرزند رسول خدا! به خاطر دارید که بین من و شما چه شرطی بود؟ آقا جان من فردی عیالوارم و به مردم مقروض هستم. قرارمان این بود فقط تا آنجا بجنگم که یاوری برایتان باقی مانده باشد و بتوانم از شما دفاع کنم. اینک یاوری برای شما نمانده و جنگیدن من برای شما سودی ندارد» [2]
حضرت فرمود: «آری، من بیعت خود را از تو برداشتم ولی تو چگونه میتوانی از بین سپاه دشمن فرار کنی؟ ضحاک گفت: من اسب خود را در خیمهای پنهان کردهام و به همین جهت بود که پیاده میجنگیدم»
ضحاک سوار بر اسب شد و از صحنه نبرد گریخت.
📚1. تاریخ طبری، ج۴،ص۳۰۵۰.
2. تاریخ طبری، ج۴، ص۳۱۷؛
@ahadis_tollab کانال احادیث الطلاب
#داستان_آموزنده
🔆كدام بهترند، دشمنان يا دوستان؟
پس از جريان صلح امام حسن مجتبى عليه السلام با معاويه ، آن حضرت مورد ضربت شمشير قرار گرفت .
يكى از دوستان حضرت به نام زيد بن وهبِ جَهنى حكايت كند: در شهر مداين به محضر امام عليه السلام شرفياب شدم و ايشان را در حالى ديدم كه از شدّت درد و زخم آن شمشير بى تابى و ناله مى كرد، گفتم : يا ابن رسول اللّه ! مردم متحيّر و سرگردان شده اند؛ تكليف ما چيست؟
امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: به خدا سوگند! در نظر من، معاويه از اين جمعيّت بى ايمان براى من بهتر است ،
اين اشخاص ادّعاى شيعه و دوستى مرا دارند، وليكن چون كركسان در انتظار مرگ من نشسته اند، اينان حيثيّت و آبروى مرا نابود كرده ، اموال ما را به يغما بردند.
سوگند به خداوند! چنانچه از معاويه، پيمان ايمنى بگيرم ، ديگر گزندى از او به من و خانواده ام نخواهد رسيد؛ و چه بسا همين كار سبب شود كه مسلمانان و ديگر دوستانم از شرّ او در امان بمانند؛ و در غير اين صورت همين اشخاص مرا با دستِ بسته ، تحويل معاويه خواهند داد.
امام فرمودند، براى همگان و حتّى براى آيندگان سودمند مى باشد؛ و اين بهتر از آن است كه كوفيان مرا اسير كرده و با دستِ بسته تحويل او دهند؛ و آن وقت با منّت مرا آزاد نمايد، كه در اين صورت ، خاندان بنى هاشم براى هميشه تضعيف و خوار شده و مورد سرزنش و اهانت همگان قرار خواهند گرفت .
زيد جهنى اظهار داشت : يا ابن رسول اللّه ! آيا در چنين حالت و موقعيّتى دوستان و شيعيان خود را همچون گله گوسفند بدون چوپان و حامى رها مى نمائى ؟!
امام عليه السلام فرمود: اى زيد! من مسائلى را مى دانم كه شماها به آن آگاهى نداريد، همانا پدرم اميرالمؤ منين عليه السلام روزى مرا شادمان و خندان ديد، پس اظهار داشت : فرزندم ! زمانى فرا خوهد رسيد كه پدرت را كشته ببينى ؛ و همگان از تو روى برگردانند.
و بنى اميّه حكومت را در دست گيرند و بيت المال را از مستحقّين قطع و بين دوستان خود تقسيم نمايند.
و در آن زمان مؤ منين ذليل و خوار گردند؛ و فاسقان و فاجران قدرت و نيرو گيرند؛ حقّ پايمال شود و باطل رواج يابد؛ خوبان و نيكان مورد لعن و سرزنش قرار گرفته و شكنجه شوند.
پس روزگار اين چنين سپرى شود، تا شخصى از اهل بيت رسالت در آخر زمان ظاهر گردد و عدل و داد را گسترش دهد.
و خداوند در آن زمان بركات آسمانى خود را بر مؤ منين فرود فرستد؛ و گنج هاى زمين ، هويدا و آشكار شود؛ و خوشا به حال كسانى كه آن زمان را درك نمايند.(1)
1- احتجاج : ج 2، ص 69، ص 158.
@ahadis_tollab کانال احادیث الطلاب
#داستان_آموزنده
🔆بيچاره شدن فرزندى ثروتمند
امام حسن عسكرى عليه السلام به نقل از اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام حكايت فرمايد:
روزى پيرمردى به همراه فرزندش نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شرفياب شد.
پيرمرد با گريه و زارى عرضه داشت : يا رسول اللّه ! من پسرم را بزرگ كردم و هزاران رنج و زحمت برايش متحمّل شدم و از مال و ثروت خود، او را كمك كردم تا آن كه مستقلّ و خودكفا گرديد، ولى امروز كه من ضعيف و ناتوان گشته ام و تمام اموال و هستى خود را از دست داده ام ، او از هر گونه كمكى به من دريغ مى كند و حتّى لقمه نانى هم به من نمى دهد.
حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله خطاب به فرزند كرد و فرمود: تو در اين مورد چه جوابى دارى ؟
گفت : يا رسول اللّه ! من چيزى زايد بر مخارج خود و عائله ام ندارم .
حضرت به پدر فرمود: اكنون چه مى گوئى ؟
گفت : يار سول اللّه ! او داراى چندين انبار گندم و جو و كشمش مى باشد و نيز كيسه هائى پر از درهم و دينار دارد.
رسول خدا به فرزند فرمود: چه پاسخى دارى ؟
اظهار داشت : يا رسول اللّه ! او اشتباه مى كند، چون من هيچ ندارم .
در اين هنگام ، حضرت رسول خطاب به فرزند كرد و فرمود: از عذاب خداوند بترس و نسبت به پدرت كه آن همه براى تو زحمت كشيده است ، نيكى و احسان كن .
پسر گفت : يا رسول اللّه ! من چيزى ندارم .
حضرت فرمود: اين ماه از بيت المال به او كمك مى كنيم ؛ ولى از ماه آينده بايد پدرت را كمك نمائى و به يكى از اصحاب خود به نام اُسامة بن زيد دستور داد تا صد درهم به آن پير مرد بپردازد.
در پايان ماه ، پدر دو مرتبه به همراه پسر خود نزد رسول خدا آمد وعرضه داشت : يا رسول اللّه ! فرزندم چيزى به من نداد و پسر همچنين گفت : من چيزى ندارم .
حضرت به فرزند اشاره نمود: كه تو داراى ثروت بسيارى هستى ؛ ولى با اين برخوردى كه نسبت به پدرت دارى ، همين امروز فقير و تهى دست خواهى شد.
همين كه فرزند از نزد حضرت برگشت متوجّه شد كه داد و فرياد افرادى كه در همسايگى انبارهاى آذوقه او هستند، بلند است .
و هنگامى كه چشمشان به پسر پيرمرد افتاد فرياد زدند: بوى گنديده انبارهاى تو به همه ما اذيّت و آزار مى رساند.
و او را مجبور كردند تا اجناس فاسد شده انبارهايش را تخليه كند؛ او نيز چندين كارگر گرفت و با پرداخت پولى بسيار، آن اجناس فاسدشده را در بيابان هاى شهر تخليه كرد.
و چون به كيسه هاى طلا و نقره اندوخته شده مراجعه كرد، آن ها را چيزى جز سنگ و ريگ نديد و تمام زندگى و ثروت او تباه گرديد وسخت در تنگ دستى قرار گرفت ، به طورى كه حتّى محتاج لقمه نانى براى شام خود گرديد و در نهايت مريض و رنجور شد.
سپس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، در رابطه با اداء حقوق والدين چنين فرمود: مواظب باشيد كه پدر و مادر خود را ناراحت و غضبناك نكنيد و راضى نباشيد كه آنان نيازمند و محتاج گردند؛ وگرنه بدانيد كه غير از عذاب دنيا نيز در قيامت به عقاب دردناك الهى مبتلا خواهيد شد.
📚تفسير البرهان : ج 2، ص 194، ح 1.
@ahadis_tollab کانال احادیث الطلاب
#داستان_آموزنده
🔆اهدائى طلا به ابوهاشم و دينار به اسماعيل
يكى از اصحاب و دوستان امام حسن عسكرى عليه السلام به نام ابوهاشم جعفرى حكايت كند:
روزى امام عليه السلام سوار مَركب سوارى خود شد و به سمت صحرا و بيابان حركت كرد و من نيز همراه حضرت سوار شدم و به راه افتادم .
و حضرت جلوى من حركت مى كرد، چون مقدارى راه رفتيم ناگهان به فكرم رسيد كه بدهى سنگينى دارم و بدون آن كه سخنى بگويم ، در ذهن و فكر خود مشغول چاره انديشى بودم .
در همين بين ، امام عليه السلام متوجّه من شد و فرمود: ناراحت نباش ، خداوند متعال آن را اداء خواهد كرد و سپس خم شد و با عصائى كه در دست داشت ، روى زمين خطّى كشيد و فرمود: اى ابوهاشم ! پياده شو و آن را بردار و ضمنا مواظب باش كه اين جريان را براى كسى بازگو نكنى .
وقتى پياده شدم ، ديدم قطعه اى طلا داخل خاك ها افتاده است ، آن را برداشتم و در خورجين نهادم و سوار شدم و به همراه امام عليه السلام به راه خود ادامه دادم .
باز مقدار مختصرى كه رفتيم ، با خود گفتم : اگر اين قطعه طلا به اندازه بدهى من باشد كه خوب است ؛ ولى من تهى دست هستم و توان تمين مخارج زندگى خود و خانواده ام را ندارم ، مخصوصاً كه فصل زمستان است و اهل منزل آذوقه و لباس مناسب ندارند.
در همين لحظه بدون آن كه حرفى زده باشم ، امام عليه السلام مجدّداً نگاهى به من كرد و خم شد و با عصاى خود روى زمين خطّى كشيد و فرمود: اى ابوهاشم ! آن را بردار و اين اسرار را به كسى نگو.
پس چون پياده شدم ، ديدم قطعه اى نقره روى زمين افتاده است ، آن را برداشتم و در خورجين كنار آن قطعه طلا گذاشتم و سپس سوار شدم و به راه خود ادامه داديم .
پس از اين كه مقدارى ديگر راه رفتيم ، به سوى منزل بازگشتيم .
و امام عسكرى عليه السلام به منزل خود تشريف برد و من نيز رهسپار منزل خويش شدم .
بعد از چند روزى ، طلا را به بازار برده و قيمت كردم ، به مقدار بدهى هايم بود - نه كم و نه زياد - و آن قطعه نقره را نيز فروختم و نيازمندى هاى منزل و خانواده ام را تهيّه و تمين نمودم .
📚الخرائج و الجرائح : ج 1، ص 421، ح 2، بحارالا نوار: ج 50، ص 259، ح 20، الثّاقب فى المناقب : ص 217، ح 20.
@ahadis_tollab کانال احادیث الطلاب
#داستان_آموزنده
🔆قضاوتى عجيب در ميان بنى اسرائيل
امام باقر (علیه السلام ) فرمود: در ميان بنى اسرائيل ثروتمندى عاقل زندگى مى كرد، او دو همسر داشت ، يكى از آنها پاكدامن بود، و از او داراى يك پسر شد و اين پسر شباهت به پدر داشت .
ولى همسر ديگرش ، پاكدامن نبود و دو پسر داشت ، هنگامى كه پدر در بستر مرگ قرار گرفت به پسرانش چنين وصيت كرد: ثروت من مال يكى از شما است .
وقتى كه او از دنيا رفت ، سه پسر او در تصاحب مال پدر، اختلاف كردند، پسر بزرگ گفت : آن يك نفر، من هستم .
پسر ميانه گفت : او من هستم .
پسر كوچك گفت : او من هستم .
اين سه نفر نزاع خود را نزد قاضى بردند، قاضى گفت : من درباره شما نمى توانم قضاوت كنم ، شما را راهنمائى مى كنم برويد نزد سه برادر از دودمان بنى غنام ، از آنها بخواهيد تا نزاع شما را حل كنند.
آنها نخست نزد يكى از آن سه برادر (از بنى غنام ) رفتند ديدند پير فرتوت است و سؤ ال خود را مطرح كردند، او گفت : نزد برادرم كه از نظر سنّ از من بزرگتر است برويد، آنها نزد او رفتند ديدند كه او پيرمرد است ولى فرتوت و افتاده نيست ، و سؤ ال خود را بازگو كردند، او گفت : برويد نزد فلان برادرم كه سنّ او از من بيشتر است ، آنها نزد برادر سوم آمدند ولى چهره او را جوانتر از دو برادر اول يافتند.
نخست از برادر سوّم در مورد حال خود آن سه برادر بنى غنام پرسيدند كه چرا تو كه سنّت از همه بيشتر است ، جوانتر از دو برادر ديگر به نظر مى رسى ، ولى آنكه سنّش از همه كوچكتر است ، پيرتر به نظر مى رسد.
او در پاسخ گفت : آنر برادرم را كه نخست ديديد، از ما كوچكتر است ولى زن بداخلاقى دارد، و او با زن سازش مى كند و صبر و تحمل مى نمايد از ترس آنكه به بلاى ديگرى كه قابل تحمل نيست گرفتار نگردد، از اين رو پير و شكسته شده است .
اما برادر دوّم كه نزدش رفتيد از من كوچكتر است ولى همسرى دارد كه گاهى او را شاد مى كند و گاهى او را ناراحت مى كند، از اين رو در اين ميان مانده است و به نظر شما برادر وسطى جلوه مى كند، ولى من داراى همسر نيكى هستم كه هميشه مرا شاد مى كند از اين رو جوانتر از برادرانم به نظر مى رسم .
اما راه حل در مورد وصيت پدرتان اين است كه : كنار قبر او برويد و قبرش را بشكافيد و استخوانهايش را بيرون آوريد و بسوزانيد و سپس نزد قاضى برويد تا قضاوت كند.
آن سه برادر از نزد او بيرون آمدند، دو نفر از آنها (كه مادرشان پاكدامن نبود) بيل و كلنگ برداشتند و به طرف قبر پدر حركت كردند تا قبر را بشكافند...
ولى پسر سوّم (كه مادرش پاكدامن بود) شمشير پدر را برداشت و كنار قبر آمد و به برادرانش گفت : من سهم خودم از اموال پدرم را به شما بخشيدم ، قبر پدرم را نشكافيد.
در اين وقت آن سه برادر نزد قاضى رفته و جريان را گفتند.
قاضى گفت : همين مقدار سعى شما براى قضاوت من كافى است ، اموال را به من بدهيد تا به صاحبش برسانم .
سپس به برادر كوچك (كه راضى به نبش قبر پدر نشد) گفت : اموال را برگير كه صاحبش تو هستى ، اگر آن دو برادرت پسر پدرت بودند دلشان مانند تو، براى پدر مى سوخت و راضى به شكافتن قبر نمى شدند.
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
@ahadis_tollab کانال احادیث الطلاب
#داستان_آموزنده
🔆شناخت دينار گمشده
مرحوم إ ربلى و ديگر بزرگان رضوان اللّه عليهم به نقل از اصبغ بن موسى آورده اند:
روزى به قصد زيارت ، امام موسى كاظم عليه السلام حركت كردم ، يكى از آشنايان كيسه اى - كه مقدارى سكّه درون آن بود - تحويل من داد تا با مقدار وجهى كه از خود داشتم ، تحويل حضرت دهم .
همين كه وارد مدينه منوّره شدم ، خود را شستشو دادم ؛ و نيز سكّه هائى را كه همراه داشتم شستم و با مشگ و عطر خوشبو نمودم ؛ و چون سكّه هاى دوستم را شمارش كردم ، 99 عدد بود، لذا يكى از خودم بر آنها افزودم ؛ و سپس شبانه محضر مبارك آن حضرت شرفياب شدم .
چون مقدارى نشستم و صحبتهائى با حضرت انجام گرفت ، در نهايت عرض كردم : فدايت گردم ، هديه اى تقديم حضورتان مى كنم ، اميد وارم قبول فرمائيد.
امام عليه السلام اظهار داشت : آنچه هست ، بياور.
سكّه هاى خود را تقديم حضرت كردم و سپس عرضه داشتم : فلانى - كه از شيعيان و از دوستان شما است - نيز كيسه اى را براى شما فرستاده است .
حضرت فرمود: آن را هم بياور، پس كيسه دوستم را نيز تحويل امام عليه السلام دادم .
حضرت كيسه را گرفت و آن را باز نمود و سكّه ها را روى زمين ريخت ؛ و با دست مبارك خود آنها را پخش كرد و سپس آن سكّه خودم را كه درون كيسه انداخته بودم تا صد عدد كامل شود برداشت ، و به من داد و فرمود:
فلانى سكّه ها را با وزن براى ما فرستاده است ، نه با عدد و همان 99 عدد درست بوده است .
📚كشف الغمّة : ج 3، ص 49، بحارالا نوار: ج 48، ص 32، س 9.
@ahadis_tollab کانال احادیث الطلاب
#داستان_آموزنده
🔆دعا برای مردگان
زنى از اهل عبادت به نام (باهيه ) چون وفاتش نزديك شد سر به آسمان بلند كرد و گفت : اى خدائى كه گنج من هستى ، بر تو اعتماد مى كنم هنگام موت مرا مخذول نكن و در قبرم از وحشتم نجات بده .
چون از دنيا رفت پسرى داشت كه هر شب و روز جمعه مى آمد سر قبر مادر، قدرى قرآن و دعا مى خواند و طلب مغفرت براى مادر خود و هم براى اهل قبرستان دعا مى كرد.
شبى اين جوان مادرش را در خواب ديد و سلام كرد و عرض كرد: حال شما چطور است ؟
گفت : اى پسر جان از براى مرگ منتهاى سختى است و بحمدالله جايگاهم در برزخ جاى بسيار خوبى است . عرض كرد: مادر حاجتى دارى ؟ گفت : آرى اى پسرم ، هميشه دعا و زيارت و قرائت قرآن برايم كن با آمدن تو نزد قبرم در شب و روز جمعه شاد مى شوم ، وقتى كه تو مى آئى اموات به من مى گويند: باهيه پسر تو آمد، من و امواتى كه كنار قبرم هستند به اين مژده شاد مى شويم .
جوان مشغول به دعا و قرآن براى مادر و اموات ديگر شد. شبى در خواب ديدم ، جمعيت زيادى نزدم آمدند و گفتم : شما كيستيد؟ گفتند: ما اهل قبرستان هستيم آمديم از تو به خاطر دعا و قرائت قرآن برايمان مى كنى ، تشكر نماييم ، اين عمل را ترك نكن
📚منتخب التواريخ ص 849 - روض الرياحين
@ahadis_tollab کانال احادیث الطلاب
#داستان_آموزنده
🔆 اهمّيت صلح پس از نزاع
صفوان بن مهران - يكى از راويان حديث و از اصحاب حضرت صادق آل محمّد عليهم السلام - حكايت كند:
روزى بين امام جعفر صادق عليه السلام و يكى از پسرعموهايش نوه امام حسن مجتبى عليه السلام به نام عبداللّه بن الحسن ، نزاع و اختلافى پيش آمد، به طورى كه از سر و صدا و داد و فرياد آن ها، مردم جمع شدند.
ولى پس از گذشت لحظاتى آرامش پيدا كرده ؛ و از يكديگر جدا شدند؛ و هر يك به سمت منزل خود رهسپار گرديد.
صبح فرداى آن شب ، امام صادق عليه السلام به سوى منزل پسرعمويش ، عبداللّه بن الحسن ، حركت نمود.
و چون جلوى منزل عبداللّه رسيد و دقّ الباب كرد، كنيزى جلو آمد و گفت : كيست ؟
حضرت فرمود: بگو: ابوعبداللّه ، جعفر صادق است .
بعد از آن ، عبداللّه از منزل بيرون آمد و گفت : چه شده است كه صبح به اين زودى اين جا آمده اى ؟
حضرت فرمود: چون ضمن تلاوت قرآن ، به آيه اى از آيات شريفه برخوردم ؛ و اكنون براى اجراى دستور خداوند متعال نزد تو آمده ام .
عبداللّه سؤ ال كرد: آن كدام آيه از قرآن است ؟
حضرت اظهار نمود:
الّذين يصلون ما اءمراللّه به أ ن يوصل و يخشون ربّهم و يخافون سوءالحساب (37) يعنى ؛ آن هائى كه دستورات الهى را جامه عمل مى پوشانند و رعايت حدود پروردگارشان را مى كنند و از سختى و شدّت محاسبات قيامت در هراس هستند.
سپس همديگر را در آغوش گرفته و معانقه گرم و با صفائى را با حالت گريه انجام دادند؛ و عبداللّه مى گفت : مثل اين كه اين آيه شريفه قرآن به گوشم نرسيده بود.
📚تفسير عيّاشى : ج 2، ص 208، ح 31
@ahadis_tollab کانال احادیث الطلاب
#داستان_آموزنده
🔆آمرزش گناه دوست و مخالف
مرحوم راوندى در كتاب خرايج و جرائح خود آورده است :
امام محمّد باقر به همراه فرزندش امام جعفر صادق عليهما السلام جهت انجام مراسم حجّ وارد مكّه مكّرمه شدند.
در مسجدالحرام نزديك كعبه الهى نشسته بودند، كه شخصى وارد شد و اظهار داشت : سؤ الى دارم ؟
امام باقر عليه السلام فرمود: از فرزندم ، جعفر سؤ ال كن .
آن مرد خطاب به حضرت صادق عليه السلام كرد و گفت : سؤ الى دارم ؟
حضرت فرمود: آنچه مى خواهى سؤ ال كن .
آن مرد گفت : تكليف كسى كه گناهى بزرگ مرتكب شده است ، چيست ؟
حضرت فرمود: آيا در ماه مبارك رمضان از روى عمد و بدون عذر روزه خوارى نموده است ؟
گفت : گناهى بزرگ تر انجام داده است .
حضرت فرمود: آيا در ماه مبارك رمضان زنا كرده است ؟
آن مرد اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! گناهى بزرگ تر از آن را مرتكب شده است .
حضرت فرمود: آيا شخص بى گناهى را كشته است ؟
گفت : از آن هم بزرگ تر.
پس از آن صادق آل محمّد عليهم السلام فرمود: چنانچه آن از شيعيان و دوستداران اميرالمؤ منين امام علىّ عليه السلام باشد، بايد به زيارت كعبه الهى برود و توبه نمايد؛ و سپس قسم ياد كند كه ديگر مرتكب چنان گناهى نشود؛ ولى اگر از مخالفين و معاندين باشد راه پذيرش توبه براى او نيست .
آن مرد گفت : خداوند، شما فرزندان فاطمه زهراء عليها السلام را مورد رحمت خويش قرار دهد، من اين چنين جوابى را از رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز شنيده ام .
بعد از آن ، از محضر مقدّس آن بزرگواران خداحافظى كرد و رفت .
امام محمّد باقر عليه السلام به فرزندش فرمود: همانا اين شخص ، حضرت خضر عليه السلام بود، كه خواست بدینوسیله تو را به مردم معرّفى نمايد.
📚 بحارالا نوار: ج 47، ص 21، ح 20
@ahadis_tollab کانال احادیث الطلاب